دو روایت عجیب از افرادی که تا دم مرگ رفتند

کد خبر: 791915

چند صد متر آن طرف تر، قایقی چوبی روی آب شناور بود. باید به طرفش شنا می‌کردم. وقتی به آن رسیدم و سوارش شدم، با تعجب دیدم که خالی است.

دو روایت عجیب از افرادی که تا دم مرگ رفتند

سرویس اجتماعی فردا: ایران در بخشی از گزارش خود درباره حوادث مرگبار نوشت: ما در دریا سقوط کردیم، اما من زنده ماندم. ولی چطور می‌توانستم بدون جلیقه نجات تا ساحل شنا کنم و زنده بمانم؟ آن هم وقتی که مایل‌ها با ساحل فاصله داشتیم. مطمئن بودم می‌میرم. آن لحظه، آن قدر در شوک سقوط هواپیما بودم که نفهمیدم فکم شکسته و جای‌جای بدنم زخم شده است. بعداً فهمیدم 40 بخیه خوردم. اول به خودم لعنت فرستادم که چرا بیمه عمر برای همسرم و پسر 4 ماهه‌ام نگرفتم و چرا فکر آینده آنها نبودم. بعد تصمیم گرفتم کاری کنم. نگاهی به دور و برم انداختم.

چند صد متر آن طرف تر، قایقی چوبی روی آب شناور بود. باید به طرفش شنا می‌کردم. وقتی به آن رسیدم و سوارش شدم، با تعجب دیدم که خالی است. ناگهان متوجه شدم چیزی زیر آب است. دستم را دراز کردم و سر مردی را دیدم. او بیهوش بود، اما خودش را به الواری تکیه داده بود. خواستم او را بیرون بکشم، اما خودم داخل آب افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم. قایقی ماهیگیری همان دور و بر بود که نجاتم داد. حالا جور دیگری به زندگی نگاه می‌کنم. حالا مرگ را کنارم احساس می‌کنم و می‌دانم لحظه‌ای که فرا برسد، مرا خواهد برد. مثل مسافران آن پرواز که رفتند و من که زنده ماندم.

حرف نزدیم، اما همدیگر را محکم گرفتیم

ما در هواپیمای جت تجاری مشغول پرواز بودیم که ناگهان مشکلی پیش آمد. می‌خواستیم فرود بیاییم که هواپیما به طرف پایین کج شد. مردم جیغ می‌کشیدند و دعا می‌کردند. راستش خودم یادم نمی‌آید چه حرف‌هایی زدم. برادر و پدرم پشت سرم نشسته بودند. لحظه‌ای یاد مادرم افتادم که قرار است چه غم بزرگی را تحمل کند و چقدر دلم برایش سوخت. ناگهان، خلبان توانست کنترل هواپیما را به دست بگیرد و آن را صاف کند. اما بعد از 15 تا 30 ثانیه، دوباره هواپیما به حالت سقوط در آمد. این بار همه چیز وحشتناک‌تر بود، چون به زمین نزدیک‌تر شده بودیم. می‌دانستم بزودی می‌میرم. به مسافر کنارم چشم دوختم. زنی که وحشت کرده بود. در طول پرواز، یک کلمه هم با یکدیگر حرف نزده بودیم، اما حالا دست‌های همدیگر را گرفته بودیم تا مرگ آسان تری داشته باشیم. یادم می‌آید او فقط گریه می‌کرد.

هر چه بیشتر به زمین نزدیک می‌شدیم، بیشتر آرام می‌شدم. احساس می‌کردم مرگ سریع و بی‌دردی در انتظارم است. فقط از خودم می‌پرسیدم چرا زندگی‌ام باید اینگونه تمام می‌شد؟ ناگهان، خلبان کنترل هواپیما را به دست گرفت و این بار کنترلش را از دست نداد. سالم روی زمین فرود آمدیم. وقتی سوار اتوبوس شدیم تا به‌سالن فرودگاه برویم، خلبان را دیدم که سوار شد. او یک کلمه هم حرف نزد، اما پاهایش می‌لرزیدند.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت