خبرگزاری فارس: نماینده خاکیپوش میگفت: حفظ تمامیت ارضیمان را مدیون افرادی هستیم که ملبس به آن بودند، این لباس نماد یک فرهنگ است که اگر ما بخواهیم کشور را از هر لحاظ به رشد وتعالی برسانیم، نیاز به این فرهنگ داریم. ساعت هشت صبح زنگ منزلمان به صدا درآمد، همکاران آمده بودند تا برای تهیه مصاحبه از مادر شهیدان سیدامیرعباس و سیدامیرحمزه کاظمیدینان به لاریجان زادگاه بزرگمرد عالم تشیع، مرحوم حضرت آیتالله العظمی میرزاهاشم آملی برویم، با توجه به کسالتی که شب گذشته داشتم، اما دلم نیامد از این مصاحبه بگذرم، پدر شهیدان فردی نامآشنا برای مردم مازندران بود، چرا که با سه دوره حضور در مجلس شورای اسلامی کمتر کسی هست او را نشناسد، دیدن زنی که در دامان خود دو شهید را پرورانده و در طول انقلاب دوشادوش همسر انقلابی خود میرزمید، برایم لذتبخش بود. تقریباً ساعت ۱۰ به منطقه کوهستانی و خوش آبوهوای «دینان» رسیدیم، مسیری را که باید طی میکردیم تا به منزل شهیدان برسیم، جادهای بود با شیبی تند و نیمهآسفالت، شیب کوچهای که منتهی به منزل شهیدان میشد، تندتر از خیابان اصلی و خاکی بود، در انتهای این کوچه که بیشتر آن پلکانی بود،
امامزاده ابراهیم (ع) قرار داشت که نیای بزرگ سادات «دینان» است. در طول مسیر با خودمان میگفتیم: کاش کفشی که مناسب کوه بود را میپوشیدیم، به هر زحمتی بود خودمان را به دم در خانهشان رساندیم. * کسی به اندازه او حرف برای گفتن ندارد کوبه در را به صدا در آوردیم، با صدای زنی که گفت: بفرمایید، همکارمان که هماهنگکننده این مصاحبه بود، وارد حیاط شد و گفت: «برای مصاحبه مزاحم میشویم، اجازه هست؟» خانم مسنی که روی ایوان مشغول پاک کردن سبزی بود، بلند شد و گفت: «من قبلاً به شما گفتم که نمیتوانم صحبت کنم، حالم خوب نیست، اصلاً آمادگی ندارم به سؤالاتتان پاسخ بدهم». خشکمان زد، این همه راه را آماده بودیم، ولی هماهنگی بهدرستی انجام نشده بود! یکی از همکاران بلافاصله گفت: «حاج خانم! مهمان که میخواهید؟» گفت: «مهمان حبیب خداست؛ بفرمایید». دیگر آن حرارت اولیه را نداشتم، احساس این که مزاحم هستم، پاهایم را شل کرده بود، وقتی وارد اتاق میشوم به همکارمان میگویم: «ایشان که مایل نیست مصاحبه بدهد، چرا شما ...» همکارم صحبتم را قطع میکند و میگوید: «برعکس، کسی به اندازه او حرف برای گفتن ندارد». بعد از چند دقیقه
خانم کاظمی وارد اتاق میشود، وقتی چشمم به لباس ساده و روستایی او میافتد، به یاد مرحوم کاظمیدینان میافتم که در طول حضورش در مجلس شورای اسلامی ملبس به لباس خاکی بود، حاج خانم هنوز ابراز عدم آمادگی میکند و میگوید: نمیدانم چرا شما تو این همه مادر شهدا به سراغ من آمدید؟ تو این منطقه چند مادر شهید دیگر هم هستند که صدایشان به گوش کسی نمیرسد، بروید از آنها گزارش تهیه کنید. حاج خانم همانطور که دارد داخل سماور آب میریزد، میگوید: «حاج آقا ۶ ماه مریض بود، هیچ کدام از شماها نیامدید حالش را بپرسید و از او گزارش تهیه کنید و ببینید او برای درمانش چه مشکلی دارد».
یک خانم و آقا پسری وارد اتاق میشوند، در ابتدای امر خیال میکنیم از فامیل هستند، ولی بعد معرفیای که توسط حاج خانم صورت میگیرد میفهمیم از همسایهها هستند که به کمک حاج خانم آمدهاند. * یاد گرفتم هیچ توقعی از نظام جمهوری اسلامی نداشته باشم بعد احوالپرسی کوتاه، همکارم میگوید: «خیلی وقت بود خواستیم خدمت برسیم، ولی نتوانستیم وقتمان را با حاج آقا تنظیم کنیم». خانم کاظمی که درست روبهروی من نشسته بود، میگوید: «پسرم! خیال نکنید منظورم این است که چرا شما از حاج آقا وقتی در قید حیات بود، نیامدید مصاحبه نگرفتید، اصلاً چنین منظوری را ندارم، من پیش خودم میگویم حاج آقا که پدر دو شهید و سه دوره نماینده شهرستان آمل بود، این همه مورد بیتوجهی قرار میگیرد، آن پدر و مادر شهیدی که هیچکس آنها را نمیشناسد، چقدر به آنها توجه میشود؟» بهیاد خاطرهای از سردار سرلشکر شهید محمدحسن طوسی میافتم که از قول سردار کمیل کهنسال نقل شده بود: «به طوسی گفتم چیه؟ تو فکری؟ گفت: به آن روزی فکر میکنم که ما را بهخاطر مشهور بودنمان خوب تشییع میکنند و یا از ما بهخوبی تجلیل بهعمل میآورند، ولی از شهیدانی همچون
روستا، شفیعی و سعادتی بهخاطر مشهور نبودنشان چیزی گفته نمیشود!» حاج خانم در ادامه صحبتهایش میگوید: «من از حاج آقا آموختم که هیچ توقعی از نظام جمهوری اسلامی نداشته باشم، به شکر خدا وضع مالیمان نسبتاً خوب بوده و هست، من خیلی از خانوادههای شهدا را میشناسم که پول دوا و درمانشان را ندارند، میترسم راضی نباشند وگرنه اسمشان را میبردم».
حاجیه خانم رقیه آشیان ـ. مادر شهیدان کاظمیدینان
ابوالشهیدین حاج سیدمحمود کاظمیدینان نماینده مردم آمل در مجلس شورای اسلامی سوم، چهارم و ششم که در ۷ خردادماه ۱۳۱۸ دیده به جهان گشود، در ۱۵ بهمن ۱۳۸۶ به فرزندان شهیدش پیوست. بغض راه گلویش را میگیرد و لحظاتی سکوت، پنجه بر حلقوم همهمان میبرد، چه فکر میکردم، حالا چه میدیدم، وسایل خانهشان آنقدر ساده و قدیمیست که مرا به یاد اسباب و اثاثیه منزل پدربزرگم در گذشته میاندازد، زیرسماوری کمتر از ۲۰ سال نیست که از ساختش میگذرد، سماور میجوشد و حاج خانم قوری را برمیدارد و چای خشک را به داخل آن میریزد. * جنگ هنوز تمام نشده است همکارم بهخاطر اینکه سکوت را بشکند، میگوید: «علت اینکه حاج آقا در طول مدت حضورش در مجلس ملبس به لباس بسیجی بود را برایمان بگویید». پسر همسایه که حدوداً ۲۰ سال سن دارد وقتی میبیند حاج خانم با چشمان اشکآلود مشغول دم کردن چای است، میگوید: «حاج آقا معتقد بود که جنگ هنوز تمام نشده است، میگفت: تا ما دشمنانی همچون آمریکا و اسرائیل داریم نباید لباس رزم را از تنمان در بیاوریم». حاج خانم ضمن تأیید صحبتهای پسر همسایه میگوید: «او میگفت: من با پوشیدن این لباس یادآور فرهنگ
ناب ایثار و شهادت میشوم، میگفت: بعضی از نمایندگان قومها و قبیلهها در مجلس، لباس محلی خودشان را میپوشند تا بگویند ما متعلق به کدام قوم یا قبیلهایم، چرا من این لباس را نپوشم که حفظ تمامیت ارضیمان را مدیون افرادی هستیم که ملبس به آن بودند، میگفت: این لباس نماد یک فرهنگ است که اگر ما بخواهیم کشور را از هر لحاظ به رشد وتعالی برسانیم، نیاز به این فرهنگ داریم». یکی از همکاران میپرسد: «همه جا لباس بسیجی را میپوشید؟» حاج خانم میگوید: «وقتی داشتیم به مکه میرفتیم با اصرار ما لباس را درآورد، به او گفتیم احتمال میرود شناسایی شوید و مورد آزار و اذیت قرار بگیرید، چون یک سفر رسمی که نبود تا از او محافظت شود». سکوت لحظاتی داخل اتاق چنبره میزند.
* کل زندگیاش را در مبارزه بهسر میبرد همکار دیگرم وقتی میبیند سردی ابتدای حضورمان شکسته شده است، وارد بحث میشود و میگوید: «دوست داریم از سابقه و فعالیتهای مرحوم دینان بیشتر بدانیم». حاج خانم آهی از عمق دل میکشد و میگوید: «اگر بگویم کل زندگیاش را در مبارزه بهسر میبرد اغراق نکردهام، در اصل شغل ایشان معلمی بود، ولی بعد پیروزی انقلاب وارد سپاه شد ـ. البته بهصورت مأمور ـ. به نظرم سال ۶۰ بود که از سوی سردار شبانی که آن وقت فرمانده سپاه آمل بود به او پیشنهاد میشود که فرماندهی سپاه آمل را بهعهده بگیرد که ایشان هم قبول میکنند، ایشان گرفتن مسؤولیت را در نظام اسلامی عبادت میدانست، چون اعتقاد داشت خدمت به مردم یک نوع عبادت به خداست، همیشه چیزی را که به زبان میآورد سعی میکرد خودش اولین کسی باشد که به آن عمل میکند، مثلاً در رابطه با حضور فرزندانم در جبهه نه این که مخالفت نمیکرد، بلکه مشوق اصلیشان بود؛ البته به جز سه دوره نمایندگی مجلس، سالهای ۶۶ و ۶۷ معاون شهردار تهران هم بود». پسر همسایه اجازه میگیرد و میگوید: «من میتوانم موضوعی را بیان کنم؟» همکارم میگوید: «بفرمایید».
میگوید: «راستش را بخواهید در ابتدا که گفتید ما نتوانستیم وقتمان را با ایشان برای مصاحبه تنظیم کنیم، من تعجب کردم، چرا که ملاقات با ایشان اصلاً به وقت قبلی نیاز نداشت، هر وقت ایشان در اینجا بودند و یا حتی در آمل حضور داشتند اصلاً اینطور نبود که به یک نفر بگوید امروز من وقت ندارم، بعضی وقتها اینجا پر میشد از مردمی که برای مشکلاتشان میآمدند، زن، مرد، پیرزن و پیرمرد، جوانان، چه دختر و چه پسر به اینجا میآمدند و حاج آقا با خونسردی کامل حرفشان را گوش میداد، کودکان و نوجوانان نیز از شکلاتهای ایشان بیبهره نبودند». دل به دریا میزنم و از حاج خانم میپرسم: «چقدر با حاج آقا همراه بودید؟ چون خیلی از این مواردی که شما گفتید، در صورت همراه نبودنتان امکان پذیر نیست؟»
حاج خانم میخندند و با کمی مکث میگوید: «حدستان درست است، کل امورات منزل به عهده من بود، از ابتدای ازدواج، چون ایشان معلم بودند به من اجازه دادند پرداختن به همه امورات منزل به عهده من باشد، من تا کلاس ۱۱ خوانده بودم و ایشان فوق دیپلم کشاورزی بود، وقتی که انقلاب شد، مسؤولیت من چندبرابر شد، چون همان قدر وقتی را که برای خانه میگذاشت، از او گرفته شد، تمام فکر و ذکرش امام و پیاده شدن منویات او بود، بعد از امام هم گوش به فرمان مقام معظم رهبری بود، بهطور کل فدایی ولایت بود، اعتقاد راسخ به ولایت مطلقه فقیه داشت، لباس بسیجیای که او همیشه به تن داشت از سوی مقام معظم رهبری به او اهدا شد و حتی پوشانده شد. البته همیشه از من و پشتیبانی که از او کردم قدردانی میکرد، با بیان ساده اگر بخواهم بگویم اینکه خیالش از بابت منزل جمع بود، تمام اهل خانه سعی کردیم او را درگیر کارهای روزمره نکنیم، خودش هم میگفت و من هم چنین نیتی داشتم که در کارهای ثواب او شریک باشم». * از شهدای خودم چیزی نمیگویم همکارم با ظرافت خاصی پرسید کمی از فرزندان شهیدتان بگویید. حاج خانم همان طور که داشت با دست به پسر همسایه اشاره
میکرد تا ما را پذیرایی کند، گفت: «به نظر من بیشتر شهدا دارای سیره و رفتار مشابهی بودند، خود من وقتی به پای صحبت مادران شهدای این منطقه مینشینم، وقتی آنها از شهدای خودشان میگویند، انگار دارند شهدای مرا توصیف میکنند، علت این است که آنها ریشه فکری و تربیتیشان از یک منبع آبیاری میشد، شما در مورد همه شهدا بنویسید، ولی بگذارید من به احترام خانوادههای شهدای این منطقه که واقعاً گمناماند از شهدای خودم چیزی نگویم، روستاهای اطراف دینان (نَهَر، وانا، هَرا و ...) خیلی شهید دادهاند». فقط سکوت میکنیم، چون چیزی برای گفتن نداریم. حاج خانم در ادامه میگوید: «در روستای وانا مادر شهید احمد کامجو، هَرا مادر شهید قبادی، نَهَر مادر شهید مظفری و ... پر از حرفهای ناگفتهای هستند که میطلبد به پای صحبتهای آنها بنشینید»
مقام معظم رهبری در ششمین سالگرد رحلت ابوالشهیدین کاظمیدینان بهطور سرزده به منزل ایشان در تهران میروند؛ وقتی زندگی ساده و دور از زرق و برق را میبینند به چنین مسؤولی که مالی برای خودش جمع نکرده و اینگونه زندگی میکرده، احسنت گفتند؛ سپس از امالشهیدین خواستند اگر درخواستی دارند، بگویند، حاج خانم هم عرض کردند: ما به غیر از سلامتی حضرتعالی و حفظ خون شهدا چیزی برای خودمان نمیخواهیم و مدیون هیچ چیزی در قبال شهدایمان نیستیم. بعد مکث طولانی گفت: «بعد از فوت همسرم، آقای حداد عادل تماس گرفتند برای عرض تسلیت، به ایشان عرض کردم: حاج آقا! الان چه فایدهای دارد؟ آن موقع که حاج آقا بود نیامدید چند لحظه او را ببینید، او جدا از سه دوره نمایندگی، پدر دو شهید بود، این حرف را شاید من در آن لحظه از ناراحتی گفته باشم، ولی بعدها وقتی هزینههای بیمارستانی مرحوم همسرم را حساب کردم پیش خودم گفتم شاید این اتفاق برای یک خانواده مستضعف میافتاد، که صددرصد میافتد؛ آنها چگونه از پس این هزینههای
سرسامآور بر میآیند؟ شاید باورتان نشود هر دفعه هزینه یک بار رفت و آمد آمبولانس ۸۰ هزار تومان میشد و یا یک واحد خون ۶۰ هزار تومان برایمان هزینه در برداشت، خب، ما وضعمان نسبتاً خوب بود، ولی مردم چه کار باید بکنند، اینها را هم به آقای حداد گفتم، حتی گفتم: حاج آقا! فردای قیامت شهدا میایستند جلوی در و شما را مؤاخذه میکنند، نمیدانم آقای حداد ناراحت شدند یا نه؟ شاید در آن لحظه اینگونه برداشت شده باشد که اینها حرف من است، ولی من به نمایندگی از مردم این حرفها را به ایشان گفتم».
شهدا ما را چگونه مواخذه میکنند؟ همکار دیگرم میپرسد: «حاج خانم شهدا ما را چگونه مواخذه میکنند؟» حاج خانم انگار که منتظر چنین سؤالی بود، سریع گفت: «من چند چیز به شما میگویم تا مورد مؤاخذه شهدا قرار نگیرید، ابتدا، نماز اول وقت را فراموش نکنید، بدانید شهدا برای برپایی نماز به جبهه رفتند، حفظ خاک فرع به این امر مهم بود، دوم، شما را سفارش میکنم به تقوا و پرهیزکاری، بدانید خداوند همیشه و همه جا حاضر و ناظر بر اعمال ماست، سوم شما را سفارش میکنم به سادهزیستی، مگر چقدر میخواهیم زندگی کنیم، باید فکر کنیم که به کجا
میرویم و در کدام سرزمین میمیریم، حتی معلوم نیست که یک کفن به همراه داشته باشیم یا نه، حاج آقا کاظمی هشت کفن خریده بود و به اقوام و فامیل داده بود و دو تای آن را گذاشت برای من و خودش، بعد از فوت ایشان ما یک دست از آن کفنها را بردیم بهشت زهرا، در آنجا نمیدانیم چه شد که او را داخل کفنی که ما بردیم نگذاشتند، خواستم بگویم بعضی وقتها اتفاق میافتد که حتی از کفنی که برای خودمان خریدهایم هم محروم میمانیم، چهارم، به مردم به خاطر کاری که برایشان انجام میدهیم، منت نگذاریم و از طرفی نیز از موقعیت خودمان سودجویی نکنیم، مثلاً: من هر کاری بکنم و بعد بگویم من مادر شهیدم؟! نه بابا! من باید کاری بکنم که در قیامت آنها رویشان را از ما برنگردانند، نکند کاری بکنم که او اصلاً مادری مرا قبول نداشته باشد، تمام اعضا و جوارح ما فردای قیامت مسؤول هستند و پاسخگو، مُهر بر لب میزنند و بقیه جوارح پاسخ میگویند: دست میگوید که من دزدیدهام چشم میگوید که من غمزه زدم لب میگوید که من بوسیدهام ما نمیتوانیم کتمان کنیم! اگر همه زندگی، زن و بچه و همه هستی را بدهی، نمیتوانی از گناهت کم کنی، در آنجا خبری از پارتیبازی نیست، آنجا
نگاه نمیکنند که تو کی هستی، مادر شهید هستی، باش، هر کس هستی باش، هر که تقوایش بالاتر باشد مقربتر است، بعضیها به من میگویند خوش به حالت که مادر شهیدی! در جواب میگویم: هر که از پل بگذرد خندان بُود زیر پل منزلگه رندان بُود ما هر وقت از پل گذشتیم احساس راحتی میکنیم، اینجا نباید با این چیزها دلمان را خوش کنیم، خودمان باید خوب باشیم، خدمت به مردم بکنیم، سود بیشتری به مردم برسانیم، تقوا داشته باشیم». همکارم با احتیاط میگوید: «حاج خانم برای تبرک هم شده لااقل اسم شهدایتان را بگویید». حاج خانم! لبخند میزند و میگوید: «شما خبرنگارها، آخر کارتان را میکنید! بچههایم راه خودشان را انتخاب کردند، خوش به حالشان، ما ماندیم که نمیدانیم عاقبت ما چه میشود! امیرعباس و امیرحمزه هر دویشان کم سن و سال بودند، امیرعباس پاسدار بود، ولی امیرحمزه بسیجی بود که در سن ۱۵ سالگی به شهادت رسید. من همیشه با خودم میگفتم خدا اگر در قیامت از من سؤال کنند که تو ۶ تا بچه داشتی و در راه من ندادی، چه جوابی دارم بدهم؟ بگویم من فرزندان خودم را قایم کردم و نگذاشتم بروند؟ خداوند از همه قبول کند، از ما هم قبول کند، امیدوارم فرزندانم
دست ما را در قیامت بگیرند و بگویند ما نوکری هم داشتیم». وقتی برای خداحافظی آماده میشویم دیگر از حسی که در ابتدای ورودمان به ما دست داده بود خبری نبود، به حاج خانم گفتم: «من که سبک شدم، نمیدانم آیا چنین حسی به همراهانم دست داد یا نه؟» حاج خانم میگوید: «خدا کند همهمان سبکبار در آن دنیا باشیم». همکارانم با حاج خانم، روی ایوان کنار سبزیهایی که زیر نور آفتاب پلاسیده، عکسی به یادگار میگیرند و من که در گوشهای به نظاره ایستادهام دوباره صحبتهایش را در ذهنم مرور میکنم و با نوع زندگی و پوششی که او دارد، مقایسه میکنم، صحبتهایی که جامه عمل به تن کرده و فقط یک شعار صرف نیست، دیگر آن تصویری را که قبل از ورود به منزلشان در ذهن داشتهام پاک شده است و این جمله که در ابتدای کوچه بر روی دیوار نوشته شده بود برایم معنا یافت: «حجاب، لباس رزم زن مسلمان، در پیکار با جامعه مصرفی است».
دیدگاه تان را بنویسید