کولبران؛ در مه و برف به دنبال یک لقمه نان

کد خبر: 629399

همهمه کولبرهای کرد از لای کوه‌های پربرف پیرانشهر شنیده می‌شود. زوزه باد و صدای موتورهای حمل بار و برفی که بیرحمانه می‌بارد، مرز را برایت معنا می‌کند. همه چیز زیر لایه‌ای از مه پنهان است؛ انگار از وسط یک بوم نقاشی سر درآورده‌ایم.

روزنامه ایران: همهمه کولبرهای کرد از لای کوه‌های پربرف پیرانشهر شنیده می‌شود. زوزه باد و صدای موتورهای حمل بار و برفی که بیرحمانه می‌بارد، مرز را برایت معنا می‌کند. همه چیز زیر لایه‌ای از مه پنهان است؛ انگار از وسط یک بوم نقاشی سر درآورده‌ایم.
باید چند دره برفی را رد کنیم تا به جاده مخصوص موتورها برسیم و کمی بالاتر از این جاده سنگ و گل به محل اصلی خواهیم رسید. برف زمین را محو کرده. اینجا و آنجا گودال‌های بزرگی از لای برف‌ها دهان باز کرده‌اند و منتظر حواس پرتی یا بد شانسی کولبری هستند تا او را ببلعند.

امید می‌گوید کولبری غیر قانونی نمی‌کند. مسیر خطرناک کولبران قاچاق را نشانم می‌دهد و می‌گوید: آنها خطرات بیشتری به جان می‌خرند. مثل همین دفعه که زیر بهمن ماندند. از امید می‌پرسم وقتی کوله روی دوشت است به چه چیزی فکر می‌کنی؟ تنها به کلمه‌ای بسنده می‌کند:خانواده.

امید کولبر 20ساله پیرانشهری که سراشیبی کوه را به سمت خانه می‌رود، می‌گوید: «اینجا هر روز رکورد رضازاده جا به جا می‌شود.» اما به جای تشویق حضار، کوه‌های پیرانشهر هستند که در مقابل مردان کولبر کلاه از سر برمی‌دارند.
همهمه کولبرهای کرد از لای کوه‌های پربرف پیرانشهر شنیده می‌شود. زوزه باد و صدای موتورهای حمل بار و برفی که بیرحمانه می‌بارد، مرز را برایت معنا می‌کند. همه چیز زیر لایه‌ای از مه پنهان است؛ انگار از وسط یک بوم نقاشی سر درآورده‌ایم. صدها کولبر با صورت‌هایی که با شال و دستار پوشانده‌اند و لباس‌های گلی به تن دارند، در محوطه‌ای محصور با سیم خاردار جمع شده‌اند. این صحنه، چند لحظه میخکوبم می‌کند تا اینکه مأموران مرزبانی به سمت‌مان می‌دوند. حضور ما آرامش این تابلو غمبار را به هم ریخته است.
چند کیلومتر بالاتر از ورودی اصلی مرز «تمرچین» در پیرانشهر، صدها کولبر در دامنه کوه منتظرند نامشان خوانده شود تا بروند زیر بار. باری سنگین که در پیچ و خم کوه جان می‌گیرد. یک روز پشتی شکسته می‌شود، یک روز بهمن آوار می‌شود و روزی هم گلوله‌هایی که از ناکجا می‌آیند و به ناکجا می‌روند. کولبران هر بار برای حمل 200 کیلو بار، تنها 100 تا 150هزارتومان دستمزد می‌گیرند. بعضی از کولبرها می‌گویند بیش از این هم می‌توانند بلند کنند.
پیرمرد به سمت گیت اصلی مرز تمرچین برمی‌گردد تا با تاکسی‌های مخصوص کولبران به خانه برگردد. با لباسی سر تا پا گل و صورتی که سرما سوزانده. حسن ابراهیمی با 60 سال سن، هنوز هم کارش کولبری است. انگار این کار بازنشستگی ندارد. سال‌ها در سردشت کار می‌کرده و الان چند سالی است به پیرانشهر آمده. او هم مثل همه کولبرانی که در این گزارش با آنها حرف زدم با مجوز کولبری می‌کند تا لااقل از خطر تیراندازی مأموران مرزی، در امان باشد. ابراهیمی با لهجه غلیظ کردی می‌گوید: «حداقل هفته‌ای یکبار نوبتم می‌شود تا کوله بردارم» پیرانشهر حالا 6 هزار کولبر مجوزدار دارد و شاید چند صد نفر کولبر که از راه‌های فرعی و بدون مجوز به کولبری می‌روند. ابراهیمی یکسره خدا را شکر می‌کند و می‌گوید از وضعیت شغلی‌اش هیچ شکایتی ندارد. از او می‌پرسم فکر می‌کند تا چند سال دیگر می‌تواند این کار را بکند؟ می‌گوید: «تا هر وقت که بلایی به سرم نیامده و می‌توانم کار کنم، ادامه می‌دهم. کولبری نکنم چه‌کار کنم؟ خرج خانواده و پسرم را که ازدواج کرده و درس می‌خواند از کجا در بیاورم؟»
پسر جوان دیگری از راه می‌رسد. نامش را نمی‌گوید و هر بار با نگرانی می‌پرسد: «واقعاً از ایران هستید؟» 23 سال سن دارد و از 17 سالگی کولبری را شروع کرده: «آن زمان بار کمتری برمی‌داشتم اما حالا راحت 150 تا 200 کیلو برمی‌دارم» پشتش یک کوله کوچک کیسه‌ای را با طناب بسته و سمت دیگرش حمایل شده به جلوی گردنش. از او در مورد کیسه می‌پرسم، می‌گوید: «قبل از اینکه بار را پشتمان بگذاریم این حلقه را می‌اندازیم دور گردن و آن کیسه را از پشت باز می‌کنیم و بارها را روی کیسه می‌گذاریم که تعادل بار به هم نخورد.»
مسیر جایگاه اصلی تحویل بار را نشانم می‌دهد. باید چند دره برفی را رد کنیم تا به جاده مخصوص موتورها برسیم و کمی بالاتر از این جاده سنگ و گل به محل اصلی خواهیم رسید. برف زمین را محو کرده. اینجا و آنجا گودال‌های بزرگی از لای برف‌ها دهان باز کرده‌اند و منتظر حواس پرتی یا بد شانسی کولبری هستند تا او را ببلعند. برف سمج به تندی درحال باریدن است. چند بلندی را که رد می‌کنم نفسم به شماره می‌افتد. کولبران از کنارم بسرعت عبور می‌کنند و انگار نه انگار کوهستان است. ناگهان پایم تا کمر در گودالی فرو می‌رود. کفشم پر از آب سرد می‌شود. به سختی بلند می‌شوم.
به جاده سنگلاخی که می‌رسم، موتورسوارها یکی پشت دیگری با بارهایی دو برابر قدشان به سمت پایین می‌روند. یکی از موتورسوارها به اسم عدنان می‌ایستد و از کارش می‌گوید: «بعد از اینکه کولبران بارها را از آن‌طرف مرز تا این بالا می‌رسانند، اگر بخواهند می‌توانند تا پایین ببرند و تحویل صاحب بار بدهند. این طوری 10 هزار تومانی توی جیب‌شان می‌ماند. اگر هم نخواستند به ما می‌دهند که با 10هزارتومان برای‌شان ببریم پایین.» سراشیبی تندی است و گل و برف و سنگ‌های کوچک و بزرگ، چنان درهم شده که نمی‌دانی دقیقاً کجا هستی. موتورسوارها بسرعت به سمت پایین می‌روند و برای احتیاط، پای‌شان را نزدیک زمین نگه می‌دارند تا بار سنگین، تعادل‌شان را به هم نزند. آنها هم مثل کولبران، حمایلی دور گردن انداخته‌اند تا بار محکم به پشت‌شان بچسبد.
عدنان می‌گوید: «همین چند وقت پیش، یکی از موتورسوارها چپ کرد و پایش شکست. خدا را شکر آمبولانس زود رسید و منتقلش کردند بیمارستان.» از او می‌پرسم شما و کولبرهایی که مجوز کار دارید، بیمه هم هستید؟ می‌خندد و می‌گوید: «نه آقا بیمه نیستیم. یکبار که آسیب ببینی تا آخر عمر خانه نشین شده‌ای.» او از دوستانش که در این مسیر آسیب دیده‌اند می‌گوید و اینکه هیچ کس و هیچ کجا به آنها کمکی نکرده و حالا مجبورند با قرض کردن و کمک این و آن امورات زندگی را بگذرانند.
انتهای جاده، آلونک‌های کوچکی دیده می‌شود که با پارچه‌ و نایلون و کیسه پوشیده شده‌اند. آلونک‌ها درهای کوچکی دارند و آن‌طور که یکی از کولبران می‌گوید قهوه‌خانه و رستوران‌های کوهی کولبرهاست. تقریباً 20 یا 30 تایی هستند اما درهای همه بسته است. به امید می‌رسم؛ کولبر 20 ساله. روی پوتینش جوراب کشیده که سر نخورد. از او می‌پرسم برای کولبری باید چه کارهایی کرد؟ زیپ کاپشنش را باز می‌کند که زیر آن یک کاپشن دیگر است. خودش می‌گوید: «6تا کاپشن پوشیده‌ام و 3 تا شلوار و 3 تا جوراب روی هم و یکی هم روی پوتینم. کافی است یکبار با آن همه بار سر بخوری تا برای همیشه خانه نشین شوی. یکی را می‌شناسم که همین چند وقت پیش سر خورد و پشتش شکست.» امید دو پسر دارد و بجز این‌کار جوشکاری هم بلد است: «از این کار نهایتاً ماهی 500 یا 600 هزار تومن در می‌آورم.» امید می‌گوید کولبری غیر قانونی نمی‌کند و مسیر خطرناک کولبران قاچاق را نشانم می‌دهد که مسیر ترسناکی است: «آنها مسافت بیشتری را طی می‌کنند و خطرات بیشتری را هم به جان می‌خرند. مثل همین دفعه که زیر بهمن ماندند. گاهی هم تیراندازی می‌شود.» از امید می‌پرسم وقتی کوله روی دوشت است به چه چیزی فکر می‌کنی؟ تنها به کلمه‌ای بسنده می‌کند:«خانواده». او وقتی بچه بوده، دوست داشته خلبان شود.

با پاهایی ورم کرده و سرمازده، خیس و خسته و سراپا گل، به انتهای مسیر می‌رسیم. جایی که کولبران و موتورسوارها در محوطه‌ای از مه و برف جمع‌اند. پاسگاه مرزی پشت ابر پیداست. کولبران روی تپه‌های کوچک و بزرگ اطراف نشسته‌اند و باهم حرف می‌زنند و بعضی‌ هم مشغول بار زدن وسایل روی موتورها. ما آرامش غمبار کوهستان را به هم ریخته‌ایم. چند مأمور هنگ مرزی به سمت‌مان می‌دوند تا ببینند در میان آوازهای غریب کولبران در کوهستان چه می‌کنیم.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت