سرویس اجتماعی فردا: روزنامه شهروند با کودکان پاکستانی ساکن شهرری که امسال نتوانستند در مدارس ایرانی ثبت نام کنند به گفتگو نشسته است که بخشی از آن را در ادامه می خوانید:
«همه زیر سایه من مینشینند اما میگویند وقتی خشک شود عجب چوبهایی از آن باقی میماند. از من میوه میگیرند و از میوههای من پول درمیآورند. درست است که من در پاییز برگریزان میکنم، معنیاش این نیست که من خشک شدهام. هنوز شاخه و ریشههایم جان دارند، فقط به خوابی فرورفتهام که درد را احساس نمیکنم. صحنههایی را میبینم؛ یکی میآید شاخههایم را میشکند و برگهایم را از دستانم جدا میکند و دیگر دستهایم زیبا نیست. من همه اینها را تحمل میکنم و به رویم نمیآورم و هیچ شکایتی از خدا ندارم که اینطور مرا آفریده. حتی همنوعهایم را در جنگلها از بین میبرند و دوستانشان تنها میمانند.
ما نمیتوانیم چیزی به آنها بگوییم تا ما را قطع نکنند؛ چون ما زبانی نداریم که به آنها بگوییم. ما به آنها علامت میدهیم که زنده بمانیم. از ما وسیلههایی میسازند. این مسئولیت ماست.»
«مرتضی» وقتی داشت اینها را در داستانش مینوشت و به درخت جان میداد، خودش تازه جان گرفته بود. فکر میکرد مثل درخت داستانش ، مسئولیتش بهدرد کسی خوردن است. درهای مدرسه را باز گذاشته بودند؛ بازِ باز، تا برود با «محمود» و «سعید» و «سخیداد» پشت میزاهای رسمی، در کلاسهای رسمی، در مدرسهای رسمی و کنار پسرهای «رسمی» ایرانی بنشیند و رسمی درس بخواند؛ تا برای یکبار هم که شده اسمش را بگذارند دانشآموز و سالهای بعد او آنقدر کتابها را بخواند و آنقدر کلاسبهکلاس بالا برود و آنقدر تلاش کند تا وکیل شود و «دادگاه را بکند صحنه تئاتر و جایی برای نویسندگی».
اما نشد؛ مدرسه فقط یک سال برای او جا داشت؛ برای او و بقیه دوستان پاکستانیاش که پارسال دلشان پرامید بود و حالا خالی از هر امید. «مرتضی» ١٥ ساله مثل بقیه بچههای بلوچ پاکستانی که خانوادههایشان از ٤٠سال پیش به ایران آمدند و بعد کمکم در حاشیه شهرها خانه که نه، آلونکی از چوب و خردهآهن به پا کردند، در حاشیه شهرری زندگی میکند. او حالا که نشسته پشت نیمکت چوبی کلاس درس در خانه علم جمعیت امام علی(ع) و با چهرهای که سبزه است و لبی که کبود است و دستهایی که کارکرده و پرتجربه است، دلش برای مدرسهای که پارسال در آن درس خواند، پر میکشد. «اعتمادبهنفس» خوب کلمهای است برای اولین ویژگیای که از او به یاد میماند؛ دستهایش را محکم میکوبد به میز، زل میزند توی چشمهای دوربین و میگوید مگر من چه کم دارم؟ «اگر کارت آبی گرفتم و درس خواندم، میخواهم یک وکیل خوب شوم و به کسانی که پروندههایشان ناقص میماند و نمیتوانند پول کارهایشان را بدهند، کمک کنم.» مرتضی نویسنده است و بازیگر تئاتر؛ همه اینها را در سالهایی که گذشته در خانه هنر جمعیت یاد گرفته؛ اینها اما برایش کافی نیست. او میخواهد قد بکشد کنار همه بچهها، چه افغان
باشند چه ایرانی، آنها که خودش میگوید هیچ فرقی با هم ندارند؛ همهشان با هم برابرند. «پارسال در مدرسه شهدای صالحآباد درس میخواندم. کلاس سوم بودم. من درس نخوانده بودم و جا ماندم، به خاطر همین با این سنم، کلاس سوم بودم. مدرسهمان را دوست داشتم. مدرسه خوبی بود. همه مهربان بودند. در مدرسه طوری با ما برخورد میکردند که درس خیلی جدی است و باید درسها را خوب یاد بگیریم. درسم خوب بود. امسال کارت آبی ندادند و ثبتنام نشدم. گفتند شما پاکستانی هستید، پاکستانیها را ثبتنام نمیکنیم.»
کی به ایران آمدید؟
خیلی وقت است ایرانیم؛ پدربزرگم ٢٠سالش بود که به اینجا آمد. ما ٥ بچه هستیم و دونفرمان کار میکنیم. در روزاهایی که بیکارم سبزی کاری میکنم؛ روزی ٣٥هزار تومان مزد میگیرم.
یعنی آدمهایی مثل خودت؟
بله؛ به پاکستانیها و افغانستانیها کمک کنم.
مگر نمیگویی به تئاتر و نویسندگی علاقهمندی؟
از نظر من دادگاه هم یک جور صحنه تئاتر است. تماشاچیها مینشینند و کسی در روبرویشان بازی میکند. اگر به تئاتر علاقه دارم، آنجا هم تئاتر هست. اگر به نویسندگی علاقه دارم، آنجا هم میتوانم بنویسم، میتوانم بیان داشته باشم.
فکر میکنی بتوانی یک وکیل خوب شوی؟
بله؛ چرا نتوانم؟ مگر از کسی کم دارم؟
در مدرسهتان چند دانشآموز پاکستانی بودند؟
در مدرسه ما ٤ نفر پاکستانی بودیم. ما شخصیت پاکستانیمان را قایم میکردیم و یک شخصیت جدید افغانستانی برای خودمان درست میکردیم. چون مردم پاکستانیها را دوست ندارند. قانون برای افغانستانیها و پاکستانیها برابر نیست. مگر بین بچهها فرق است؟ آنها از یک کشور دیگر میآیند، ما هم از یک کشور دیگر. هر دو کشور جنگ دارد، مگر فرقی میکند؟ من فکر میکنم بین ما و بچههای ایرانی هم فرقی نمیکند. اگر وکیل شوم تلاش میکنم همه بچهها درس بخوانند. هر بچهای در هر کشوری که زندگی میکند، حق دارد درس بخواند. کسی نمیتواند این حق را از او بگیرد. من دوست ندارم سبزیکاری کنم، خیلی سخت است. من پسربچه ١٥سالهام و برایم سبزیکاری سخت است، اگر درس بخوانم میتوانم کار بهتری پیدا کنم. الان پولم را به خانوادهام میدهم. پدرم دست و پایش شکسته و نمیتواند کار کند، مادرم هم فوت کرده است.
تا حالا پاکستان رفتهای؟
بله یکبار رفتهام.
پدر و مادرت اهل کدام شهر بودند؟
اهل روستایی در شهر شیکارپو در حاشیه شهر سند.
به نظرت پاکستان چطور است؟
مثل ایران خوب نیست.
یعنی ایران را بیشتر دوست داری؟
بله؛ اینجا مردم خوب هستند. آبوهوای اینجا خیلی خوب است ولی اگر شرایط آنجا خوب شود شاید بروم؛ به هرحال کشور اصلیام آنجاست.
دیدگاه تان را بنویسید