مشرق: با سلام و صلوات در پی دیگران سوار شدم. مقصد شهرستان پاوه بود. شهری که به تازگی امنیت نسبی پیدا کرده بود و بچه های سپاه در آن مستقر شده بودند. برادر احمد روی رکاب مینی بوسی ایستاده بود و بچه ها تک تک از کنار او رد می شدند و روی صندلی های زوار در رفته مینی بوس می نشستند. همه خندان و سبکبال، انگار به طرف خانه های خودشان می رفتند، توی سر و کله هم می زدند و حتی سر به سر احمد می گذاشتند. صدای برادر احمد برای مدت کوتاهی همه را ساکت کرد: همه هستن؟ کسی جا نمونه، برادرها چیزی را فراموش نکنند!
غلامرضا دستش را درست مثل بچه کلاس اولی با لا برد و با جدیت گفت: برادر احمد، ما لیوان آبخوری مان جا مانده، اشکالی نداره؟ خنده از همه بچه ها بلند شد و حاج احمد هم ضمن لبخندی کمرنگ و نمکین،با دست به پشت راننده زد و بدین سان، حرکت رزم آوران اعزامی از سپا ه خیابان خردمند تهران به سمت شهرستان پاوه آغاز شد. راه زیادی را طی نکرده بودیم و هر کسی به کاری مشغول بود، که دوباره صدای غلامرضا بلند شد: برادرا توجه کنند، برای شادی ارواح شهدا و رفتگان این جمع، و برای سلامتی خودمان و برادر احمد. .. و پس از مکث کوتاهی ادامه داد: اللهم سرد هوا، گرم زمین، لبو لبو داغ، آش رو چراغ، شلغم تو باغ. در پایان هر فراز از رجز طنز آمیز مطلق همه با هم و محکم جواب می دادیم: هی. برادر احمد، چند بار سرش را به چپ و راست تکان داد، به راحتی می شد از چشمانش خواند: باز این غلامرضا شروع کرد. لبخندی زد و از سر ناچاری با ما همراه شد. به تنها چیزی که فکر نمی کردیم، آینده و رخداد های آتی بود. حوادثی که بسیاری از همسفران ما را، که در آن دقایق در مینی بوس نشسته بودند، از ما جدا کرد و پیش از همه ؛غلامرضا را. .. پسر هر چه به پدرش می گفت، فایده ای
نداشت. حسن آقا همان حرف اولش را تکرار می کرد: پسر جون، تو که تو کمیته هستی، اگه قرار به خدمته، همین جا هم می شه خدمت کرد، دیگه پاسدار شدن تو ی سپاه برای چیه. ..؟ اما پسر دست بردار نبود. دائم می آمد جلوی نانوایی و گردن کج می کرد و عین بچه های دبستانی می ایستاد و در خواست خودش را تکرار می کرد. حسن آقا می گفت: پسر جون، تو که بچه نیستی 25 سالته، اگه می خواهی بری خوب برو !اجازه من را می خواهی چیکار؟ و غلامرضا جواب می داد: اجازه شما برای من شرط است، من بی رضایت شما کاری نمی کنم. و باز، حسن آقا لجوجانه پاسخش را می داد: آخه عزیز من تو که پاسدار کمیته هستی، پاسدار با پاسدار چه فرقی می کنه؟ لا اله الاالله. .. از طرف دیگه، تو الان زن و بچه داری، عزیز من !خدا رو خوش نمی یاد اون بنده خدا را با یه بچه شیر خواره ول کنی، و آواره کوه و کمر بشی. اصلا ببینم، تو مگه تو زندگی چی کم داری؟ خونه به این خوبی برات فراهم کردم، زن به اون نجابتی برات گرفتم، می خوای اینها را ول کنی به امان خدا کجا بری؟ تازه، اگه یک مو از سرت کم بشه، من جواب مادرت را چی بدم؟ بر خلاف انتظار حسن آقا، غلامرضا به جای اینکه با شنیدن اسم مادرش، کوتاه بیاد و
منصرف بشه با صدایی ملایم، پنداری که دارد خودش را سر زنش می کند، گفت آقا جون !تو کردستان دارن جوان های این مملکت را سر می برن، اون وقت من بنشینم پای زن و زندگی؟ مگه من کی هستم؟ حسن آقا دیگه هیچی نگفت. چیزی نداشت که بگوید، می توانست خودش را راضی کند که تنها فرزندش را به پیشواز مرگ بفرستد، اما غلامرضا سر انجام با سماجتی که از خود نشان داد، موفق شد با وساطت امام جماعت مسجد محل، رضایت پدرش را جلب کند. من از طرف سپاه پاسداران و از طرف برادران مسلمان کرد صحبت می کنم، البته وقتی این حرف را می زنم نباید این اشتباه بشود که یک نفر از تهران آمده و از طرف برادران کرد صحبت می کند. ما فکر نمی کنیم این مسئله مهمی باشد. اگر یک مسلمان از جنوبی ترین منطقه آفریقا به این مملکت بیاید و سخن بگوید، ما باید گوش کنیم. این که می گویند درد کرد را فقط کرد می داند، اشتباه است. ما می گوییم درد مسلمان را فقط مسلمان می داند. درد مستضعف را، فقط مستضعف می داند. زمانی که در پادگان بانه مستقر شدیم؛ هر روز صبح الاطلوع برادر احمد همه نیروها را وادار می کرد در آن هوای سرد و زمین یخ زده ؛مدت زیادی سینه خیز بروند تا آمادگی جسمی شان بیشتر شود. او
و غلامرضا با یک کلت رولور در دست، بالای سر نیروها می ایستادند و هر کس تنبلی می کرد، یک گلوله کنار گوشش شلیک کرده و فریاد می زدند بجنب. ..یک بار در حین سینه خیز رفتن، من حسابی خسته شدم و تصمیم گرفتم که هر طوری شده کمی استراحت کنم. دقت کردم و تعداد گلوله هایی را که غلامرضا و احمد شلیک کرده بودند، شمردم. وقتی که غلامرضا آخرین گلوله اش را شلیک کرد، من طاقباز دراز کشیدم و نفس راحتی کشیدم. آمد بالای سرم و گفت: یعنی چه برادر؟ بجنب وا لا شلیک می کنم. با رندی گفتم: من دیگه نمی روم، هر کاری می خواهی بکن. لوله اسلحه را به موازات گوشم قرار داد و فریاد زد: خجالت بکش برادر، برو والا می زنم. اما من با خیال راحت گفتم: آسمان به زمین بیاید، من دیگه سینه خیز نمی روم. و او باز هم تهدید کرد: به برادر احمد می گم بیاد خدمتت برسه. و من که می دانستم اسلحه برادر احمد هم خالی است، خندیدم و گفتم: بگو بیاد، باکی نیست. غلامرضا جریان را فهمید و دست از سرم بر داشت و آن روز، من از زرنگی خودم حسابی کیف کردم. پس از پاکسازی جاده پاوه و استقرار در شهر غلامرضا به عنوان فرمانده سپاه معرفی شد و برادر احمد، فرماندهی عملیات را بر عهده گرفت. بر
خلاف برادر احمد که اقتدار و سخت گیری اش معروف بود، غلامرضا به شوخ طبعی و ملایمت شهرت داشت. به راحتی با هر کس می جوشید و محبتش خیلی زود به دل می نشست. تنها کسی که به راحتی جرات می کرد بلا برادر احمد شوخی کند، همو بود و من متعجب بودم که با این اخلاق و روحیات، چگونه با برادر احمد چنین رفیق و همدم شده است؟ به خصوص که سیگار هم می کشید، حال آنکه برادر احمد از سیگار تنفر عجیبی داشت. البته گه گاهی بر سر مسائلی دعوا می کردند، اما خیلی زود دوباره با هم کنار می آمدند. غلامرضا زبان فصیح و شیوایی داشت، زمانی که احتیاج به سخنرانی، مذاکره، بحث و یا از این قبیل کارها بود، برادر احمد او را می فرستاد. هر وقت از غلامرضا علت این امر را می پرسیدم، بلند می خندید و می گفت: من چهره دیپلمات برادر احمد هستم. برادر احمد از دست یکی از نیروها شدیدا عصبانی شده بود و در حالی که زیر لب می غرید، سوار خودرو شد تا خودش را به محل استقرار او برساند. من و غلامرضا هم نشستیم کنارش، غلامرضا در حالی که سیگارش را آتش می زد سرش را به گوش من نزدسیک کرد و زیر لب، خونسرد گفت: قبل از اینکه کاری دست خودش یا آن بنده خدا بده باید یه فکری بکنیم ! من هم
نگران بودم چهره برادر احمد از غضب سرخ شده بود. در این جور مواقع ما جرات نزدیک شدن به او را نداشتیم، اما غلامرضا عین خیالش نبود و در حالی که نیشش مثل همیشه تا بنا گوش باز بود با زیرکی به صورتی که برادر احمد متوجه نشد، کلت کمری او را از غلافش خارج کرد و گذاشت تو جیب اورکت خودش بعد در حالی که نفس عمیقی می کشید به من چشمکی زد و آهسته گفت: این طوری خیالمان راحت تر است. به مقر مورد نظر که رسیدیم برادر احمد مثل فشنگ از ماشین پرید پایین. من هم نگران در پی او. اما غلامرضا خیلی راحت در حالی که به سیگارش پک می زد، پیاده شد. کلاه لبه دار ارتشی اش را روی سرش جا بجا کرد و قدم زنان به طرف ما آمد، برادر احمد داشت، با عصبانیت، سر نیروی خاطی، داد و هوار می کرد. البته این را هم گفته باشم، حق به جانب احمد بود، آخر آن نیروی سهل انگار، با بی توجهی به اوامر برادر احمد، حسابی کلافه اش کرده بود ومن و رضا دستواره هم که آنجا بود، جرات دخالت نداشتیم. ناغافل برادر احمد دست برد به طرف کمرش تا کلتش را بیرون بکشد که با جای خالی اسلحه مواجه شد! حسابی جا خورد. دیگر آتش غضب از چشمانش زبانه می کشید که دیدم غلامرضا دستی به شانه او زد و
سیگار نصفه ای را که بین انگشتانش بود به طرف برادر احمد گرفت و با بی خیالی کامل، گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده است، گفت: برادر احمد، سیگار می کشی جانم؟ اعصابت راحت می شه ها !... برادر احمد علی رغم اینکه از سیگار بیزار بود ناگهان لبانش به خنده باز شد. آتش خشمش فرو کش کرده بود و در حالی که سر خود را تکان می داد گفت: لا اله الا الله تو اینجا هم دست از شوخی بر نمی داری؟ به دنبال او همه ما شروع کردیم به خندیدن. غلامرضا، همان طور جدی ایستاده بود و وانمود می کرد که از رفتار ما متعجب شده است و بعد از آنکه پکی به سیگارش زد آن را دور انداخت و به ما ملحق شد. برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده و همرزمان شهید / به قلم محمد علی صمدی
دیدگاه تان را بنویسید