ماجرای تعویض عمامه با کلاه پهلوی

کد خبر: 678271

از یکی سؤال شد: در جمله «حَسُنت جَمیعُ خِصاله» با اینکه در شأن پیغمبر(ص) است، چرا کلمه حسنت مؤنث آمده؟ او ندانست، عمامه‌‏اش را برداشتند و کلاه پهلوی بر سرش گذاشتند.

خبرگزاری فارس: آیت‌الله حاج شیخ عزیزالله خسروی زنجانی در سال 1287 شمسی در یکی از روستاهای زنجان به دنیا آمد و پس از فراگیری علوم مقدماتی وارد حوزه علمیه زنجان شد. وی پس از 10 سال راهی قم شد و در مدت دوازده سال در دروس خارج فقه و اصول و فلسفه و حکمت متعالیه شکت کرد.

این عالم وارسته در سال 1334 به امر آیت‌الله العظمی بروجردی به منظور ترویج احکام قرآن و معارف اهل بیت به منطقه محروم «تکاب» در آذربایجان غربی عزیمت کرد و تا پایان عمر خود به مدت چهل سال تمام به تدریس، وعظ، خطاب، ارشاد مردم و ایجاد و مدت پرداخت.

وی پس از قیام پانزده خرداد 1342، به دلیل گام برداشتن در جهت اهداف استاد و رهبر خودحضرت امام خمینی، در مجالس عمومی بارها مورد تهدید و تطمیع واقع شد ولی تا پایان، با اعتماد و اتکای به خدا، ثابت و استوار ایستاد.

سرانجام این عالم مجاهد و پرهیزکار در دهم خرداد 1374 در 87 سالگی دعوت حق را اجابت کرد و در گلزار شهدای تکاب به خاک سپرده شد.

به بهانه فرا رسیدن سالروز ارتحال این عالم ربانی، مصاحبه دو دهه قبل وی را بازنشر می‌کنیم:

لطفا شرح کوتاهی از دوران کودکی و تحصیل خود بفرمایید.

من در مکتب‏خانه قرآن و ابواب‏‌الجنان و تنبیه الغافلین را نزد پسرخاله‏‌ام مرحوم ملاحبیب‌الله‏ خواندم، بعد از آن کتاب نصاب‏ الصبیان و گلستان را و پس از آن کتاب‌های تاریخ وصّاف و درّه نادره را که در ادبیات فارسی بسیار مشکل بود خواندم، با خواندن این دو کتاب نیازی به تاریخ معجم نبود، ولی نیمی از آن را هم نزد استاد خواندم.

در 20 سالگی به تأکید و تشویق مرحوم آیت‌‏الله‏ شیخ فیاض زنجانی در یکی از مدارس علوم دینی زنجان مشغول تحصیل شدم، و در مدرسه مسجد سید فتح‌‏الله‏ حجره گرفتم، پس از اتمام جامع‏ المقدمات و جامی، قوانین را پیش مرحوم آقاشیخ حسین قره‏‌گلی و مطوّل را نزد مرحوم آخوند ملاّحسین کلامی که مردی عصبانی بود خواندم، شرح لمعه را نزد مرحوم شیخ یعقوب‏ علی (داماد آیت‏‌الله‏ شیخ فیاض) خواندم.

در اینجا خاطره‌‏ای را نقل می‏‌کنم که شاید ذکر آن برای طلاب عزیز مفید واقع شود: ی ک روز به خدمت مرحوم آیت ‏الله‏ شیخ فیاض که درس خارج می‌‏فرمود، رسیدم. از من پرسید: فرزندم! روزی چند درس می‏خوانی؟ عرض کردم: دو درس (البته سه درس می‏‌خواندم، ولی در آن روزها یکی از درس‌ها تعطیل شده بود) ایشان آهی کشید و فرمود: همین است که به جایی نمی‌‏رسید. منظور این بود که دو درس زیاد است. آقا شیخ یعقوب علی بعدها گفت: اگر گفته بودی سه درس می‏‌خوانم یک سیلی هم حواله‌ات می‏‌کرد!

شیخ فیاض زنجانی و میرزا صادق آقاتبریزی هر دو از شاگردان شیخ هادی تهرانی بودند که در نجف ساکن بود و به خاطر شیوه خاصی که در اشکال ‏کردن به علمای سابق داشت مورد بی‏‌مهری علمای معاصرش قرار گرفت.

شیخ هادی تهرانی ذهن نقّادی داشت، می‌‏گویند: روز اوّل که در درس از استاد شنید ضرب در اصل الضرب بود تا یک هفته در کلاس درس حاضر نشد و روی این مطلب فکر می‏‌کرد و بعد به استاد اشکال کرد که به چه دلیل مصدر اصل است؟ و چرا نباید عکس آن باشد؛ همان ‏طوری که الرجل در اصل رجل بوده سپس الف و لام به آن افزوده شده الضرب هم در اصل ضرب بوده و ال به آن اضافه شده است. خلاصه اینکه مرحوم شیخ فیاض مانند استادش معتقد بود که طلبه نباید روزی بیش از یک درس بخواند، و تا آن درس را خوب نفهمیده و با دلیل نپذیرفته به درس دیگر نرود. مرحوم آیت ‏الله‏ حجّت هم نظرش همین بود، یک روز در قم که در خدمت ایشان بودم عرض کردم: آقا چرا ما هرچه درس می ‏خوانیم مجتهد نمی‏‌شویم؟ فرمودند: اشکال کار شماها این است که سرتان را زیر انداخته ‏اید و فقط درس می‏ خوانید، با این روش هرگز به اجتهاد نمی‏ رسید. کسی که می‏ خواهد مجتهد شود از همان اولین روز طلبگی باید هر درسی را که می‏ خواند در همان درس اجتهاد کند و فکر خودش را به کار بیندازد.

در ایام تحصیلات شما در زنجان اوضاع و شرایط سیاسی چگونه بود؟

موقعی که در پری بودم احمدشاه حکومت می ‏کرد. یک ‏بار که با پدرم به زنجان آمده بودم دیدم اوضاع شهر حالت عادی ندارد، گفتند: احمدشاه به خارج رفت و رضاخان که وزیر جنگ بود، شاه شد. شرایط خوبی نبود، نه برای درس ‏خواندن نه برای زندگی ‏کردن.

پس از آنکه چندسالی در زنجان مشغول تحصیل علوم دینی بودم قضیه امتحان طلاب پیش آمد. از کلیله و دمنه و گلستان سؤال می‏‌شد که اغلب طلاب نخوانده بودند و مشکل بود. ما را هم امتحان کردند، از یکی سؤال شد: در جمله «حَسُنت جَمیعُ خِصاله» با اینکه در شأن پیغمبر(ص) است، چرا کلمه حسنت مؤنث آمده؟ او ندانست، عمامه‌‏اش را برداشتند و کلاه پهلوی بر سرش گذاشتند.

نوبت به من رسید. از من معنی این شعر را سؤال کردند: «بر توست پاس خاطر بیچارگان و شکر/ بر ما و بر خدای جهان آفرین جزا» گفتم این شعر سه قسمت دارد: بر توست پاس خاطر بیچارگان، شکر بر ما و بر خدای جهان ‏آفرین جزا، به تعبیر دیگر کلمه شکر در مصرع اوّل مربوط به مصرع دوم است. جواب درست بود عمامه‌‏ام را بر نداشتند، ولی بعد از چند روز اوضاع بدتر شد به هرکس می‏‌رسیدند عمامه‌‏اش را برمی‌داشتند.

قریب یک ماه از مدرسه سید فتح‌‏الله‏ بیرون نیامدم. از نان ‏خشک‌‏هایی که در انبار مدرسه بود ارتزاق می‏‌کردم، همه حجره‌ها خالی شد و خیلی‌ها چون اوضاع را مساعد نمی‌‏دیدند خودشان از لباس روحانیت بیرون آمدند و به شغل دیگری پرداختند ، در مدرسه سید فتح‌الله‏ فقط من مانده بودم و خادم مدرسه. پس از آنکه اوضاع مقداری آرام شد به ده برگشتم و عده‌‏ای را تشویق به تحصیل علوم دینی کردم، چند نفر از جوانان مستعد آن منطقه از جمله حاج میرآقا (آیت‌الله سید اسماعیل موسوی، امام جمعه اسبق زنجان) که از خانواده اصیلی بود همراه من به زنجان آمدند. البته خیلی‌‏ها به شدت مخالف بودند و می‏‌گفتند در شرایط حاضر که روحانیون از طلبگی خارج می‌‏شوند چرا جوان‌های مردم را به حوزه علمیه می‌بری و آنها را از همه‏ چیز محروم می‏‌کنی؟ ولی من گوش به حرفشان ندادم، چون اسلام احتیاج به آخوند داشت و الآن هم که حکومت به دست علما افتاده بیشتر از سابق احتیاج به آخوند دارد. باید در هر شهر و ده از اهالی همانجا چند نفر روحانی داشته باشند.

قبل از آمدن من به تکاب در این منطقه حتی یک نفر روحانی مقیم نبود. من همت کردم علی‏رغم مخالفت خوانین منطقه به پشتیبانی مرحوم آیت‌‏الله‏ العظمی بروجردی(ره) شاگردانی را تربیت کردم، و با اینکه در تکاب مدرسه علمیه نبود همه آنها را در خانه خودم درس دادم. من یکی دو سال بیشتر از عمرم باقی نمانده است و تنها آرزویم این است که مدرسه علمیه تکاب ساخته شود تا مرکزی برای تربیت طلاب در این منطقه باشد، و من همه کتاب‌هایم را وقف کرده‌‏ام تا در کتابخانه این مدرسه مورد استفاده طلاب قرار گیرد.

من خودم به جایی نرسیدم و آنچه هم در قم و نجف آموخته بودم در اینجا از یادم رفت نه دویونجا آش ایچدیم نه یار مام یازا قالدی ولی ناامید نیستم، دلخوشی‏‌ام به علما و بزرگانی است که با تشویق حقیر به کسوت روحانیّت درآمدند و منشأ خیر و برکت شدند.

اساتید شما در قم چه کسانی بودند؟

با اینکه مکاسب را تا حدودی خوانده بودم، ولی دوباره مکاسب و کفایه را نزد آیت‌الله‏ مرعشی نجفی(ره) خواندم. پس از آن درس خارج فقه و اصول را از محضر چند نفر از بزرگان استفاده کردم؛ یکی مرحوم آیت‌‏الله‏ میرزا محمّد فیض قمی بود، چندسالی به درس ایشان رفتم، گاهی نظریات فقهی خاصی داشتند؛ مثلاً معتقد بودند آب قلیل با تماس نجس، نجس نمی‏‌شود، مگر رنگ و بویش تغییر کند.

استاد دیگر درس خارج من آیت ‏الله‏ حجت(ره) بود، خدا او را بیامرزد، بر گردن من حق زیاد داشت.

استاد دیگر من آیت‌‏الله‏ سید محمدتقی خوانساری(ره) بود. در سالی که در قم قحطی و خشکسالی بود ایشان در خاک‏فرج قم نماز باران خواندند، من در آن نماز شرکت داشتم، بعد هم که به دعای ایشان باران بارید من شاهد نزول باران بودم. در خدمت ایشان هم چندسال درس خوانده‌‏ام.

استاد دیگر من در فقه آیت‌الله‏ سیدصدرالدین صدر(ره) ـ پدر آقا موسی صدر ـ بود آقای صدر(ره) در اخلاق بی‌‏نظیر بود و نسبت به مراجع دیگر احترام خاصی قائل بود. یک خاطره‌‏ای را برای شما نقل کنم تا ببینید علمای بزرگ ما نسبت به یکدیگر چگونه بودند. من با مرحوم آقای صدوقی یزدی (نماینده امام در استان یزد و شهید محراب) دوست صمیمی بودم، با هم به درس خارج آیت ‏الله‏ صدر(ره) می‏رفتیم و بعد از درس حدود یک ساعت با هم مباحثه می‏‌کردیم. یک مسأله مورد اختلاف من و آقای صدوقی شد. به خدمت آیت‌الله‏ صدر(ره) رفتیم. ایشان با دقت به حرف هر دو گوش داد، بعد فرمود: شیخ عزیزالله‏ خوب می‏‌گوید، ولی حرف آقای صدوقی حرف من است، ولی شما از کجا این حرف را آورده‌ای؟ عرض کردم این مطلب را از آقای حجّت استفاده کرده‏‌ام. آیت‌‏الله‏ صدر فرمودند: بله آقای حجّت آقاست و حرف ایشان حق است، ولی به عقل قاصر من هم این‏طور رسیده است. هم من و هم آقای صدوقی از این رفتار بسیار متعجب شدیم که یک مجتهد مسلّم در برابر نظر مخالف خودش چگونه با تواضع برخورد می‏‌کند. آری ایشان نمونه مجسّم اخلاق اسلامی بودند.

استاد دیگر من که بیش از همه از محضرش استفاده کرده‏ ام، مرحوم آیت ‏الله‏ بروجردی ـ رضوان‏ الله‏ تعالی‏ علیه ـ بود. این بزرگان، استادان من در فقه و اصول بودند.

امّا در حکمت و عرفان هم استادان مختلفی داشتم، ولی عمدتاً مرحوم شیخ مهدی مازندرانی و امام خمینی(ره) بودند. حکمت منظومه حاج ملاهادی سبزواری(ره) را در محضر آیت‏ الله‏ خمینی(ره) خواندم.

حکمت بوعلی و اسفار ملاصدرا را نزد آقاشیخ مهدی مازندرانی(ره) و جلد اوّل و دوم اسفار (طبع قدیم) را نزد آیت‏ الله‏ خمینی(ره) خواندم.

شیخ مهدی مازندرانی(ره) عالم وارسته‌ای بود. ابتدا در منزل سپس در مسجد سلماسی تدریس می‏‌کرد و کوزه آبی داشت که با خود می‏‌آورد و پس از درس، چهل پله آب‏ انبار را که در کنار مسجد بود پایین می‏‌رفت و کوزه‌‏اش را پر می‏‌کرد و به منزل می‏‌برد. یک روز بسیار تشنه بودم تصمیم گرفتم پس از درس کوزه استاد را هم با خودم ببرم و از آب‌انبار سلماسی پرکنم. همین‏که کوزه را برداشتم با صدای بلند گفت: چه می‏‌کنی؟ عرض کردم. من تشنه‌‏ام، می‏‌روم آب بخورم. هیچ منتی ندارد ضمنا کوزه شما را هم پر می‏‌کنم.

ایشان جلو آمد کوزه را از دستم گرفت و فرمود: تو برو آبت را بخور، من هم کوزه‌ام را خودم پر می‌‏کنم.

آری حکمای بزرگ این‏گونه بودند، زحمت خود را به دوش دیگران نمی ‏انداختند. حکیم نباید منت کسی را بکشد و یا زحمت به کسی بدهد، من آن روز که این عمل را از این حکیم الهی دیدم از خودم مأیوس شدم، من آرزو داشتم حکیم شوم، ولی دیدم اگر حکیم ‏شدن آن است که شیخ مهدی مازندرانی(ره) است من قدرت آن را ندارم، چون حکمت، فلسفه نیست، فلسفه راهی است که انسان را به حکمت برساند، حکیم ‏بودن شیخ مهدی مازندرانی(ره) به تدریس اسفارش نبود، بلکه به آن بود که خودش را به زحمت می‏ انداخت و راضی نمی‏‌شد که دیگران به خاطر او به زحمت بیفتند.

اگر خاطره‌‏ای در تکاب از دستگاه حکومت پهلوی دارید بفرمایید.

خاطره زیاد دارم، یکی را می‏ گویم. در زمان شاه در هر سال مبلغی پول به امام جماعت معتبر شهر می‏ دادند و نامش هم عطای ملوکانه(!) بود. البته اکثر علما قبول نمی‏‌‌کردند.

من از نظر مادّی در مضیقه شدید بودم. سال اوّل از طرف بخشداری آوردند نگرفتم، سال دوم هم آوردند نگرفتم، سال سوّم بخشدار جدیدی آمده بود. به منزل ما آمد، یکی از بازاریان هم در اتاق بود، ایشان دست مرا بوسید و گفت: من از مراغه آمده‌‏ام (تکاب در آن زمان تابع مراغه بود) شنیدم در سال های گذشته هم عطای ملوکانه را نگرفته‌اید. می ‌خواهم به شما خدمتی بکنم، مبلغ هر سه سال را یکجا آورده ‏ام شما بپذیرید و این دفتر را امضا کنید. با تغیّر به او گفتم: من تا دم مرگ از این پول‌ها نمی‌خورم. او گفت: مگر حرام است؟ گفتم: بله، برای من حرام است. گفت: این عطای ملوکانه است، مگر شاه کافر است که پولش حرام باشد؟ گفتم: من نمی ‏گویم شاه کافر است یا کافر نیست، مرا آقای بروجردی فرستاده است و من نماینده و تابع او هستم. او مرا برای کار دیگری فرستاده نه برای جمع ‏آوری چنین پول‌هایی.

پس از آنکه بخشدار با ناراحتی رفت، دوست بازاری رو به من کرد و گفت: فلانی اگر این پول را می‏‌گرفتی و به طلاب و به دیگران می دادی چه اشکالی داشت؟ به او گفتم: اشکالش این است که به یک موش گفتند: اگر از این سوراخ بیرون بیایی و به آن سوراخ بروی صد تومان به تو پول می‏‌دهیم با خود گفت راه به این نزدیکی، پول به این زیادی؟ با اینکه هر روز چندین ‏بار من از این سوراخ به آن سوراخ می‌رفتم هیچ‏کس چیزی نمی‏‌داد، امروز حتما حکمتی در کار است و گربه‏‌ای در کمین است. ای برادر با گرفتن این پول کار تمام نمی‏‌شود فردا باید در روی منبر به شاه دعا کنم و اگر دعا کردم اعوان ظلمه می‏‌شوم، دعا برای ظالم عرش خدا را می‌‏لرزاند و همه زحماتم به باد فنا می‏‌رود، اینها برای رضای خدا به کسی پول نمی‌‏دهند.

درباره مرحوم آیت‏‌الله‏ العظمی بروجردی(ره) اگر خاطره ‏ای دارید بفرمایید.

آقای بروجردی(ره) گذشته از مقامات علمی در معنویات هم به مقامات بلندی رسیده بود. دارای هیبت و قدرت روحی عجیبی بود، من با اینکه ابتدا برای چند ماه به تکاب به طور موقت آمده بودم، پس از هشت ماه که به قم مراجعت کردم با توجه به نفوذ خوانین و مشکلات شخصی که حتی گاهی آب برای خوردن و برای وضوگرفتن پیدا نمی ‏شد تصمیم جدی داشتم که به تکاب برنگردم به حضرت آیت‌الله‏ بروجردی(ره) عرض کردم نفوذ خوانین در آنجا به نحوی است که من هیچ زمینه‌ای برای خدمت به اسلام ندارم و قدرتی در دست من نیست، من با یک پیرزن هیچ تفاوتی ندارم، جز اینکه من در نماز جماعت جلو می ‌ایستم و او عقب. ایشان نگاهی به من کرد که هنوز پس از گذشت چهل سال هیبت آن نگاه را فراموش نکرده‏ ام و فرمود: «مگر ما مرده‌ایم. شما به آنجا برگرد، شنیده‌ام آنجا مذاهب مختلفه است وجود شما آنجا لازم است.»

در پایان اگر توصیه و نصیحتی دارید بفرمایید؟

سفارش من به توحید است، من تمام بدبختی‌ ها را از شرک خفی می‏‌دانم، بسیاری از مردم گرفتار چنین شرکی هستند، سال اوّل که من به تکاب آمدم یک ماه رمضان درباره توحید صحبت کردم. یکی از اطرافیان خان منطقه گفته بود: این شیخ تازه ‏وارد بیچاره هیچ بلد نیست، فقط یک کلمه یاد گرفته آن هم توحید است در حالی که معنی توحید را همه می‏ دانند. ولی او غافل از این بود که تمام گرفتاری‌ها، دزدی‌ها، خیانت‌ها، ظلم‌ها و فسادها بر اثر این است که توحید در دل‌ها جای نگرفته است. تمام همّت من در این مدت مدید این بود که توحید را به مردم بفهمانم و الحمدلله‏ در بین ضعفا و کارگران و کشاورزان اثر خوبی داشته است. من هم از روز اوّل امیدم به همین قشر بود و از هدایت پول‏‌پرست‌ها و گردن‏کلفت‌ها ناامید بودم.

اولماز اولا گول تکان تکان گول گر ایسترن آغلا ایسترن گول (این شعر از حکیم هیدجی است یعنی هرگز گل خار نمی‏‌شود و خار گل نمی‏‌گردد. می‌‏خواهی بخند یا می‏‌خواهی گریه کن.)

الحمدلله‏ همین قشر ضعیف برادران دینی من شدند. آری اگر هرکس خدای خودش را پیدا کند و نور توحید در قلبش بیفتد همه نگرانی هایش برطرف می‏ شود. من وثق بالله‏ کفاه الامور، و اگر کسی توحید را نفهمید هم در دنیا سرگردان است و هم در آخرت در آتش. آتش آخرت هم همین نیت‏ های فاسد و ظلم و خیانت است.

زاهد منی آلاّتما جهنّمده اوت اولماز اولاّر کی یا نولاّر اوتی بوردان آپارولاّر (یعنی ای زاهد مرا مفریب، جهنم آتشی ندارد، آنانکه در آنجا می ‏سوزند، آتش را از همین ‏جا می‌برند.)

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت