عشق دوران مجردی زن جوان را جلوی شوهرش رسوا کرد
مشغول انجام کارهای خانه بودم که فردی به اشتباه به خانه مان زنگ زد. نخستین تماس خیلی کوتاه بود و او با عذرخواهی تلفن را قطع کرد، اما بعد از آن چند مرتبه دیگر تماس گرفت و گفت: دنبال یک هم صحبت میگردد تا با او درددل کند. من هم قبول کردم و به حرف هایش گوش دادم. مدتی گذشت، پسر جوان هر چند روز یک بار تماس میگرفت و با هم صحبت میکردیم، تا این که روزی به من ابراز علاقه کرد.
نوداد: مشغول انجام کارهای خانه بودم که فردی به اشتباه به خانه مان زنگ زد. نخستین تماس خیلی کوتاه بود و او با عذرخواهی تلفن را قطع کرد، اما بعد از آن چند مرتبه دیگر تماس گرفت و گفت: دنبال یک هم صحبت میگردد تا با او درددل کند. من هم قبول کردم و به حرف هایش گوش دادم. مدتی گذشت، پسر جوان هر چند روز یک بار تماس میگرفت و با هم صحبت میکردیم، تا این که روزی به من ابراز علاقه کرد.
از آن پس آینده و آرزوهایم را در وجود او میدیدم بدون این که متوجه باشم این رویاهای پوچ فقط روسیاهی و بدبختی ام را رقم خواهد زد. به تنها مسئلهای که میاندیشیدم این بود که فقط او میتواند من را خوشبخت کند. ابتدا قصد داشتم موضوع را با خانواده ام در میان بگذارم، اما میترسیدم که آنها از این موضوع ناراحت شوند. با این حال هر روز که میگذشت علاقه ام به او زیادتر میشد و این در حالی بود که حتی یک بار هم همدیگر را ندیده بودیم و شناختی که از هم داشتیم از طریق تماسهای تلفنی بود.
او به دروغ به من ابراز علاقه میکرد. روزها به این منوال میگذشت تا این که مادرم از این ماجرا مطلع شد و به واسطه نصیحتهای او مدتی تلفن همراهم و شماره تلفن خانه را جواب نمیدادم، اما آشوبی در دلم برپا شده بود و سعی میکردم هر طوری که شده با او صحبت کنم، اما با مراقبتهای مادرم موفق به این کار نشدم وخوشبختانه پس از مدتی او را فراموش کردم.
چند ماه بعد از این ماجرا پسرخاله ام به خواستگاری ام آمد و پس از برگزاری مراسمی زندگی مشترک مان را آغاز کردیم. روزها میگذشت و این در حالی بود که خودم را در کنار همسرم خوشبختترین زن روی زمین میدانستم، اما با تماس ناگهانی همان فردی که قبلا در دوران مجردی ام از طریق تلفن با او ارتباط داشتم، آتش به خرمن زندگی ام افتاد.
همسرم تلفن همراهم را که در کنارش بود جواب داد و حرفهایی که بین آنان رد و بدل شد تخم بدبینی را در دل همسرم کاشت تا جایی که هر روز دعوا و جر و بحث داشتیم و هر راهی را که میرفتم به بن بست میرسید. نه راه پس داشتم و نه راه پیش و باید تاوان گناهی را که کرده بودم، با به هم خوردن زندگی ام میدادم.
دیدگاه تان را بنویسید