روزنامه خراسان: روزی که به خاطر لجبازی با پدرم تصمیم به ازدواج با آن دختر نقاش گرفتم، هیچ گاه تصور نمیکردم که با این ازدواج همه آمال و آرزوهایم بر باد خواهد رفت و این عشق خیابانی روزگارم را سیاه خواهد کرد به طوری که ...
جوان ۲۴ ساله در حالی که بیان میکرد، چهار سال از دوران نامزدی ام میگذرد، اما به خاطر بدبینی و سوءظنهای همسرم هنوز نتوانسته ایم زندگی مشترک خود را آغاز کنیم به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: چهار سال قبل در رشته مهندسی عمران پذیرفته شدم، آرزوهای زیادی را در سر میپروراندم چرا که همواره در دوران تحصیل دانش آموز موفقی بودم.
میخواستم در این رشته به مهندسی متبحر تبدیل شوم و ادامه تحصیل بدهم. با وجود این هیچ گاه به ازدواج فکر نمیکردم در واقع قصد داشتم بعد از اتمام تحصیلات و پایان خدمت سربازی، ابتدا شغل مناسبی پیدا کنم و بعد عاقلانه برای ازدواجم تصمیم بگیرم.
اما فقط به خاطر یک لجبازی احمقانه سرنوشتم به گونهای دیگر رقم خورد. پسر جوان آهی کشید و ادامه داد: من و پدرم اختلاف سلیقه زیادی با یکدیگر داشتیم و بر سر موضوعات بی اهمیت به مشاجره لفظی میپرداختیم. آن روز هم جدل بین ما به خاطر ثبت نام برادر کوچک ام آغاز شد. پدرم معتقد بود برادرم باید در مدرسه نزدیک منزلمان تحصیل کند، اما من به خاطر محیط نامناسب محله مخالفت میکردم به همین دلیل بعد از یک مشاجره طولانی از خانه بیرون زدم و به پارک ملت مشهد رفتم تا کمی آرام بگیرم.
در این هنگام بود که دختر نقاش توجهم را به خودش جلب کرد و نیرویی درونی مرا به سوی آن دختر کشاند. او منظره زیبایی را نقاشی کرده بود. نفهمیدم عاشق «روشنک» شدم یا به هنر او عشق ورزیدم. خلاصه آشنایی من و روشنک به ارتباط تلفنی کشید و من او را سنگ صبور خودم یافتم. در مدتی کوتاه، عشقی آتشین در وجودم زبانه کشید تا این که ماجرای عشقم را با خانواده ام در میان گذاشتم، اما به محض این که پدرم ساز مخالف کوک کرد، من هم علم لجبازی را برافراشتم تا به هر طریق ممکن با روشنک ازدواج کنم.
خلاصه در مجلس خواستگاری قرار بر این شد که من در زمان نامزدی درس و خدمت سربازی را به پایان برسانم و بعد از آن زندگی مشترکمان را آغاز کنیم. هنوز چند روز از برگزاری مراسم عقدکنان نگذشته بود که احساس کردم رفتار همسرم با من تغییر کرده است. علت را که جویا شدم گریه کنان گفت: تو چند بار به خواهرم لبخند زدی! و به او نظر داری! مات و مبهوت فقط نگاهش کردم و از شدت ناراحتی از خانه آنها بیرون آمدم. اما این آخرین سوءظن او نبود و مدام تصور میکرد من قصد خیانت به او را دارم. بارها با گوشی دوستانش تماس میگرفت تا مرا امتحان کند.
آشنایی خیابانی ما موجب این بدبینی شده بود، به طوری که کار به درگیری خانوادهها کشید. به ناچار تحصیلات دانشگاهی را رها کردم و بعد از اتمام سربازی در فروشگاه یکی از دوستانم مشغول کار شدم، ولی همسرم هنوز مخفیانه با مخاطبان تلفن همراهم تماس میگیرد تا از وفاداری من مطمئن شود. در حالی که همه آرزوهایم بر باد رفته است، کارت جشن عروسی را توزیع کردیم، اما باز هم به خاطر همین سوءظنها همه چیز به هم ریخت و ... ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
دیدگاه تان را بنویسید