باشگاه خبرنگاران جوان: کسی چه میدانست که از پلاسکو تا بهشت تنها چند قدم فاصله در پیش است. خاطره غمانگیز عروج آسمانی آتشنشانان در سیام دی ماه سال ۹۵، هرگز از یاد ما ایرانیان و به ویژه از خاطره اهالی پایتخت پاک نمیشود. «شهادت» سرنوشت روشن مردانی است که با نان حلال پدر قد کشیدند و در دفاع از جان بندگان خدا از شعلههای آتش بیمی به دل راه ندادند و جاودانه شدند.
نفسِ پایتخت نشینان از فرو ریختن پلاسکو به شماره افتاد دردْ اول از قاب تلویزیون به جانمان افتاد و با سوختن هر وجب از ساختمان پلاسکو، اضطراب و آشوب دلمان بیشتر و بیشتر شد. وقتی که قامت آتش نشانان غیور در میان دود و آتش محو شد، بند بند وجودمان از هم گسست و در آتش حسرت سوخت. کسی چه میدانست که طلوع صبح پنجشنبه سیام دی ماه، آتش به جانش افتاده است و رنگ غروب دارد؟ غروبی که فراق آتشنشانان غریب را بر سر مردمان این شهر آوار کرد. همه چیز به وسعت آتشی که جان ِ. آتشنشانان جوان را با خود سوزاند، رنگ اندوه و ماتم گرفت و ذره ذره سوخت؛ چه دل کسانی که از جعبه جادویی فرو ریختن پلاسکو بر سر مردان در آتش گرفتار شده را با چشمهایی خیس نظاره کردند و چه آنها که سیام دی ماه سال ۹۵، گذرشان به حوالی این ساختمان افتاده بود. آن روز نه پلاسکو که تمام تهران و که قلب همه آنها به شوق این سرزمین میتپید، تکه تکه شد و در آتشی جانسوز، شعلهور شد. مادرم تسبیحی به دست گرفته بود و در مقابل تلویزیون، طوری به پهنای صورت اشک میریخت که گویی، عزیز از دست رفته خود را به سوگ نشسته است. آتش پلاسکو نه جسم و جان آتشنشانان
محبوس شده در آتش را سوزاند، که جان و دل همه را در آتش هجران پرواز ابدی آن غیورمردان، سوزاند و فراقشان خاکستر حسرت و درد را به خیابانهای این شهر پاشید. خیابانها بند آمده بودند و عطر روضه علی اکبر در فضا پیچیده بود. هر کسی که بر قامت عزیز جوان خود، روزی لباس آتشنشانی را دیده بود، پسری را جستجو میکرد. پسری که بر خلاف امیدی که به زنده ماندن و دوباره در آغوش کشیدنش داشت، زیر خروارها آوار و آهن و آتش گرفتار شده بود و دیگر از دست هیچکسی کاری برای نجاتش بر نمیآمد. پسری که سربلند و قهرمانانه پر کشید تا شفیع پدر و مادر خود در محشر باشد. آتشنشانان نجاتبخش جانهای بسیاری شدند و دستی یارای نجات آنها از زیر خروارها خاک و دود و آتش را نداشت. با فرو ریختن پلاسکو، شکست کمر پدران و مادران جوان از دست داده، که آوار، تمام دارایی شان را سوزاند و خاکستر کرد. تهران سیام دی ماه سال ۹۵ محشر کبری به پاشد و شهادت، سرانجام آتشنشانان قهرمانی شد که حسرت دوباره در آغوش کشیدنشان بر جان و دل مادران صبورشان سنگینی میکند و تنها تکه سنگی در جوار شهدا، آرامبخش دلتنگی بی پایانشان شده است.
مادری از جنس مهربانی و لبخند دلهره صحبت و دیدار با مادر آتشنشان شهید امیرحسین داداشی که یکسال پیش تمام امید و آرزوهایی را که برای پسرش داشت، زیر قطعه سنگی بیجان دفن کرده بود، لحظهای رهایم نمیکرد. شلوغی خیابان و ترافیک کشدار خیابان ولیعصر هم نتوانست حواسم را ذرهای پرت کند. تمام راه به این فکر میکردم که با خانوادهای که تنها پسر خود را به آغوش سرد خاک سپرده اند، چگونه روبرو شوم. دل توی دلم نبود، بالاخره رسیدم و درب خانه را بنری به مناسبت اولین سالگرد شهادت امیرحسین، پوشانده بود و در و دیوار خانه حال غمانگیزی داشت. پنجرههای خانه داد میزدند که مادر دلش برای دوباره در آغوش کشیدن امیرحسین پر میکشد و اگر میدانست که دیگر مجال قرار دیدار دوبارهای در این دنیا با پسرش پیدا نمیکند، شاید ساعتها فرزندش را در سینه میفشرد و کمی از عطر آغوشش را برای ثانیههای دلتنگی و بیقراری خود ذخیره میکرد. دستم میلرزید و با همان حال آشفته زنگ در خانه شهید آتشنشان امیرحسین داداشی را لمس کردم و از آنجا که وصف صبوری و استقامت پدر شهید را بسیار شنیده بودم، دعا میکردم که پدر در را به رویم باز کند، که
نشد. در را مادر امیرحسین گشود و پس از یک سلام و احوالپرسی گرم، با لبخندی ملیح و لحنی مهربان و دلنشین به خانه دعوتم کرد. تصویر امیرحسین را در قاب ِ. بنر روی در، در ذهنم تجسم کردم و چقدر لبخندی که روی لبهایش بود شبیه لبخند مادرش بود. پدر شهید آتشنشان امیرحسین داداشی، پس از ورود من به خانه، به جمع دو نفره ما اضافه شد و از چشمهایش میشد خواند که در کنار وجود با صلابت، محکم و استوارش زیر بار این داغ سنگین، حرفهای زیادی برای گفتن دارد.
از شهادت امیرحسین تا امروز، نتوانستهام به اتاق پسرم پا بگذارم نقل گفتگوی پدر و مادر شهید داداشی را از بازگویی حرفهای مادر شروع میکنم. مادری که تا نام پسرش به میان آمد اشک و لبخندش به هم آمیخته شد و واژه به واژه حرفهایش به دلتنگی برای پسر عزیز دردانه و یکی یکدانهاش ختم میشد و گفت که اگر بغض و گریه امان بدهد از خاطرات امیرحسین برایم میگوید. با بغضی غریب گفت که همه جای خانه او را به یاد امیرحسین میاندازد و از روزی که پسرش پایش را از خانه بیرون گذاشته، نتوانسته است که به اتاق او پا بگذارد. صورتش را از اشکهای بیوقفهای که میبارید سبک کرد و به پرنده کاسکویی که قفسش کنار تلویزیون قرار داشت اشاره کرد و ادامه داد: امیر حسین این پرنده را وقتی که ۶ ماهش بود، خرید و به خانه آورد. خودش به او نماز خواندن و حرف زدن یاد داده بود و اسمش را فندق گذاشته بود. مادر امیرحسین حرفهای خود را اینطور ادامه داد: روزی که با پدر امیرحسین ازدواج کردم، جنگ تحمیلی به پا بود و همسرم هم یکی از رزمندگان بود و ولوله شهادت در همه خانوادهها به پا بود. همه به نحوی با داغ از دست دادن عزیزان خود آشنا بودند، اما در
هر صورت این دلهره بر جان من جاری بود. جنگ تمام شد و همسرم بعد از بازگشت، وارد آتش نشانی شد و به عنوان آتش نشان مشغول به کار شد. شغل همسرم دلهره مرا دو چندان کرد و روزی نبود که برای ما با استرس سپری نشود و ورود امیرحسین هم به آتشنشانی بر آتش این اضطراب افزود. وقتی همسرم و امیرحسین از رفتن برای دفاع از حرم حرف میزدند، به یکی از اتاقهای خانه میرفتم و یواشکی اشک میریختم. حالا خدا را شکر میکنم که سایه همسرم بالای سرم است و میگویم خدا به حال من رحم کرده است که حضورش تسلی بخش من در مواجهه با جای خالی فرزند شهیدمان امیرحسین شده است. صدای بغض آلودش را صاف کرد و گفت: یک روز امیرحسین سراسیمه به خانه آمد و شناسنامه اش را برداشت و گفت که میخواهد برای دفاع از حرم برود که پدرش او را قانع کرد که پس از دیدن آموزشهای لازم با هم راهی شوند و انگار خداوند شهادت را برای امیرحسین در میان شعلههای آتش رقم زده بود. پسرم امیرحسین و همکاران آتشنشانش در پلاسکو، خیلی غریبانه جان سپردند و شهید شدند و روزهای آخری که امدادگران به دنبال جنازه فرزندان ما آوار برداری میکردند، دیگر امیدمان داشت، برای پیدا شدن پیکر فرزندانمان هم
ناامید میشد و با دیگر پدرها و مادرها، دست به دامان خدا و امام زمان «عجالله» شدیم و با خواندن زیارت عاشورا، خواستیم که نشانی از پیکر آنها به دست بیاید. سخت است که مادر باشی و پیکر پسر جوانت، زیر انبوهی از آوار و آهن داغ مدفون مانده باشد. پیکر امیرحسین و دیگر آتشنشانان بالاخره پیدا شد و اگر چه فرزندم دیگر جانی در بدن نداشت، اما این پایان بیخبری بهتر از نبودن هیچ نشانهای بود. خدا به دل خانوادههای جانباختگان سانچی که هیچ نشانهای از فرزند خود ندارند، رحم کند. راضی ام به رضای خدا و از او برای همه مادران شهدا طلب صبر میکنم؛ و به راستی «صبر» میراث گرانقدر حضرت ِ. امالبنین، برای مادران صبور شهداء است و قلب وجان پدران شهداء را نیز دستان شفابخش، حضرت ِ. صاحب الآم آرام میکند.
امتحانی که فرصت آخرین دیدار را از پدر و مادر شهید آتشنشان گرفت آخرین باری که امیرحسین را دیدم، یک شب قبل از حادثه پلاسکو بود، آن شب جایی مهمان بودیم و، چون امیرحسین امتحان داشت، در خانه ماند تا درسش را مرور کند و با ما به مهمانی نیامد. روزی که ساختمان پلاسکو آتش گرفت، امیرحسین امتحان داشت و از صبح زود به دانشگاه رفته بود. پس از حضور در دانشگاه، هنوز امتحانش به پایان نرسیده بود که از وقوع آتش سوزی در ساختمان پلاسکو مطلع شده بود و امتحان را نیمه تمام رها کرده و به آنجا رفته بود. آنطور که دوستانش میگویند امیرحسین وقتی جلسه امتحان را ترک کرده است، بدون اینکه به ایستگاه مربوط به محل کارش برود، خودش را به پلاسکو رسانده و از دیگر همکارانش لباس گرفته و پس از پوشیدن لباسها وارد ساختمان شده بود. علی رغم خستگی امیرحسین پس از چند ساعت حضور در ساختمان و پیشنهاد برخی از دوستانش که امیرحسین جای خود را به دیگر همکاران خود بدهد، پسرم تا آخرین لحظه مشغول امدادرسانی به محبوس شدگان در آتش بود.
میخواستیم با هم مدافع حرم شویم امیرحسین اولین فرزند خانواده و تنها پسر من بود و سرشتش با جهاد و شهادت عجین شده بود و امروز نه تنها از شهادت او ناراحت نیستم بلکه خوشحالم که پسرم به آرزویش یعنی شهادت رسیده است. من بازنشسته آتش نشانی هستم و چند ماه قبل از اینکه حادثه پلاسکو اتفاق بیفتد، مشغول به دریافت آموزشهایی بودم که پس از آن به عنوان مدافع حرم اعزام شوم. امیرحسین بعد از اینکه از حضور من در کلاسهای آموزشی مطلع شد به من گفت که من هم با شما برای دفاع از حرم میآیم. ما این آمادگی را داشتیم که با هم به دل دشمن بزنیم و برای دفاع از حرم با آنها بجنگیم. راهی که امیرحسین در پیش گرفت راهی بود که خودم سالها پیش در زمان دفاع مقدس انتخاب کرده بودم و با شروع اعزام مدافعان حرم، دلم دوباره حال و هوای روزهای جنگ را کرده بود. امیرحسین خیلی دوست داشت که به پابوسی امام حسین (ع) و زیارت کربلا برود و در حالی که آتش نشانی بچههای آتش نشان را به کربلا اعزام میکرد، اما پسر مرا به این سفر نفرستادند. امیرحسین وقتی دید که تعداد نیروهای اعزامی آتش نشانی به کربلا تکمیل شده است، با ماشین شخصی و به همراه شوهر
خواهرش راهی کربلا شد. به دلیل طولانی بودن راه، و سرمای هوا در بین راه خیلی اذیت شده بود، اما پس از بازگشت میگفت که به سختی اش میارزید. به نظرم امیرحسین برات شهادت را در سفر سختی که در کربلا پشت سر گذاشت، گرفت و با سادگی و زلالی که از پسرم سراغ دارم لیاقتش را داشت.
پای شهید داداشی، در ۳ سالگی به آتشنشانی باز شد پدر شهید آتش نشان امیرحسین داداشی در اولین سالگرد شهادت فرزندش در گفتگو با خبرنگار حوزه حوادث و انتظامی گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان؛ از خاطرات زندگی ۲۷ ساله فرزندش سخن گفت. از بچگی همیشه به او میگفتم که امیرحسین هر جا که پای کار خیر در میان است و تو هم میتوانی کمکی برسانی پیش قدم شو و دیگران را یاری کن و یادت نرود که کمک به مردم با کار پسندیده الهی برابر است و امیرحسین هم پسر مؤدب و فهمیدهای بود و همیشه به حرفم گوش میکرد. تا وقتی که مشغول کار بود که سعی میکرد کار خود را به بهترین نحو انجام دهد و وقتی هم که شیفت کاری اش تمام میشد، وقت خود را صرف انجام کارهای خیر میکرد. امیرحسین روحیه مهربان و ایثارگری داشت و از کمک کردن به دیگران و دستگیری از مردم لذت میبرد. امیرحسین علاوه بر اینکه یک آتش نشان بود و به شدت کارش را دوست داشت، مدرس غواصی و مدرس کار در ارتفاع هم بود و شنا را از ۳ سالگی شروع کرده بود و از ۱۶ سالگی نیز فراگیری غواصی را شروع کرد و وارد هنرستان آتشنشانی شد. در ۲۵ سالگی کار تدریس این ورزش را آغاز کرد و با شوق هر چه
تمام، کارش را دنبال میکرد. شغل من هم آتش نشانی بود و از ۳ سالگی، گاهی او را با خودم به سر کار میبردم و همین مسئله حضور در ایستگاههای آتش نشانی و دیدن نحوه کار ما از نزدیک، باعث شده بود تا پسرم به این شغل علاقهمند شود و سرانجام پای او هم به این شغل باز شد.
پدر شهید، دلخوش به دیدار جاودانه در قیامت پدر شهید امیرحسین داداشی، رزمنده دوران دفاع مقدس بوده است و ماجرای زندگی ۲۷ ساله فرزندش و نگاهش به شهادت یک دانه پسرش را طوری روایت کرد که یاد پدران شهدای جنگ تحمیلی را برایم تداعی کرد. میدانم که به امید خدا ما روزی به امیرحسین میرسیم و همدیگر را دوباره میبینیم و آن روز، روز دیدار جاودانه است. اگر قسمت نشد که با هم، به سوریه برویم و در دفاع از حرم شهید شویم، اما خدا را شکر میکنم که پسرم به آرزویش رسید.
«شهادت» مزد پرستاری از پدر جانباز حبیب هوائی برادر شهید آتشنشان حامد هوایی، در گفتگو با خبرنگار حوزه حوادث و انتظامی گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان؛ از خصوصیات اخلاقی این شهید والامقام اینطور میگوید: حامد خیلی به خانواده مقید بود و احترام خاصی برای پدر و مادر قائل بود و دستبوسی و انجام کارهای مربوط به آنها را با افتخار انجام میداد. پدر ما از جانبازان دفاع مقدس بود و پیش از فوت چندین بار در بیمارستان بستری شد و تحت جراحی قرار گرفت. در تمام روزهایی که پدر در بیمارستان بود، حامد به تنهایی از او مراقبت میکرد و از بقیه اعضای خانواده میخواست به زندگی خود برسند. شبها را کنار پدر که روی تخت بیمارستان بود، صبح میکرد تا از وضعیت و شرایط او غافل نشود و به شرایط پدر هوشیار باشد.
خرید شیرینی همان و پیشواز شهادت رفتن حامد همانا برادر شهید هوائی ماجرای ورود حامد به آتش نشانی را اینطور تشریح کرد: حسام و حامد دو قلو بودند و حسام زودتر به آتش نشانی وارد شده بود. حامد هم علاقه خاصی به شغل آتش نشانی داشت و تمام تلاشش را به کار گرفت و بالاخره در همه آزمونهای ورودی موفق شد. مادرم خیلی به وارد شدن حامد به آتش نشانی و دنبال کردن این شغل توسط او راضی نبود، اما حامد که قلق جلب رضایت مادرمان را خوب بلد بود، بالاخره او را راضی کرد و به شغلی پا گذاشت که سالهای سال در آرزوی آن به سر میبرد. روزی که حامد در آخرین آزمون آتشنشانی قبول شد با یک جعبه شیرینی به خانه آمد و دستان مادرمان را بوسید و گفت: «بفرمایید این شیرینی شهادت من است» چند روز پس از پذیرش نهایی حامد در آتش نشانی، مصادف با نخستین سالگرد پدرمان بود و درست در آن شب، حامد خواب شهادت خودش را دید؛ خواب دیده بود که مجروح شده است و به سختی راه میرود و در گلزار شهدای تهران، در جمع شهدا حضور دارد. حامد این خواب را فقط برای مادرمان تعریف کرده بود و مادرمان لحظهای که خبر شهادت حامد را به او دادیم، برای ما هم آن خواب را تعریف کرد. هنوز قامت
مادر ما زیر غمِ بار سنگین رفتن پدر راست نشده بود که داغ جگرسوز حامد و پرواز ناگهانی اش، کمرش را شکست. حامد ارتباط عاطفی خیلی خوبی با مادرمان داشت و بعد از پدر به نوعی تکیهگاه امن او به شمار میرفت، اگر بعد از فوت پدر، ما هفتهای ۲ تا ۳ بار به مادر سر میزدیم، حامد، اما هر روز خود را پیش مادر میگذراند و پس از پایان شیفت کاری خود را به خانه میرساند که در خدمت او باشد. حامد در ایستگاه قلعه مرغی مشغول به خدمت بود و روزی که پلاسکو آتش گرفت هم شیفت کاری او بود و هم شیفت کاری حسام که در یک ایستگاه دیگر کار میکرد. شهید آتش نشانی که برات شهادتش را در کربلا گرفت تمام آرزویمان این بود که نشانی از پیکر حامد پیدا شود حامد و حسام هر دو آن روز امتحان داشتند، اما هیچکدام سر جلسه حاضر نشدند و هر کدام بدون آنکه به دیگری اطلاع بدهند، خود را برای اطفاء آتشی که به جان پلاسکو افتاده بود به آنجا رسانده بودند. ارتباط عاطفی حامد و حسام با یکدیگر، فراتر از ارتباطشان با ما دو برادر دیگر بود. یک روح بودند در دو بدن و همه این را میدانستند. تلفنم مدام زنگ میخورد و همه سراغ حامد و حسام را از من میگرفتند. بالاخره حسام زنگ زد و
در حالی که پشت تلفن گریه میکرد و صدایش میلرزید، گفت که هیچ خبری از حامد نیست و آنطور که شنیده است، لحظه فرو ریختن پلاسکو او هم درون ساختمان بوده است. دنیا بر سرم خراب شد، نمیدانستم جواب مادرم را که از صبح بیشتر از ۱۰۰ بار با من تماس گرفته بود و او را با این جمله آرام کرده بودم که حامد به دانشگاه رفته و به پلاسکو نیامده است، چه کنم؟ نمیدانم با حال مضطربی که آن روز داشتم چطور خودم را به پلاسکو رساندم. از خیلیها سراغ حامد را گرفتم و هیچکس جواب درستی به من نمیداد. یکی میگفت: حامد را بیرون از ساختمان دیده است و دیگری میگفت: او را به بیمارستان بردهاند. با همان حال خود را به بیمارستانی که آتشنشانان حادثه پلاسکو را به آنجا منتقل کرده بودند، رساندم، اما خبری از حامد نبود و دوباره به پلاسکو برگشتم. حسام خودش را به من رساند و گفت که دیگر مطمئن شده است که حامد هم لحظه فرو ریختن پلاسکو درون ساختمان بوده است. دیگر امیدی به زنده ماندن حامد نداشتیم و تمام آرزویمان این بود که پیکر برادرمان پیدا شود. من و حسام شدیم سفیران بدشانسی که باید خبر تلخ شهادت حامد را به مادر بدهیم که البته حال حسام به حدی بهم ریخته بود
که وقتی آخر شب به خانه برگشتیم به اتاقش رفت و من ماندنم و مادرمان که چشمهای خیسش با التماس از حال حامد خبر میگرفت. نتوانستم در برابر حجم دل نگرانیهای مادرانه اش تاب بیاورم. هر طور که بود خبر شهادت حسام را به او دادم و خدا میداند که آن شب در خانه ما چه محشری به پا شد. شهید آتش نشانی که برات شهادتش را در کربلا گرفت پیکر حامد را با آزمایش DNA شناسایی کردند فردای آن شب، مادر با ما همراه شد و به پلاسکو آمد، روزی که برای تک تک ما به اندازه دهها سال طول کشید و تا پیدا شدن پیکر شهدای آتش نشان در دل هر یک از پدران و مادران و تمام وابستگان این عزیزان، هزار دلشوره پا گرفته بود و آشوبی غریب به پا بود. برخی از مادران و پدران آتشنشان که از زنده ماندن فرزند خود و حتی پیدا شدن پیکر او ناامید شده بودند، مشتی از خاک ساختمان پلاسکو را که با ذره ذره وجود عزیز از دست رفته شان عجین شده بود را به یادگار بر میداشتند و بساط زیارت عاشورا و روضهخوانی هم برای تسلی دل داغدیده مادران و پدران آتشنشانان به پا شده بود. کار آوار برداری که شروع شد چشم دهها نفر برای پیدا شدن نشانهای از فرزند آتشنشان خود به آوار ساختمان پلاسکو
خیره شده بود. تهران کنعان شده بود و هر یک از پدران و مادران آتشنشانان، یعقوب وار به دنبال نشانهای از یوسف گمگشته در دود و آتش خود بودند. خدا صدای بغض آلود مادرمان را شنید و از پیکر حامد که چند تکه استخوان مانده بود، با آزمایش DNA شناسایی و به ما تحویل شد. حال یکسال از آن حادثه تلخ میگذرد و مادر هنوز بیقرار دیدار دوباره حامد است و جای خالی اش هنوز در خانه خودنمایی میکند. شهادت حامد مزد خدمت بی منت او به پدر و مادرمان بود و لیاقتش را داشت. ارتباط معنوی و رفاقت دیرینه حامد با شهدا، دست آخر او را به آرزویش رساند و این پاداش خدا برای امثال کسانی است که تسلیم محض اوامر او میشوند. شب و روزهای بسیار سختی پس از فرو ریختن پلاسکو بر خانواده جانباختگان در این حادثه، به ویژه بر خانوادههای شهدای آتش نشان سپری شد و مردم این سرزمین هم ذره ذره داغ فقدان این عزیزان را در سینه خود حس کردند. یک ایران امروز عزادار سفر تلخ مردان با غیرتی است که اگر چه جسمشان میان شعلههای آتش سوخت، اما یاد معرفت و جانفشانی شان تا ابد در این سرزمین ماندگار است.
دیدگاه تان را بنویسید