کودکی شیطان پارس آباد از زبان مادرش

کد خبر: 714252

من چند روز پیش برای خرید نان به نانوایی رفتم. با خودم گفتم که تا کی باید دیگران برایم نان بگیرند؟ تا کی باید در خانه مخفی بشوم و بیرون نروم. با خودم گفتم خدایا من چرا اینطور شدم. ناخودآگاه گریه ام، گرفت.

رکنا: وقتی وارد خانه مادر اسماعیل می شود. دو تن از پسرانش را هم آنجا می بینم. یکی دیگر هم که مرا همراهی می کرد. مادرشان هم گوشه ای از پذیرایی نشسته است. چادری مشکی در سر دارد و چشمانی گریانی. بعد از سلام و علیک با اشاره به نان تازه ای که یکی از پسرانش خریده، تعارف می کند تا از آن نان میل کنم و سپس بدون هر مقدمه و طرح سوالی، شروع به حرف زدن می کند.
من چند روز پیش برای خرید نان به نانوایی رفتم. با خودم گفتم که تا کی باید دیگران برایم نان بگیرند؟ تا کی باید در خانه مخفی بشوم و بیرون نروم. با خودم گفتم خدایا من چرا اینطور شدم. ناخودآگاه گریه ام، گرفت. من به چنین عذابی دچار شدم. در حالیکه همان موقع که آتنا گم شده بود من هم مثل بقیه مردم به خانه آنها می رفتم و قرآن می خواندم تا آتنا پیدا شود. دستم را بالا می بردم و می گفتم خدایا کمک کن هر شخص، بچه را برده است برگرداند و مادر آن بچه خوشحال شود؛ نگو که قرار بوده خودم بدبخت شوم. من مخفیانه گریه می کنم ولی مادر آتنا راحت گریه می کند. البته من هم همیشه اول برای آتنا گریه می کنم ، بعد از آن هم برای سرنوشت خودم و بخاطر گناه بچه خودم. این مشکل و وضع فعلی من است. مادر! شما چطور از موضوع اطلاع پیدا کردید؟ عروس من گفت که پیش اسماعیل می روم ، من هم گفتم که اگر ملاقات هست من را هم ببرید. بعد که برگشتند به من گفتند که جنازه را پیدا کرده اند و به دولت اطلاع داده اند. من هم گفتم خدایا من را چرا انفال کرده است. بالاخره اسماعیل بچه ام هست و اگر بگویم به او گریه نمی کنم دروغ گفته ام، ولی باید دنبال یه خرابه و جای دور افتاده و به دور از چشم مردم باشم تا بتوانم برای بچه ام گریه کنم. نمی دانم او چرا این کار فجیع را کرد. در این مدتی که شما اسماعیل را بزرگ کردید و بعد از آنکه او به سرخانه و زندگی خود رفت، با شما چطور رفتار می کرد؟
خدا شاهد است یکبار به من بی احترامی نکرده است. یک بار به من زهر مار نگفته است. روی حرف من حرف نزده است. من به خدا می گویم: خدایا کاش به من بدی می کرد ، کاش به من فحش داده بود ولی اینکار را نکرده بود.سه تا هم بچه دارد و مانده ام که اگر فردا اعدام شود این بچه هایش یتیم می شوند. نمی دانم مریض است. چیست که چنین کرده است؟نمی دانم چه بلایی است که به ما وارد شده است.
(برای آرام کردن مادر قاتل می گویم) حاج خانم معمولا فرزندان بزرگ دردسرساز می شوند. من هم بچه بزرگ خانواده ام و دردسرم برای مادرم بیشتر از بقیه برادرانم است.
نه اسماعیل دردسری برای من نداشت. دردسرش همین ماجرا شد که ما را بدبخت کرد. وگرنه یکبار به من حرف بدی نزد.اما الان طوری شدم که حتی می ترسم گریه کنم. خانواده آتنا همه مرا می شناسند. خیلی به من احترام می گذاشتند. ولی بعد از این ماجرا دیگر می ترسم به آنها سربزنم. وقتی که خبر گم شدن بچه، همه جا پخش شد من هم مثل بقیه رفتم ولی الان دیگر می ترسم نزدیک خانه ایشان بشوم. الان با خودم می گویم که نکند خانواده آتنا بگویند من چیزی می دانستم و برای جمع کردن اطلاعات به منزل آنها می رفتم. خدایا این چه بلایی بود سرمن آمد.
حاج خانم . شما مادر هستین. قاعدتا باید ته قلبتان این باشد که بچه تان از اعدام رهایی یابد؟ درست است؟
بخاطر این بچه هاش. وگرنه خب گناه کرده است . من که نمی توانم از گناهش چشم پوشی کنم. ولی به من هیچ بدی نکرده و این بچه ها هم مدام جلوی چشمام هستند و فکر آینده این ها هستم. خانمش و این سه بچه ای که دارند. الان گاهی پسرانم می آیند می گویند مادر مردم به ما به چشم بد نگاه می کنند و من دلم کباب می شود. درست است که گاهی اسماعیل درگیری هایی داشت و به زندان و بازداشت می رفت ولی من مدام به بچه هایم می گفتم از او بد نگوئید و احترامش را نگه دارید، ولی الان می بینم که خب بچه کشته است. کاری کرده که اصلا هیچ دفاعی ندارد. نمی دانم عقل نداشته یا این بدبختی رو پیشونی اش نوشته شده بوده. نمی دانم . ببینید اینقدر این بدبخت و سیاه بخته که هم بچه را کشته و هم برده جنازه را در خانه خودش گذاشته است. من دیگر چه می توانم بگویم به اینکار؟ نه خودش و بلکه کل خانواده و طایفه را بدبخت کرده است. من را پیش همه مردم خجالت زده کرده است. گاهی می گویم، شاید این امتحان الهی است. شاید خدا می خواهد من را با این بدبختی امتحان کند.
من به زن و بچه های او امید می دهم که عیب ندارد، نگران نباشید، زندگی ادامه دارد، ولی واقعیتش این است که در تنهایی خودم مدام اشک می ریزم. گاهی با خودم می گویم خدا عقل پسرم را گرفته است . بعد گلایه می کنم از خدا و می گویم ؛ کاش به جای اینکه عقل او را می گرفت، جانش را گرفته بود، تا این بلا را سر آن بچه نیاورده بود. کاش می مرد و نمی توانست به بچه آسیبی برساند.
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت