ماجراهای جالب جانبازی شهید زنده عملیات فتح خرمشهر

کد خبر: 821640

بدون شک نقش رزمندگان و جهادگران استان سمنان از ابتدای دفاع مقدس تا روز پایانی آن درخشان و برجسته بود.

ماجراهای جالب جانبازی شهید زنده عملیات فتح خرمشهر

خبرگزاری تسنیم: تقدیم سه هزار شهید به انقلاب اسلامی در دفاع مقدس از سوی مردم شهیدپرور این استان گوای همین ادعاست. شهدایی که همه آنان از شهدای نبرد با دشمن بودند و استان سمنان را به نسبت جمعیت خود به سومین استان کشور در تعداد شهدا مفتخر کردند.

حضور در عملیات‌های مهم دفاع مقدس از افتخارات رزمندگان این استان پهناور و شهید پرور است. یکی از این عملیات‌های مهم که هم رزمندگان و هم جهادگران استان سمنان در آن خوش درخشیدند؛ همین عملیات بیت‌المقدس و فتح خرمشهر بود که در این روز‌ها مراسم گرامیداشت سالگرد آن در حال برگزاری است.

از این رو به سراغ تنها جانباز ۷۰ درصدی عملیات فتح خرمشهر در استان سمنان که در مرحله چهارم این عملیات "شهید زنده " شد؛ رفتیم تا به گفت‌وگویی صمیمی با وی بنشینیم.

محمد اسلامی راد در این گپ و گفت: خودمانی از ماجرا‌های عجیب مجروحیتش در عملیات فتح خرمشهر برایمان گفت. چگونگی اعزامش به جبهه، نقش رئیس‌جمهور کنونی کشورمان در اعزام وی به جبهه‌ها، نحوه جانبازی و انتقالش به بیمارستان، کم و کیف شفا گرفتنش و نیز اعزام‌های بعدی به جبهه‌ها، دیگر محور‌های مصاحبه نسبتاً طولانی و بسیار جالب ما با این شهید زنده دفاع مقدس بود.

بخش نخست گفتگو با تنها جانباز ۷۰ درصدی عملیات فتح خرمشهر در استان سمنان را از لینک ذیل بخوانید:

ماجرا‌های عجیب رزمنده سمنانی که در عملیات فتح خرمشهر "شهید زنده " شد

آنچه در ادامه از نظر می‌گذرانید بخش دوم گفت‌وگوی جذاب خبرنگار تسنیم با جانباز سرافراز دفاع مقدس محمد اسلامی راد است. ما را همراهی کنید...

نظر شما ین است که برای انتقال مفاهیم و ارزش‌ها باید واقعیت‌ها را بگوییم؟

اسلامی راد: بله باید فقط واقعیت‌ها را بگوییم. شب آخر قرار بود در مرحله چهارم عملیات شرکت کنیم؛ برخی فکر می‌کردیم که قرار است به راه‌آهن برویم تا به شهر‌های خود برگردیم. از این بابت خوشحال هم بودیم؛ چراکه مرتب زنگ می‌زدیم به شهر‌های خودمان. اینجا می‌گفتند فلانی را تشییع کردند؛ آن یکی را بردند؛ فلانی مریض شده. خب ما دل‌تنگ می‌شدیم، چون بالاخره انسان بودیم. از کره دیگری که به زمین نیامده بودیم.

اما بعد وقتی‌که رفتیم و گفتند ما راه‌آهن نمی‌رویم؛ بلکه داریم به سمت خط حرکت می‌کنیم و قرار است شنبه عملیات کنیم؛ این خبر خوشحالی ما را دوچندان کرد؛ چون واقعاً بچه‌ها برای عملیات پرپر می‌زدند.

یعنی خبر عملیات برای رزمندگان حتی از خبر بازگشت به خانه هم خوشایندتر بود؟

اسلامی راد: بله. چراکه نه؟ ما کسانی را در همین شهرستان سراغ داریم که دانشجو بودند، اما درست زمان امتحانات درس و دانشگاه را ول کرده و به جبهه‌ها شتافتند. خیلی‌ها قرار بود نامزدی بگیرند؛ دقیقاً موقع نامزدی که می‌شد همه را می‌گذاشتند و می‌رفتند. این یعنی چیزی بیشتر از دفاع از کشور و ناموس نداشتیم که این‌ها همه را می‌گذاشتند و به جبهه‌ها می‌رفتند.

از مرحله اصلی عملیات بیت‌المقدس بگویید؟

اسلامی راد: تا اینجا را گفته بودم که ما را برخلاف تصورمان ـ. مبنی بر بازگشت به خانه ـ. بردند برای عملیات.

آنجا هم همان شب مثل مرحله قبلی عملیات ما ساعت ۷ شب راه افتادیم به سمت موقعیت عملیات تا ساعت ۱۱ و نیم شب به آنجا رسیدیم. آن شب هم به ما گفتند که مثلاً شما باید ۴ تا خاک‌ریز را رد کنید؛ یعنی سه تا خاک‌ریز را که رد کردید در خاک‌ریز چهارم به عراقی‌ها می‌رسید. این توضیح را داخل پرانتز بدهم که گردان سمنان گردان خط‌شکن بود. گروهان ما هم‌گروهان اول بود. دسته ما هم اولین دسته گروهان سمنان بود؛ من تقریباً هفتمین نفر این خط رزمنده‌ها بودم. یعنی هفتمین نفر از نفر اول رزمندگانی که آن شب عملیات می‌کردیم. پشت سر ما هم یکی از بچه‌های آذری‌زبان بود که همراه گروهان ما آمده بود. پشت سر ایشان هم آقای علی اسیری (جانباز متوفی و همشهری محمد اسلامی راد) بود.

مسئولیت شما در این عملیات چه بود؟

اسلامی راد: ما سه نفر ضمن اینکه تک‌تیرانداز بودیم یک برانکارد هم به ما دادند و گفتند شما حمل مجروح را هم انجام دهید. من یادم هست که برانکارد دست هم‌رزم آذری ما بود. من جلو بودم و آقای اسیری خدابیامرز هم بود. این برانکارد هم هر ۱۵ دقیقه یک‌بار بین ما دست‌به‌دست می‌شد. آخر ما ۱۵ - ۱۶ سال بیشتر سن نداشتیم جثه ما توان حمل برانکارد برای مدت طولانی را نداشت. بالاخره ما ۲ خاک‌ریز را رد کردیم به خاک‌ریز سوم که رسیدیم دیدیم که یک‌دفعه «خمپاره ۶۰» پشت من فرود آمد و من پرتاب شدم به‌طرف بالا. این را هم بگویم آن‌هایی که اهل جنگ و اسلحه هستند می‌دانند خمپاره ۶۰ را اصطلاحاً سلاح «نامرد» می‌گویند؛ چون اصلاً سروصدایی ندارد تا زمانی که نزدیک هدف برسد.

یعنی عراقی‌ها در خاک‌ریز سوم در کمین شما بودند؟

اسلامی راد: بله دقیقاً. آن‌ها برخلاف انتظار ما پشت خاک‌ریز چهارم نبودند بلکه در خاک‌ریز سوم منتظر ما بودند. در خاک‌ریز سوم ما رفتیم که خاک‌ریز را رد کنیم؛ دیدیم عراقی‌ها «دوشکا»‌های خود را مستقر کرده بودند و شروع کردند به تیراندازی.

حالا شما حساب کنید اطراف شما میدان مین، بالای سر شما هم منور و روشنایی کامل بوده و از روبرو هم دشمن با سلاح سنگین در کمین شماست. حتی فرصت مسلح کردن سلاح‌هایمان را هم نداشتیم.

کمی بیشتر از شرایطی که در این زمان از عملیات بر گُردان شما حاکم بود تعریف کنید؟ فکر کنم که شرایط خیلی سختی بود؟

اسلامی راد: بله خیلی شرایط سختی بود؛ چراکه دشمن می‌دانست که ما داریم می‌آییم و هر چه آدم بین خاک‌ریز دوم و سوم بود را این‌ها با اسلحه سنگین زدند. ما شیرجه رفتیم روی زمین. همین‌که من روی زمین خوابیدم یکی از خمپاره‌های ۶۰ مستقیماً به هم‌رزم آذری ما که پشت سر من بود برخورد کرد. وقتی من پشت سرم را نگاه کردم دیدم سر این شهید والامقام از تنش جدا و حدود ۵۰ متر به سمت بالا پرت شده است.

دشمن می‌دانست که ما داریم می‌آییم و هر چه آدم بین خاک‌ریز دوم و سوم بود را این‌ها با اسلحه سنگین زدند.

پس اینجا هم به خیر گذشت و شما مجروح نشدید؟

اسلامی راد: خیر دقیقاً همین‌جا بود که مجروح شدم. چون رفتم خودم را روی زمین جابجا کنم دیدم انگار دارم می‌سوزم و مجروح شده بودم. در پهلوی من یک حفره بزرگ براثر اصابت ترکش همان خمپاره باز شد. هم‌رزم همشهری خودم (جانباز متوفی علی اسیری) را صدا کردم ببینم حال او چطور است؛ گفتم علی چطوری؟ او گفت: من هم به‌شدت مجروح شده‌ام. ظاهراً ترکش به شریان پای او اصابت کرده بود. او خودش را کشان‌کشان به عقب خاک‌ریز کشاند. من هم که آنجا دچار ضایعه نخاعی شدم و نمی‌توانستم تکان بخورم. بقیه را هم که همین‌طور عراقی‌ها با سلاح سنگین قلع‌وقمع کردند.

در همین حال افتاده بودم عبور یک راکت آرپی‌جی از بالای سر من و موج آن باعث شد از دهان و بینی و گوش من هم خون جاری شود.

پس شدت مجروحیت شما خیلی زیاد بود؟

اسلامی راد: بله من از نخاع که آسیب‌دیده بودم. از طرفی هم روده‌هایم به بیرون ریخته بود و حفره پهلوی من به اندازه‌ای بود که من چفیه را هم لوله کردم و به پهلوی خودم گذاشتم بازهم حفره زخم من مشخص بود. آنجا بود که شهادتین را گفتم و صبر کردم تا ببینم چه اتفاقی می‌افتد.

در همین حال افتاده بودم عبور یک راکت آرپی‌جی از بالای سر من و موج آن باعث شد از دهان و بینی و گوش من هم خون جاری شود

حفره پهلوی من به اندازه‌ای بود که من چفیه را هم لوله کردم و به پهلوی خودم گذاشتم بازهم حفره زخم من مشخص بود. آنجا بود که شهادتین را گفتم و صبر کردم تا ببینم چه اتفاقی می‌افتد

یعنی فکر می‌کردید شهید می‌شوید؟

اسلامی راد: فکر نمی‌کردم بلکه مطمئن بودم شهید می‌شوم. (خطاب به خبرنگار باحالت خنده) مرد مؤمن چیزی از ما نمانده بود که فکر کنم زنده می‌مانم. کسی هم که پیش ما نبود که مرا نجات دهد.

خدا خواست و برخلاف انتظارتان شهید نشدید.

اسلامی راد: بله شهید نشدیم؛ اما داستانش سخت‌تر از شهید شدن من بود.

کدام داستان؟ بازهم مجروحیت شما ماجرا داشت؟ یادتان هست بعدش چه شد؟

اسلامی راد: بله هنوز ماجرای ما تمام نشده بود. تا دلتان بخواهد یادم هست چه بلا‌هایی سر من آمد. این‌ها (دشمن) هر چه که می‌خواستند روی سر ما آتش ریختند. من هم همین‌طور به هوش بودم و در کانال خاک‌ریز افتاده بودم تا ببینم آخرش چه می‌شود. آتش عراقی‌ها که خاموش شد؛ نیرو‌های ما که آن‌ها را به‌صورت گازانبری محاصره کرده بودند آمدند که به‌طرف خاک‌ریز سوم بروند؛ دیدند مسیری به‌جز همین کانال برای آن‌ها باز نیست. یک‌طرف کانال میدان مین بود و یک‌طرف آن هم خاک‌ریز بلند و در تیررس دشمن. خلاصه آن‌ها مجبور شدند از روی ما رد شوند و به سمت خاک‌ریز سوم حرکت کنند و این کار را کردند و از روی مجروحان و شهدای افتاده در کانال که به ۱۵۰ تا ۲۰۰ نفر می‌رسیدیم رد شدند و رفتند. دوباره پس از نیم ساعت و شکست دادن عراقی‌ها از همین مسیر برگشتند. حتی من یادم هست که یکی از هم‌رزمان ما به فرماندهمان در مسیر برگشت به من اشاره‌کرده و می‌گفت که محمد اسلامی مجروح شده و اینجا افتاده. او هم جواب داد که ولش کن او دیگر عمرش به دنیا نیست؛ بیا تا برویم. همین‌طور که داشتند حرف می‌زدند و من هم با صدای بلند ناله می‌کردم یکی از راه رسید و وضعیت بد و جراحت وحشتناک مرا که دید گفت: آقا این بنده خدا زیاد دارد درد می‌کشد و ناله می‌کند و یک گلوله هم به شکم من زد (با خنده) خدا رحم کرد که به سرما تیر نزد.

خلاصه این‌ها رفتند و من ماندم با درد شدیدی که می‌کشیدم تا ساعت سه و نیم صبح شد و دیدم که ۲ نفر از رزمندگان ما از سمت خاک‌ریز عراقی‌ها دارند برمی‌گردند. هر دو هم مجروح بودند. یکی کتفش تیرخورده بود و یکی دیگر از ناحیه ران مجروح بود. وقتی دیدند که من خیلی ناله می‌کنم؛ آمدند بالای سر من ایستادند و گفتند جراحتت چیست؟ گفتم نمی‌دانم. گفتند ما هم که مجروح شدیم و وسیله حمل مجروح هم نداریم که شمارا به عقب برگردانیم. من هم فوراً گفتم ما مسئول حمل مجروح بودیم. برانکارد ما هم همین حوالی افتاده است.

یعنی همان برانکاردی که از اول شب همراه خود به‌سختی حمل می‌کردید؛ شمارا نجات داد؟

اسلامی راد: دقیقاً همین‌طور است. خلاصه آن شب این بندگان خدا بااینکه خودشان هم مجروح شده بودند مرا کشان‌کشان با برانکارد به عقب آوردند. مرا تا جایی که آمبولانس مستقر بود آوردند؛ این آمبولانس هنوز ۱۵۰ متر حرکت نکرده بود که من در همان شرایط که از شدت درد به خودم می‌پیچیدم؛ دیدم صدای یکی از همشهریان سرخه‌ای ما که او هم مجروح شده بود می‌آید. اینجا هم مثل همیشه شوخ‌طبعی من گل کرد و سر شوخی را با او باز کردم. او به زبان سرخه‌ای ناله می‌کرد و می‌گفت که هر چه ترکش بود به من اصابت کرد. (البته بنده خدا حق داشت؛ چراکه ترکش‌های نارنجک به او اصابت کرده بود، تکه‌های ترکش در همه جای بدنش وجود داشت) همین‌طور که او داشت ناله می‌کرد من- به شوخی- گفتم اگر همه ترکش‌ها به تو اصابت کرد پس جراحت من از کجا آمد؟ می‌خواهم این را بگویم که حتی ما در آن شرایط هم روحیه خود را از دست نمی‌دادیم.

در همان شرایط که از شدت درد به خودم می‌پیچیدم؛ دیدم صدای یکی از همشهریان سرخه‌ای ما که او هم مجروح شده بود می‌آید. اینجا هم مثل همیشه شوخ‌طبعی من گل کرد و سر شوخی را با او باز کردم

چند متری از حرکت آمبولانس دوم که من هم در آن بودم نگذشته بود که دیدم آمبولانس ما واژگون شد؛ ما را از آمبولانس بیرون کشیدند دیدیم در آن تاریکی یک تانک خودی آمده و از روی آمبولانس (قسمت جلو) رد شده است

فکر نمی‌کنم ماجرای مجروحیت شما به اینجا ختم شده باشد؟

اسلامی راد: صبر کنید. هنوز ماجرای رسیدن من تا بیمارستان مانده است. آمبولانس‌های حامل مجروح‌ها ۱۵۰ متر که حرکت کرد ما را که جراحت بیشتری داشتیم به یک آمبولانس دیگر منتقل کردند تا زودتر ببرند عقب. چند متری از حرکت آمبولانس دوم که من هم در آن بودم نگذشته بود که دیدم آمبولانس ما واژگون شد؛ ما را از آمبولانس بیرون کشیدند دیدیم در آن تاریکی یک تانک خودی آمده و از روی آمبولانس (قسمت جلو) رد شده است.

خلاصه عزرائیل آن شب چند بار قصد جان ما را می‌کرد و ما هم از دستش قِصِر درمی‌رفتیم. به هر حال صبح علی‌الطلوع ما را به بیمارستان صحرایی رساندند.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت