عشقی که چهارخانواده را به خاک سیاه نشاند

کد خبر: 839534

برای این پرونده مقدمه‌ای لازم نیست! باید یک راست افتاد وسط ماجرا، ماجرایی که مردی را می‌کشد، به پسری تجاوز می‌شود، زن جوانی بینایی‌اش را از دست می‌دهد و یک مرد جوان دستش را. این همه تلخی نیاز به چه مقدمه‌ای دارد؟ فقط باید آن را خواند و سر افسوس تکان داد.

عشقی که چهارخانواده را به خاک سیاه نشاند
روزنامه قانون: مقنعه‌اش را بین پله‌ها سر می‌کند. دیرش شده است؛ شب زنده‌داری روز گذشته و قصه تکراریِ باز هم کارم دیر شد. به بیمارستان که رسید از در اورژانس وارد شد. می‌داند سلطانی مثل همیشه جلوی در ایستاده تا حالش را بگیرد و او هم. در را آهسته پشت سرش بست، از شیشه بین در‌اورژانس اوضاع را براندازی کرد و وارد شد. «همیشه روسا همین موقع‌ها پیداشون میشه، تا برسید پشت میزتون میگم چای دم ظهر رو هم بیارن خدمتتون...» وای سلطانی دستش را خوانده بود و آمده بود اورژانس. بالاخره او هم راه‌های در رو را یاد می‌گیرد. سینه‌اش را صاف کرد و گفت: «سلام، این چه حرفیه؟ رییس شمایید. شرمنده به خدا خواب موندم». سلطانی حرفش را قطع کرد و گفت: «ببین، من کاری به دیر و زود ندارم، گزارش کارت رو ردکردم بالا، اون‌ها هم زیاد ازت راضی نیستند اینطوری ادامه بدی باید بری پرستار پیر‌ها تو خونه‌هاشون بشی... خود دانی!» مبهوت بین در و دیوار ایستاده است که صدای بلندی می‌آید. مردی چاقو خورده است، از همه وجودش خون می‌چکد. برانکارد را هول می‌دهند روی زمین و خط خونی ممتد کشیده می‌شود. گیج و مبهوت نگاه می‌کند. سطانی فریاد می‌زند: «سنگ شدی، چرا کمک نمی‌کنی؟!» به خودش می‌آید. به مجروح نزدیک می‌شود تا کمک کند. دستش به زخم می‌خورد، مجروح از درد زیاد به هوش می‌آید و مشتش را نثار صورتش می‌کند. می‌افتد وسط سالن، دستش را آرام روی صورتش می‌گذارد، دستش گرم می‌شود، صورتش خون می‌آید و از هوش می‌رود. تکان که می‌خورد درد شدیدی را در گردنش احساس می‌کند، اتاق سیاه است، سرش را نمی‌تواند تکان دهد، دستانش را بسته‌اند، یادش نمی‌آید ... صدایی می‌گوید: «تکون نخور، ضربه بدی خوردی، یادت هست؟! خوب می‌شی ان‌شاءا...» صدای سلطانی است، وقتی دست نوازش او را روی صورتش احساس می‌کند می‌فهمد که اوضاع بدتر از این حرف‌هاست.‌ می‌پرسد: چم شده؟‌ می‌شنود: هیچی عزیزم، فقط ضربه‌ای به چشمت خورده و کمی ناراحتش کرده، باید یه کم صبر کنی تا خوب بشه، می‌خوام دستت رو باز کنم، به پانسمان چشمت دست نزنی‌ها. یک هفته بعد خوب می‌دانست که چشم راستش دیگر بینایی ندارد، در سن بیست و چندسالگی بازنشستگی زودتر از موعد گرفت و خانه نشین شد. نامزدش رهایش کرد، کارش را از دست داد و خبر بدتر آنکه به تازگی دکتر‌ها اعلام کرده‌اند که در اثر فشار به چشم دیگر، امکان دارد دید آن را هم از دست بدهد. پرده دوم: خیابان سیزده آبان- تهران اعصابش مگسی است. به کار همه کار دارد. چمباتمه زده است گوشه میدان. جلوی همان مدرسه‌ای که مینا هر روز صبح راهی آن می‌شود. انگار مینا هم عادت کرده است به مزاحمت‌های هر روزه مسعود. بچه‌های محل «علف» صدایش می‌زنند. وقتی نیشش را باز می‌کند و دندان‌های زردش را از پس لب‌های بخیه خورده اش به نمایش می‌گذارد می‌فهمند که می‌پسندد علف بودن‌را. اکثر روز‌ها اعصاب درست و حسابی ندارد. اما آن روز بدتر شده بود. گشتی‌ها بساطش را کساد کرده بودند، از مینا هم خبری نداشت. برادرهایش خانه‌نشینش کرده بودند. تصمیم داشت یکی از برادر‌ها را خط‌خطی کند تا حساب کار دست بقیه بیاید. نشسته بود منتظر «کریم بلبل» برای گرفتن حال برادر‌های مینا لازم بود که ترک کسی باشد. کریم آمد، کمی دیرتر از زمان قرار. کمی پا‌پی هم شدند، اما قرار مهمی داشتن که باعث شدن علف سکوت کند تا به وقتش حساب این یکی را هم برسد، عادت نداشت بگذارد بدهی به کسی داشته باشد. سوار موتور می‌شود. همین که راه می‌افتند شصتش خبردار می‌شود که بلبل چیزی مصرف کرده «چی زدی نالوطی، مگه نگفتم امروز نه!» می‌گوید: «نزدم دل دست به تیزی شدن رو ندارم، باید می‌زدم که رفیق نیمه راه نباشم». به محل قرار می‌رسند. درخانه‌ای که نشان کرده‌اند باز می‌شود پسربچه‌ای ۱۰-۱۲ ساله می‌شود وسیله انتقام گیری از برادر‌های مینا. پسرک به سمت سر خیابان می‌رود. او را تعقیب می‌کنند. علف از پشت سرش می‌آید و بلبل از کوچه کنار مقابلش ظاهر می‌شود. چشم‌های پسرک دو دو می‌زند، تیزی چاقو که به نرمی گلویش می‌خورد حاضر می‌شود با آن‌ها سوار موتورسیکلت شود. راهی یکی از گاوداری‌های خرابه اطراف تهران می‌شوند که برای آن‌ها جای امنی است. اکثر قرار‌های مشروب خواری یا تقسیم مال دزدی را آنجا می‌گذارند. با صدای سه بوق و یگ گاز ممتد، جان‌آقا در را باز می‌کند. این رمز بینشان است تا بدون ترس این مهاجر غیرمجاز بداند که چه کسی دم در ایستاده است. پرده سوم، بیمارستان و پرستار دستپاچه پسربچه‌ای ۱۰-۱۲ ساله را به بیمارستان آورده‌اند. مقنعه را روی سرش جابه‌جا می‌کند. چایی روی آن ریخته و سلطانی با نگاه ملالت‌باری، کثیفی مقنعه را به رخش می‌کشد. دستپاچه به سمت اتاق پرستاری می‌رود تا شاید چیز تمیزی بیاید و از شر سلطانی خلاصش کند. به راه‌رو که می‌رسد نجوای درد مادری را می‌شنود که با پرستاری درد‌دل می‌کند: «دو روز پیش گمش کردیم. یعنی دوستش دیده سوار یه موتور شده. اینطوری پیداش کردیم. گذاشته بودنش نصف شبی نزدیکی‌های خونه. بچه‌ام حسابی از پشت خونریزی داره. همه تنش کبوده. خدا ازشون نگذره...» خودش را به اتاق می‌رساند. به سرعت موبایلش را در می‌آورد و با نگرانی شماره برادرش را می‌گیرد. پیامی می‌آید که «سرکلاسم، اس بده!» نفس خلاصی می‌کشد و دنبال مقنعه‌ای تمیزتر می‌گردد. خوشحال است که مسئول رسیدگی به این یکی نیست. بلبل در راه بیمارستان بعد از درس خوبی که به برادر مینا می‌دهند دوباره او را سوار موتور می‌کنند تا برگردانند همان‌جایی که بچه را سوار کرده بودند. خونریزی دارد و صدایی از او جز ناله‌های خفیف خارج نمی‌شود. او را سر کوچه می‌گذارند و زنگ درب خانه‌اشان را می‌زنند و فرار می‌کنند، سر پیچ خیابان زمین می‌خورند. موتور روشن نمی‌شود. همسایه‌های با جیغ‌های مادر پسرک از خانه‌ها بیرون آمده‌اند و صدای گاز موتور سیکلت سر کوچه توجه‌شان را جلب کرده است. پیاده پا به فرار می‌گذارند. تا مردم به خودشان بیایند آن‌ها خودشان را در سیاهی گم‌وگور کرده‌اند. می‌گوید: «خوب شد موتور رو زورگری کردیم وگرنه گیر می‌افتادیم». علف دندان‌قروچه‌ای می‌رودو هر دو ساکت می‌شوند. به خودشان که می‌آیند سوار اتوبوسی مملو از ادم هستند.‌ نمی‌داند این همه آدم این وقت شب چرا باید در شهر بیدار باشند. پیرمردی سوار اتوبوس می‌شود. پیرمرد روی پایش بند نیست و ترمز‌های اتوبوس حسابی براش آزار دهنده است. مردی می‌گوید: «جوون جاتو میدی به این بنده خدا؟» بلبل رویش را بر می‌گرداند: «پیری جون نداری چرا می‌یای بیرون که دردسر بشی؟» دست مردی به یقه‌اش می‌چسبد و تیزی تیغی که زیر گلوی پسرک رفته بود در قلب مرد می‌نشید. درست زمانی‌است که اتوبوس به ایستگاه رسیده است، خودش را از پنجره پیاده می‌کندو به دست مردی که قصد داشت جلویش را بگیرد ضربه‌ای می‌زند، چاقو مچ مرد را جدا می‌کند. اگر اتوبوسی که از مقابل می‌آمد به او نکوبیده بود، معلوم نبود تیغی تیزی او چند نفر دیگر را مجروح می‌کرد. دستگیری علف و یک مجازات سنگین شاید باور نکنید که این دو نفر با همه زخم‌هایی که عمدی و غیرعمدی روی صورت خود انداخته‌اند سن‌شان به ۲۰ سال هم نمی‌رسد. بلبل را راهی بیمارستان می‌کنند. دچار شکستگی‌های بسیار شدیدی درناحیه پا و لگن شده است. بخشی از استخوان‌ران، بدن را شکاف داده و خون به شتاب زیادی از بدن خارج می‌شود. مرد جوان را سوار برانکارد وارد بیمارستان می‌کنند. رد خون روی سالن کشیده می‌شود. پرستاری به وی نزدیک می‌شود و دستش به زخم بلبل می‌خورد. چشمش را باز می‌کنند و مشتش را به سمت پرستار رها می‌کند. چشم پرستار که او هم سن و سالی ندارد به دلیل میزان ضربه وارد تخلیه می‌شود. پایان ماجرا دهانش عین بلبل باز می‌شود. علف را لو می‌دهد و کلی حرف درباره گاوداری می‌زند. افراد زیادی را در همان گاوداری هتک حرمت کرده‌اند. مسعود (علف) دستگیر می‌شود. می‌پذیرد که نقشه آدم‌ربایی را خودش طراحی کرده و بعد از ورود به گاوداری تصمیم می‌گیرد زهر چشمی از برادر مینا بگیرد. سرنوشت هر دوی این پسر‌ها چوبه دار است که از سوی دادگاه کیفری به ریاست ابراهیم نادری صادر می‌شود. اعدام این دو نفر نه پسرک را تسکین می‌دهد، نه سو به چشم پرستار جوان باز‌می‌گردد، نه پیر مرد زنده می‌شود و نه مچ مرد جوان دوباره به کار می‌افتد. انگار این حکم فقط بار هر دو متهم را آسوده‌تر می‌کند.
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت