آقای معلم: پولدارها مرا ریپورت کردند! +تصاویر

کد خبر: 633343

«مصطفی طالبی» معلم خوش ذوق روستای عادل آباد شهرستان سبزوار است که در صفحه اینستاگرامش از کلاس درس چندپایه‌ای‌ و شیرین بچه‌های یکی از نقاط محروم کشور می‌نویسد.

آقای معلم: پولدارها مرا ریپورت کردند! +تصاویر
مجله‌مهر: اگر خبر تلخ فرورفتن مداد برسریک دانش‌آموز کرمانی در اثر تنبیه معلمش در یکی از مناطق محروم استان کرمان از تلخ‌ترین خبرهای هفته گذشته بود باید بدانیم معلم‌های خوش ذوق مهربان زیادی وجود دارند که با لبخند و محبتشان از تلخی محرومیت کلاس‌های درس‌شان می‌کاهند، تا بچه‌های معصوم و آفتاب سوخته روستاهای مناطق محروم کشور در کلاس‌های انشاء آرزوهای بزرگ بزرگ بکنند و دلشان بخواهد دوباره «علم» را به جای «ثروت» انتخاب کنند. «مصطفی طالبی» معلم جوان روستای عادل آباد شهرستان خوشاب سبزوار است که تبدیل به دلخوشی این روزهای بچه‌های کرد زبان پایه اول و چهارم مدرسه شهید عاشقی شده‌است. معلمی که در اولین سال تدریس خود هر روز مسیر ۸۰ کیلومتری خانه تا روستا را با ماشین طی می‌کند و می‌خواهد همه توانش را برای دانش آموزانش به کار گیرد. به بهانه صفحه قصه‌های آقای طالبی از بچه‌های مدرسه‌اش که به آنها «بچه‌های آسمان» می‌گوید با او گفتگو کردیم تا از کلاس درسش بیشتر بدانیم.
آقای معلم
روز اول معلمی استرس داشتم به خودش می‌گوید «معلم درپیت» و این کلمه را مثل یک امضا پای همه پست‌هایش هشتگ می‌کند. اما بچه‌های کلاس نظرشان هیچ شبیه آقای معلم نیست. «مصطفی طالبی» متولد ۱۳۷۲ در سبزوار است. اما حال و هوای روستا را بسیار دوست دارد و می‌گوید تعطیلاتش را همیشه در روستا می‌گذراند. اولین بار که کنکور می‌دهد فیزیک قبول می‌شود اما وقتی می‌فهمد به روحیه‌اش نمی‌خورد دوباره کنکور می‌دهد و این بار در دانشگاه فرهنگیان آموزش ابتدایی می‌خواند تا بعد از ۴سال درس خواندن؛ مهر امسال برای اولین بار کت و شلوار معلمی بپوشد و سرکلاس درس برود:«بعد از لیسانس به اداره آموزش و پرورش شهرستان خوشاب معرفی شدم. یک روستا بیشتر نمانده بود و من باید همانجا برای درس می‌رفتم. اول خیلی می‌ترسیدم. هم به خاطر اینکه مدارس شهر با روستا خیلی تفاوت دارد و هم اینکه نمی‌دانستم بچه‌ها و خانواده‌های روستا مرا می‌پذیرند یا نه! برای همین روز اول برای اینکه از استرسم کم شود با بچه‌ها فقط حرف زدم.»
آقای معلم
برای جمع آوری کمک‌های مردمی کارهای عجیبی کردم آقای طالبی در سومین روزی که به کلاس درس می‌رود به این فکر می‌کند که چطور می‌تواند از زخم محرومیت دانش آموزانش کم کند. برای همین به فکر جمع‌آوری کمک‌های مردمی می‌افتد و روش‌هایی را امتحان می‌کند که به گفته خودش به عقل جن هم نمی‌رسد:« من از روز سومی که وارد مدرسه شدم دنبال این بودم که پای خیرین را به مدرسه باز کنم. یک روز سایت دیوار را باز کردم و رفتم داخل خرید و فروش ماشین‌های ۵۰۰ میلیون تومانی و شماره‌هایشان را در آوردم و همه را به اسم ماشین‌هایشان ذخیره کردم. بعد یک فایل گیف با عکس‌های مدرسه درست کردم و چیزهایی که لازم داشتیم را در یک متن نوشتم و در تلگرام برایشان فرستادم. آنها هم لطف کردند و مرا ریپورت کردند. فقط یک خانمی از بین آنها قبول کرد که هزینه کتاب کمک درسی بچه‌ها را تامین کند که وقتی فردای آن روز دوباره پیام دادم ایشان هم مرا ریپورت کرد و تا مدتی نمی‌توانستم پیام بدهم. بعد از آن در اقوام به فکر جمع‌آوری کمک شدم که مقدار کمی جمع شد. دوباره سایت دیوار رفتم و این بار خودم آگهی دادم و بازهم اتفاقی نیفتاد. بعد رفتم در داخل کانال‌های مذهبی و به ادمین‌هایشان پیام دادم که یکی از روحانیون مشهور در اینستاگرام لطف کرد و در صفحه و کانالش گذاشت که به لطف ایشان خیلی کمک جمع شد. آنقدر که توانستیم برای بچه‌ها دستشویی بسازیم؛ یک دستگاه کپی رسید؛ تخته وایت برد آمد و حتی یک خانمی برای همه بچه‌ها کفش خرید.»
آقای معلم
در حق بچه‌های روستا بی‌عدالتی می‌شود آقای معلم دل پری دارد از بی‌عدالتی‌هایی که گریبان دانش آموزانش را گرفته‌است. بی‌عدالتی که نمی‌گذارد بچه‌های روستا مثل باقی بچه‌ها جا برای پیشرفت داشته باشند:«بی عدالتی از همین هزارتومانی‌هایی که برای بچه‌های روستا زیاد است و بچه‌های شهر و خانواده‌های کمی پولدارتر می‌توانند پرداخت کنند شروع می‌شود. چندسال پیش وقتی کلاس کنکور عربی رفتم. معلممان هر تست کنکور را که بررسی می‌کرد و تکنیکش را توضیح می‌داد می‌گفت یادداشت کنید در کتاب نیست. آخر صدای من در آمد و گفتم اگر اینطور است تکلیف بچه‌های روستایی که نمی‌توانند کلاس کنکور بخرند و خرید کمک‌ درسی‌های ۳۰هزارتومانی برایشان سخت است چه می‌شود؟ این نابرابری باعث می‌شود بچه‌های روستایی هرچقدر هم تلاش کنند نتوانند کنکور را خوب بدهند و بقیه بچه‌ها رتبه می‌آورند. آن وقت درس خواندن برایشان سخت می‌شود و هرمدرکی بگیرند دوباره بیکار به روستا باز می‌گردند. ما اینجا دانش آموزی داشتیم که خانواده‌اش یک نامه برای بهزیستی برده بود تا بتواند ۱۰ هزارتومان برای پرداخت پول کتاب درسی بگیرد. بچه‌های روستا اغلب چندپایه هستند ولی به همان میزان سرکلاس هستند که یک دانش آموز در کلاس تک پایه‌ای سرکلاس می‌نشیند. این بی عدالتی‌است.‌ اگر جلوی این ناعدالتی از همین‌ جاها گرفته شود خیلی از مشکلات حل می‌شود.»
آقای معلم
بچه‌ها نمی‌توانند بیشتر از ابتدایی بخوانند در روستایی که حتی خط تلفن ندارد و بچه‌ها هیچ تصوری از اینترنت ندارند آقای طالبی از آنها عکس می‌گیرد تا بچه‌های آسمانی کلاسش را به مخاطبان صفحه‌اینستاگرامش معرفی کند. بچه‌های مدرسه‌ای که هرچقدر آرزوهای بزرگ داشته باشند سهم‌شان از درس‌ خواندن فقط ۶ سال است و آینده پیش رو هیچ شباهتی به آرزوهایشان ندارد:« یکبار موضوع انشاء به بچه‌ها گفتم که دوست دارند چه کاره شوند. مهتاب در انشاء نوشته بود دوست دارد دکتر شود. اما پدرش گفته است نمی‌تواند بیشتر از کلاس ششم بخواند چون روستا برای دوره بعد تحصیلی مدرسه‌ای ندارد و برای ادامه باید ۱۲۰ کیلومتر طی کند تا به یک مدرسه شبانه روزی برود. برخی از خانواده‌ها هم بهانه می‌آورند که چون معلم‌ها مرد هستند به دخترها اجازه نمی‌دهند سرکلاس بیایند اما این بهانه اصلی نیست. آنها نمی‌خواهند و حتی نمی‌توانند هزینه کنند. زهرا یکی از بچه درسخوان‌های کلاس است که او هم دوست دارد دکتر شود اما چند وقتی است نظرش عوض شده و دوست دارد خیاط شود. ایوب دوست دارد فوتبالیست شود. یک پرسپولیسی و رئال مادریدی دو آتشه است که مدام سرکلاس درباره فوتبال بحث می‌کند. رضا دوست دارد معلم شود. به تیپ و ظاهرش هم می‌خورد چون خیلی بچه مودبی است. اما یکی از بچه‌ها به اسم مراد مدام در فضای دزد و پلیس است و می‌خواهد پلیس شود. ولی من فقط برایشان دعا می‌کنم که عاقبت به خیر شوند.» از محبت بچه‌ها گاهی گریه‌ام می‌گیرد رابطه احساسی آقا معلم با بچه‌ها به قدری بالا گرفته است که هیچ شبیه ترس و استرس روزهای اول نیست. آنقدر که گاهی از روی احساساتی شدن گریه‌اش هم می‌گیرد و مدام به این فکر می‌کند که اگر سال بعد مجبور شود روستای محل اشتغالش را تغییر بدهد چه طوری باید از آنها دل بکند. «یگانه یکی از بچه‌های کلاس اولی است. دوهفته‌ای به خاطر مشکل قلبی برادر کوچکترش باید خانه مادربزرگش می رفت. روز اول را طاقت آورده بود اما از فردایش مدام سرکلاس گریه می‌کرد. من برای اینکه گریه نکند حسابی مسخره بازی در می‌آوردم. من به گریه بچه‌ها خیلی حساسم. شاید یک عده‌ای بگویند سبک بازی اما برای من سخت است. سه چهار روز گذشت و هنوز گریه می‌کرد هربار سرکلاس تا می‌خواست گریه‌اش بگیرد کلاس چهارمی‌ها هم به کمک من می‌آمدند و او را می‌خندادند. خیلی هم قشنگ می‌خندد. یک روز وقتی زنگ ورزش بود همه رفته بودند حیاط دیدم یگانه سرکلاس آمد و رو کرد به من و با همان لهجه شیرین کردی گفت:آقایی من خیلی تو رو دوست دارم. آقایی میشه یه بوسی به من بدید؟ برایم خیلی لذت بخش بود. یکبار هم والدین یکی از بچه‌ها آمد و گفت: شما بهترین معلمی هستید که به اینجا آمدید. این جمله آنقدر برایم شیرین بود که گوشه‌ای رفتم گریه‌ام گرفت.‌ الان مدام استرس دارم اگر سال بعد نبودم تکلیف بچه‌ها چه می‌شود؟ معلم بعدی با آنها چطور برخورد می‌کند؟» آقای معلم یک آرزوی دیگر برای بچه‌هایش دارد. دوست دارد بچه‌ها یک اردوی درست و حسابی بروند. چند روزی از دل روستا بیرون بیایند و به جاهایی بروند که فقط آنها را درتلویزیون و خواب‌هایشان دیده‌اند. دوست دارد یک روز آدمهایی پیدا شوند که خواب‌های بچه ها را واقعی کنند.
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت