حالا می شود برایتان زن گرفت!

کد خبر: 836317

ازدحام خانواده ها، توی خیابان با حرارت بیشتری جریان دارد. خانم محجبه ای را به مصاحبه دعوت می کنیم. وقتی جلو دوربین حاضر می شود به پهنای صورت اشک می ریزد. می گوید دو پسر دارد که حالا پسر بزرگش عازم سربازی شده است. می گوید ده روز است از فکر دلتنگی های آینده، خواب و خوراک ندارد. هر دعایی که بلد بوده قرائت کرده تا به آرامش برسد.

فارس: تهران، میدان سپاه، ساعت 6 صبح؛ جمعیت فراوانی از مردها و زن ها در میان انبوهی از ماشین ها، موج می خورند. خودروهای پر از سرنشین، با حمایت و نظارت دو ماشین پلیس، گوشه به گوشه میدان و داخل کوچه های کم شمار منطقه پارک شده اند.

تلاطمی پر هیجان در جریان است و ترافیک راه ها را بند آورده است. ماشین های عبوری ترجیح می دهند معطل ترافیک غیرمعمول نشده و به هر ضرب و زوری که شده، با بوق های ممتد و نیم کلاج های کم حوصله، خودشان را به ورودی بزرگراه صیاد برسانند.

دوم تیر 1397، مثل بقیه ماه های زوج، روز اعزام فارغ التحصیلان دانشگاهی به خدمت سربازی است و اینجا - میدان سپاه - مقر اصلی اعزام شهر تهران است. کل مراسم بیشتر از یک ساعت طول نمی کشد، اما خانواده همراه مشمولان، دقیقاً نمی دانند داخل سازمان وظیفه عمومی ناجا چه چیزی در حال انجام است.

مشمولان به سادگی و فقط با مرور کلی قیافه ها قابل تشخیص هستند. آن ها با سرهای تراشیده و کلاه های نقاب دار، در حالی که کوله ای بر پشت و یا ساکی بر دست دارند، آخرین روبوسی ها را انجام داده و خوش و بش کنان، خودشان را به در ورودی می رسانند.

برگه های سفید پلیس 10+ را به دژبان ها نشان داده و از در جنوبی سازمان، درست مجاور میدان سپاه، وارد شده و در میدان صبحگاه اجتماع می کنند. شاید این اولین نقطه شروع جدایی از خانواده باشد. افسران میدان، اولین دستورات نظامی را صادر می کنند و سربازان تازه وارد را در صف های منظم، آرایش نظامی می دهند تا آمارگیری راحت تر انجام شود.

اما ازدحام خانواده ها، توی خیابان با حرارت بیشتری جریان دارد. خانم محجبه ای را به مصاحبه دعوت می کنیم. وقتی جلو دوربین حاضر می شود به پهنای صورت اشک می ریزد. می گوید دو پسر دارد که حالا پسر بزرگش عازم سربازی شده است. می گوید ده روز است از فکر دلتنگی های آینده، خواب و خوراک ندارد. هر دعایی که بلد بوده قرائت کرده تا به آرامش برسد.

خانمی حدودا 40 ساله روی جدول های خیابان نشسته و آقایی کنار دستش قدم می زند. تا از او می پرسیم پسر شما هم اعزام شده است، بغض می کند. تا می آییم با کمی دلداری او را به مصاحبه دعوت کنیم آقای کنار دستش گریه می کند. ظاهرا مرد خانواده بیشتر به دلداری نیاز دارد.

امروز تک فرزندشان به خدمت اعزام می شود. می گویند تصمیم خودش بود. وسط کارشناسی ارشد انصراف داده و خواسته زودتر تکلیف سربازی اش را روشن کند تا به زندگی اش برسد. پدر می گوید خودم سال 66 در سیستان و بلوچستان خدمت کرده ام و سختی زیادی کشیده ام. اما حالا خدمت خیلی ساده تر و روشن تر شده است. اصلا از آن سختی های قبل خبر و اثری نیست.

پیرمردی عصبانی - همین که می بیند دوربین به دست مان هست - خودش را می رساند و داد و فریاد به راه می اندازد. ظاهرا برای اعزام پسر برادرش آمده است. انگار یکی از رهگذران، شیطنت کرده و به او گفته است سربازتان را با مینی بوس هایی از در پشتی به پادگان دیگری اعزام کرده اند. او حالا با نگرانی فریاد می کشد که چرا به ما چیزی نگفته اند؟ اما واقعیت ماجرا آن است که هیچ کس از اینجا مستقیم اعزام نمی شود. داخل سازمان مراسم آغاز شده است. قرآنی خوانده شده و سخنرانی کوچکی انجام می شود. به مشمولان برگه هایی می دهند که در آن محل پادگان آموزشی تعیین و تاریخ و ساعتی برای مراجعه به ترمینال اعلام شده است.

حالا سربازان با لبخندهایی نصفه و نیمه از در شمالی سازمان خارج می شوند. ناگهان موج جمعیت خانواده ها، مثل یک سیل سهمگین به سمت در راه می افتد. انگار فرزندشان از یک سفر طولانی برگشته است! مادران، فرزندان را در آغوش می گیرند و پدران، دستی محکم بر شانه فرزندان می زنند که حالا دیگر مرد شدی! در همهمه جمعیت یکی به شوخی می گوید دیگر از امروز می شود برایتان زن گرفت.

مردی حدودا 50 ساله با شادی و افتخار می گوید به این لحظه می بالم. پسرم دارد برای خدمت به کشورش می رود. می پرسیم آیا خودش هم همین نظر را دارد؟ با قاطعیت می گوید صد در صد. این روزها برای آنکه زودتر اعزام شود، کلی انرژی و انگیزه داشت. به هرحال همه ما باید برای امنیت کشورمان، هرآنچه در توان داریم انجام دهیم. می پرسم همه چیز روبراه است؟ بدون معطلی می گوید: عالی.

اینجا شروع یک ماجرا است: ماجرای سربازی؛ یکی از مهم ترین فصل های زندگی جوان ایرانی. خدمتی به اندازه 21 ماه که البته در قانون 24 ماه تعیین شده و در این سال ها سه ماه از آن کم شده است. مادری می گوید پسرم چشم و گوش بسته است. می ترسم در دوران خدمت گرفتار رفیق ناباب شود. هنوز جمله اش تمام نشده که پسری سرتراشیده و خوش هیکل اما به شدت محجوب و مؤدب از راه می رسد و مادر را در آغوش می گیرد. می گوید مرزن آباد افتاده است. منظورش پادگان شهید ادیبی نیروی انتظامی در مرزن آباد چالوس است؛ یکی از سرسبزترین پادگان های آموزشی کشور که همیشه بین سربازها جذابیت داشته است.

ساعت 7 صبح نشده، میدان سپاه خالی از جمعیت شده و تردد معمولی ماشین ها در جریان است. شیرموزی های اطراف میدان، با تک و توک مشتری های صبحگاهی خود سر می کنند و دژبان های نظام وظیفه از پشت درها، خیابان را رصد می کنند.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت