ماجرای بی پولی حجتالاسلام قرائتی در جوانی
طلبه جوانی بودم بی پول شدم. رفتم خانه استادم، گفتم: شما وقتی لمعه میخواندی و بیست سالت بود، بی پول هم شدی؟ گفت: بله.
میزان: حجت الاسلام والمسلمین قرائتی در برنامه ای که در تاریخ 30/06/96 با موضوع آموزش مهارتهای زندگی و شغلی به جوانان پخش شد، در بخشی از سخنان خود گفت: طلبه جوانی بودم بی پول شدم. رفتم خانه استادم، گفتم: شما وقتی لمعه میخواندی و بیست سالت بود، بی پول هم شدی؟ گفت: بله
گفت: بی پول شدی. گفتم: بله. ولی از شما پول نمیگیرم. فقط آرام شوم. سن من بودی بی پول شدی چه میکردی؟
گفت: من آمدم قم درس بخوانم، خانم من حامله بود. یک روز وارد خانه شدم، خانم گفت: دارم زایمان میکنم. بچه میخواهد متولد شود، سریع برو ماما بیاور. یا الله! یا الله! میگفت: در کوچه دویدم دیدم هیچی پول ندارم. برگشتم گفت: چه کردی؟ دوباره رفتم دیدم پول ندارم.
زنم درد زایمان و من هیچی نداشتم. به خانه آقای بروجردی رفتم. آقای بروجردی استاد همه مراجع فعلی بود. در کاغذ نوشتم «وَ هُزِّی إِلَیْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَة» (مریم/25) مریم درد زایمانت گرفت، درخت خشک را تکان بده، رطب و خرمای تازه میرسد. «تُساقِطْ عَلَیْكِ رُطَباً جَنِیًّا» (مریم/25) مریم درخت خشک را تکان بده خرمای تازه میرسد. اینها را نوشتم رفتم در خانه آقای بروجردی در زدم، خادمش گفت: چه شده است؟ گفتم: این نامه را به آقا بده. گفت: آقا برای استراحت رفت.
گفتم: خواهش میکنم اگر خوابش نبرده به او بده. دید من خیلی هیجانی هستم. گفت: استخاره کردی؟ میخواهی ببینی این آیه خیر است یا شر؟ گفتم: بده! زنم درد زایمان دارد. رفت و داد و آقای بروجردی دید که مریم درخت خشک را تکان بده، خرما میرسد. خندید و گفت: خانمش درد زاییدن دارد، هیچی پول ندارد. بروید پول بدهید. این استاد من این ماجرا را گفت.
گفتم: من حالا حالاها پول نیاز ندارم! خداحافظ... آرام شدم.گاهی برای یک سرباز دنیا تاریک است. می خواستم عمامه بگذارم. طلبهها جشن عمامه گذاری دارند. نزد آیت الله العظمی گلپایگانی رفتم، میخواهم عمامه بگذارم جشن بگیرم، پول ندارم. شما اجازه میدهی از سهم امام جشن بگیرم؟ فرمود: من بدون جشن عمامه گذاشتم. طوری نشد! برو عمامه بگذار. جشن میخواهی چه کنی؟ آرام شدم. یک مقداری صحنههایی که سازنده است. این خاطرات باید نقل شود. این خاطره نویسی خودش یک کاری است.
اگر هر سربازی برای ما یک خنده تولید کند. شما میبینی سالی چهارصد هزار تا از پادگانها بیرون میروند. این سرباز دو سال اینجاست یک خاطره خنده دار ندارد. منتهی خندههای دلقکی نه! خندههای مفید! اگر یک خاطره مفید داشته باشد، ما سالی ده جلد کتاب و خاطره میتوانیم بگوییم. خاطراتی که مفید است. یعنی دو سه سطر الی پنج سطر باشد منتهی حکیمانه باشد. مثل همین درد زایمان استاد ما است. این را میشود در پنج سطر نوشت.
از کار خجالت نکشیم. یکبار پیغمبر و اصحابش در یک اردوگاه بنا شد غذا بخورند. هرکسی گفت: یک کاری کنم. حضرت فرمود: پس من هم هیزم جمع میکنم. گفتند: نه نه! فرمود: نه ندارد. من پیغمبر هستم ولی باید در کار شریک باشم. حتی از افراد لنگ و معلول، به کسی گفتند: شغل شما چیست؟ گفت: تلفن چی هستم. گفتم: چند تا انگشت داری؟ گفت: ده تا! گفتم: پس اگر شما یک انگشت هم داشته باشی میتوانستی تلفن کنی.
نه تا انگشت را چه میکنی؟ ما هنوز از خودمان کار نکشیدیم. من که با عصا هستم و الآن زانو درد دارم. نمیتوانم راه بروم، یک گرگ دنبالم کند، یک کیلومتر میدوم. یعنی همه استعداد ما شکوفا نشده است. ما میتوانیم کار انجام بدهیم.
دیروز یک دانشگاهی بودم، گفتم: اینجا چندهکتار است؟ وقتی هکتارش را شنیدم، گفتم: با ماشین حساب، حساب کنید. 25 هزار دانشجو هستند و چند هکتار زمین، هر دانشجو 550 هزار متر زمین است. به اندازه یک شهر زمین برای دانشگاه گرفتند. این همه زمین میخواهد چه کند؟ گفتم: پول دیوار کشی اینجا را خرج دانشجوها کنید، کلی از دانشجوها داماد میشوند. یک کسی مرده بود روی قبرش موز بود، گفتم: موزها را به مرحوم میدادند میخورد نمیمرد! یعنی گاهی وقتها دنگ و فنگ ما خیلی بیش از اصل است. از افراد لنگ، از افراد معلول، ما یک رفیق نابینا داشتیم اینقدر چیز از او یاد گرفتم، یکبار خانه اینها سفره انداختند. چشمهایش بسته بود.
گفت: در سفره چه گذاشتید؟ گفتند: نان! گفت: بی خود! گفتند: در سفره نان میگذارند. چرا بی خود؟ گفت: اول باید آب بگذارید. گفتند: چه فرقی دارد؟ گفت: ممکن است نان بگذارید در لقمه اول نان در گلو گیر کند، تا آب بیاوری بمیرد. گفتند: اینقدر فکر نکرده بودیم. دیدیم عجب! بین نان و آب مدیریت میخواهد. شما میدانی مهر نماز مدیریت میخواهد. آخوند نباید مهرش گرد باشد باید چهارگوش باشد. چون طلبه بودم، پیشنماز بودم مهرم گرد بود. سرم را گذاشتم و سجده کردم. بلند شدم مهر به پیشانیام چسبیده بود، افتاد غلتید و رفت. فکری بودم پیشنماز هستم مهر ندارم! مهر باید چهارگوش باشد.
همین دستمال کاغذی باید معلوم باشد کجاست. خدا مرحوم فلسفی را رحمت کند. میگفت: روی منبر صحبت میکنید ممکن است عطسه کنید آب دهان روی ریش شما بریزد. اگر ندانید دستمال کجاست و معطل کنی، تا دستمال پیدا کنی، مردم حالشان به هم میخورد. دستمال باید جایش مشخص باشد. اگر یک خلبان کتلت میخورد، دیگر حق ندارد کتلت بخورد باید نان و پنیر بخورد.
برای اینکه اگر هردو کتلت بخورند و گوشت فاسد باشد، هردو حالشان به هم میخورد و هواپیما سقوط میکند. یعنی شکم مدیریت میخواهد. همه چیز مدیریت میخواهد. مشکل ما مشکل مدیریت است. بلد نیستیم چطور استفاده کنیم.
دیدگاه تان را بنویسید