فردا: مهدی حیدری، فرزند شهید رسول حیدری (که حدود ۱۰ ماه در کشور بوسنی و هرزکوین به مسلمانان بی پناه در برابر صربها یاری رساند و در همان سرزمین به شهادت رسید) روایت خود از سفر به روسیه را در صفحه شخصی اش منتشر کرده که متن کامل آن چنین است: رانندهی اسنپ میگوید: «تو خوشخندهترین مسافر بدبخت من هستی!» حوالی دی ماه پارسال بود؛ شوخی شوخی با «میلاد» تصمیم گرفتیم برویم «جام جهانی روسیه». هنوز قیمت ارز بالا نرفته بود و میتوانستیم به سفر خارجی فکر کنیم. طبق معمول زحمت گرفتن بلیطهای هواپیما را «خانم غلامی» برایمان کشید و بلیط بازی و قطار بین شهرها را «مسعود». دیگر روسیه شده بود بخش ثابت مطالعات روزانهام. آنقدر در مورد تاریخ روسیه خواندم، دیدم و گوش دادم که شبها خواب «استالین» را میدیدم. «راسپوتین» برایم اولین شخصیت جذاب تاریخ روسیه بود؛ راهب بی سر و پایی که ظرف مدتی کوتاه به خاطر درمان پسر «نیکلای دوم»، تزار روسیه، مهمترین آدم دربار شد و با مشورتهایش یک تنه سیستم تزاری را به نابودی کشاند. هر شب فکر میکردم ما چند تا راسپوتین در تاریخمان داشتیم؟ صندلی اسنپ را میدهم عقب و چشمهایم را
میبندم. دلم میخواهد به هیچچیز فکر نکنم. اما راننده ولکن نیست؛ مدام بد و بیراه نثار روزگار میکند و هر دو دقیقه یک بار بر بدبختی من تأکید میکند.
شهید رسول حیدری
از فکر کاخ تابستانی «پتر کبیر»، «ارمیتاژ» و موزههای «کرملین» بیرون نمیروم. به خاطرش کل زندگی پتر و «کاترینکبیر» را خواندهام. کاترین زن باهوشی بوده و شاید بشود گفت: قدرتمندترین زن تاریخ روسیه. برای رسیدن به قدرت، اول شوهرش را حذف کرده است و بعد از رسیدن به قدرت هم کلکسیونی از روابط عاشقانه را میسازد که آلبوم عکس همهشان توی موزه هست. شنیدهام که توی همان آلبوم عکس یک اسب هم هست؛ احتمالا دشمنانش برای تحقیر او این عکس را به آلبوم عکس اضافه کردهاند. رانندهی اسنپ صدای رادیو را بلند میکند؛ به گمانم رادیو آواست. «دیوانه شو دیوانه شو...» هنوز چشمانم بسته است. بلند میگوید «ای بابا این مسافر من به فنا رفته بعد این خواننده میگه دیوانه شو...» (البته به جای فنا از کلمه اصلیاش استفاده میکند.) در انقلاب بولشوییکی و قدرت گرفتن کمونیستها، «تروتسکی» برایم شخصیت جذابی بود. اولین رییس ارتش سرخ که به هنر علاقهی بسیاری داشت. شاید اگر بعد از لنین به جای استالینِ دیوانه، تروتسکی به قدرت میرسید، سرنوشت تاریخ جهان جور دیگری رقم میخورد. صدای فندک میآید و بعد هم بوی دود سیگار. چشمانم را نیمهباز میکنم. رانندهی
اسنپ سیگار را گذاشته گوشهی لبش و میگوید: «تو الان باید یا سیگار بکشی یا خودت رو از پنجره پرت کنی بیرون!» به پیشنهادش فکر میکنم. توی برنامهمان بازدید از «بونکر استالین» را هم قرار داده بودم... موزهی اتمی زیر زمینی در مسکو که قدرت اتمی مسکو از آنجا کنترل میشد و در برابر حملهی اتمی نیز امن بود. چقدر دلم را صابون زده بودم برای دیدن وسایل ایرانی توی این موزه مثل همان سربند رزمندهی ایرانی که احتمالا در زمان جنگ بین شوروی و افغانستان به غنیمت گرفته شده. از سال ۵۸ که شوروی به افغانستان حمله کرد، ایران حامی مجاهدین افغانی در برابر حملهی روسها بود و آموزش فرماندهان سپاه به مجاهدین افغان، باعث درماندگی ارتش بزرگ روسیه در افغانستان شد. رانندهی اسنپ میگوید: «حالا ناراحت نباش، ایشالا چهارسال دیگه با هم میریم قطر.» کمی تامل میکند و میگوید: «غلط کردم من با تو بهشت هم نمیام.» فکر تنهایی میلاد لحظهای از ذهنم بیرون نمیرود. تصویر چهرهی ذوقزدهاش که دیروز رفته بود و لباس تیم ملی را برای هردویمان خریده بود. برای من لارج و برای خودش ایکس لارج. از بچگی خورهی فوتبال بودم. از همان موقع که بعد از هر بازی
میرفتیم توی کوچه و میافتادیم به جان توپ دولایهی پلاستیکی و مثلا خودمان را وسط استادیوم میدیدیم. جوری میدویدیم و جو میدادیم که انگار بازیکنان واقعی وسط معرکهی جام جهانی هستیم. همیشه برزیل را دوست داشتم و عاشق «روماریو» بودم. اما اخیرا که همگروه اسپانیا شدیم، نیمنگاهی هم به بازیکنهای این تیم دارم. از «راموس» به خاطر زدن «محمد صلاح» دل خوشی ندارم. اما به نظرم «دخیا» فوقالعادهست. از نزدیک دیدن آخرین روزهای بودن «اینیستا» حس خوبی دارد؛ و فکر میکنم «کاستا» چندتایی بهمان بزند! به فرودگاه میرسیم. رانندهی اسنپ میگوید: «من همینجا میمونم تا بلیطت رو کنسل کنی و برگردی. بیا توی راه برگشت با هم به بدبختیهات بخندیم!» رسیدم به «گورباچف» و فروپاشی و پایان شوروی. گورباچف من را یاد رییس جمهور خودمان میاندازد! دوست دارم رئیس جمهور کشورم کسی شبیه «پوتین» باشد نه گورباچف! حتی اگر مهمترین پروژههای کشور مانند «پل کریمه» را به دوستان نزدیکش مانند «روتنبرگ» محول کند. دوست دارم بدانم همکلاس سابق جودوی پوتین در ساختار روسیه چقدر قدرت دارد؟ در ماشین را باز میکنم و به راننده میگویم برویم. داریم از فرودگاه
برمیگردیم، نگاهی به رانندهی اسنپ میکنم و با هم میزنیم زیر خنده، به پاسپورتی که گم شد و سفری که هوا شد.
دیدگاه تان را بنویسید