لطفا به حال من غبطه بخوريد!
پسرجوان بلافاصله درگوشه اي از پياده رو يك خيابان خلوت، بر روي يك نيمكت زهوار دررفته مي نشیند و موهای بلند و ژولیده خود را از جلوی صورتش کنار می زند...
روزنامه جوان؛ حمیدرضا نظری: پسرجوان که از فرط بیکاری و بی پولی، همیشه نگاهي تيره و غمگين دارد، اين بار به خاطر يافتنِ جوابِ سوال بسيار سخت و مهم يكي از مسابقات بزرگ تلویزیونی، از شادی در پوست خود نمی گنجد و همه دنیای اطرافش را رنگی و زیبا و چشم نواز می بیند! او علاقه عجيبي به انواع و اقسام برنامه هاي رنگارنگ و مسابقه دار و جوايز ارزنده تلويزيون دارد و چون شغلی ندارد و دیگر از پیدا کردن کار، پاک خسته و ناامید شده، به بخت و شانس روی آورده و از اول صبح تا پاسي از شب، چشم به صفحه جادويي خانه اش مي دوزد تا شايد روزی بختش باز شود و دوستان و آشنايان و همه مردم، به موقعيت و موفقيت و حال و روز او غبطه بخورند و... پسرجوان بلافاصله درگوشه اي از پياده رو يك خيابان خلوت، بر روي يك نيمكت زهوار دررفته مي نشیند و موهای بلند و ژولیده خود را از جلوی صورتش کنار می زند تا ازطريق گوشي تلفن همراهش، با تلويزيون تماس بگيرد. او اگر دير بجنبد، ممكن است كه بزرگ ترين شانس زندگي خود را از دست بدهد و تا آخرعمر افسوس بخورد و آه جانسوز بكشد! این جوان مي خواهد هرچه سریع تر و پس از ارتباط با تلویزیون، در آن مسابقه مهم شرکت کند و از جايزه بزرگي كه وعده اش را داده اند، بهره مند گردد و براي هميشه خوشبخت شود! جوان، چندین بار شماره مي گيرد، اما موفق به ارتباط با تلويزيون نمي شود. او كه به خاطر هَدر رفتن شارژ و همچنين فرصت اندك پاسخگويي به سوال تلويزيوني، عصباني شده است، با مُشت به جان گوشي همراه خود مي افتد و حالا نزن، كي بزن!... پیرمردی که از دور، شاهد حرکات جوان است، خودش را به او مي رساند:" نزن بابا جون، نزن؛ گناه داره!!" - آخه شما نمی دونی که من از دستش چه عذابی کشیدم عمو؛ تا حالا هفت- هشت بار تماس گرفتم و كلي هزينه كردم، اما هنوز یه جواب درست و حسابی بهم نداده! پیرمرد که خیلی مهربان است و تحمل كتك خوردن گوشي را ندارد، صورت جوان را به گرمي مي بوسد:" لازم نیست دعواش کنی پسرم!... خب حالا بگو می خوای شماره کجارو بگیری؟!" جوان که از بوسه محبت آميز پيرمرد راضی به نظر می رسد و تا حدودی آرامش خود را بازیافته است، جواب مي دهد:" تلويزيون رو؛ اما مگه می شه بهش گفت بالای چشمت ابروئه؟!" - منظورت تلويزيونه؟! - نه آقا؛ این گوشي رو می گم؛ چون فورا اخم می کنه و یه جای دیگه رو می گیره! - یعنی چی؟! - یعنی شماره تلويزيون رو می گیرم؛ استادیوم صد هزار نفری جواب می ده! استادیوم رو می گیرم؛ قهوه خونه مش قنبرجواب می ده! قهوه خونه رو می گیرم؛ تله کابین توچال جواب می ده! تله کابین رو می گیرم؛ فنرسازی جواد آقا جواب می ده! فنرسازی رو می گیرم... پیرمرد مي خندد و دست روي شانه پسرجوان مي گذارد:" حق با شماست، اما این درست نیست که کتکش بزنی! هرکاری راه و روش خاص خودش رو داره! تلفن همراه، یه وسیله ظریف، حساس و لطیفه!" - یعنی می فرمایی نازش کنم؟! - خب بله؛ چه اشکالی داره؟!... حالا با مهربونی و محبت، يه لبخند عاشقانه بهش بزن و خیلی آروم و زيبا، شماره تو بگیر! جوان طبق دستور و راه و روش پيشنهادي پيرمرد، شماره مي گيرد:" این جوری خوبه؟!" - آره، آفرين؛ همین حالاست که يكي از مسوولان مهربون و خوشگل تلويزيون، گوشی رو برمی داره و خیلی لطیف می گه... صدای بَم و گوشخراش و دلهره آور مردي به گوش مي رسد که:" فرمایش؟!" جوان، هراسان بر روي پاهاي خود مي لرزد و با دستپاچگي مي گويد:" س... سلام!... توئي خوشگل؟!!" صداي نعره اي وحشتناک از آن سوي خط، نفس را در سينه پسرجوان حبس مي كند:" به من مي گن اسمال قصاب!! حالا با زبون خوش، لال مي شي و گوشي رو وِل مي كني یا بیام با همین ساطور، دو شقه ات كنم و دل و جگرت رو بريزم بيرون؟!" جوان كه از فرط وحشت نزديك است زهره ترك شود، گوشي تلفن را رها مي كند و همان جا بر روي نيمكت زهوار دررفته پياده رو خيابان، وِلو مي شود!... **** .... زمان همچنان به سرعت می گذرد و فرصت براي پاسخگويي به سوال مطرح شده و شانس برنده شدن در مسابقه بزرگ تلويزيون و رسيدن به خوشبختي، هر لحظه كم و كمتر مي شود... جوان وقتي به خود مي آيدكه از پیرمرد مهربان اثری نيست كه نيست!... او مي خواهد برای همیشه از خیر جایزه ارزشمند مسابقه بگذرد و راهش را بگیرد و به سمت خانه اش برود كه حرکات عجيب یک پسربچه در کنار جدول خیابان، توجه او را به خود جلب مي كند. پسربچه در حالي كه يك گوشي همراه در دست دارد، با تمام انگشتانش، محكم برصفحه و شماره هاي تلفن فشار مي آورد و با ناشيگري قصد دارد شماره فرد يا جايي را بگيرد، اما هر چه زور مي زند و تلاش مي كند، موفق به اين كار نمي شود و همين موضوع، اشک او را در آورده است. اگر جوان اقدامی انجام ندهد، ممکن است که پسربچه با رفتارش، گوشي همراهش را از ریشه خراب كند و پدر و مادرش با او یک دعوا و كتك کاری جانانه و ریشه ای بکنند و... " داری چیکار می کنی بچه؟! هرکاری راه و روش خاص خودش رو داره! تلفن همراه، یه وسیله ظریف، حساس و لطیفه!" - يعنی ماچش کنم عموجون؟! - خب بله؛ چه اشکالی داره؟!... حالا می خوای شماره کی رو بگیری؟ - خاله جونم؛ اما قاطی کرده! - کی؛ خاله جونت؟! - نه بابا، این گوشی رو می گم؛ هر کاری می کنم، نمی گيره! - غصه نخور بچه جون؛ شماره خاله و اون گوشي تو بده ببينم! پسربچه گوشي خود و شماره را به جوان مي دهد و او به آرامي و با مهرباني و با طمانينه خاص، شماره مي گيرد: " خب، اینم خونه خاله ات... الو! خونه خاله؟!... بله؟!... شونه لاله؟!.... چي؟!... نه خانم محترم، بنده شونه می خوام چیکار؟!... ببخشین!..." و به پسربچه نگاه مي كند و مي خندد:" اين گوشي تو هم مثل مال من، اشتباه شماره مي ندازه و فقط بلده پول بي زبون مارو بخوره!... بيا، اينم گوشي ات!... خب پسرجون، ديگه بهتره زودتر بري خونه تا مامانت نگرونت نشده!" بچه شلوار جوان را مي گيرد:" چی چی رو برم خونه؟! من پولم رو مي خوام!" - کدوم پول؟! - همون پول بي زبوني که اين گوشي خورده ديگه؛ اگه شما شماره خونه خاله جونم رو اشتباه نمي گرفتي كه پولم رو نمي خورد! - يعني چي؟! - يعني اگه پولم رو ندي، داد می زنم و به همه می گم ها!... اونم خونه مونه؛ اون در آبيه؛ حالا به مامانم مي گم بياد و... - اي بابا، عجب گرفتار شديم ها!... شلوارم رو ول کن بچه بذار برم پي كارم! - بري پی کارت؟!... مگه من مي ذارم؟!... آهاي!... و بلافاصله صدای فریاد و شیون او، نگاه همه اهالی نگران خیابان را به سوی آن دو مي كشاند:"آهای مامان! به دادم برس که حق بچه تو خوردن! مامان! بدو بیا که این آقا دزده، پول بی زبونم رو خورده و پَسش نمي ده!!..." چند لحظه بعد، از گوشه و كنار خيابان، چند نفر با چوب و چماق به طرف جوان حمله ور مي شوند:" ول کن اون طفل معصوم رو، نامرد!" - تو خجالت نمی کشی آدم حسابی؟! - آهای نره غول! این بچه مگه هم قَد توئه؟! - یه بلایی سرت بیارم که تا ابد یادت نره، اي حروم خور! مادر پسربچه زودتر از دیگران به سمت جوان مي دود و از راه دور، ناخن هايش را به سوی او نشانه مي رود:" اگه دستم بهت برسه، همه زلفاتو می کنم و پاک کچلت می کنم بی غیرت!" پسرجوان، صدای نعره و ساطور اسماعيل قصاب را فراموش می کند و برای دومین بار وحشت زده برخود مي لرزد و پا به فرار مي گذارد:" ای وای، بیچاره شدم!... بالاخره این خونه خاله و شونه لاله،کار دستم داد و همین حالاست که راست راستكي کچل بشم و... ای هوار، یکی به دادم برسه!!... **** جوان از این که هنوز موهاي بلند و ژولیده خود را از دست نداده است، احساس شادی می کند و چند بار به نرمی، سر و زلفش را به چپ و راست تکان می دهد و مي خندد!... او برای چندمین بار مي خواهد از فکر زنگ زدن به تلویزیون و شركت در مسابقه و آن جایزه بزرگ و خوشبختي و غبطه خوردن دوستان و آشنایانش بیرون بیاید و آن را به فراموشي بسپارد، اما یک چیزی قلقلکش می دهد تا علي رغم مشكلات تلفن همراه، باز هم گوشي را به دست بگيرد و پس از بوسیدن و نازکردن آن، شماره برنامه تلويزيوني را بگيرد: " الو! سلام! مسابقه تلویزیونی!" اين بار در كمال تعجب و ناباوري فراوان، تلفن به درستي به شماره مورد نظر وصل مي شود و صدای مهربان و بسيار نرم و گرم یک آقا به گوش مي رسدکه:" بله عزیزم! من لطيف، مجري معروف اين برنامه پربيننده هستم!... حالت خوبه؟ لابد می خوای جواب سوال مسابقه برنامه رو بگی؛ درسته؟! " جوان که به خاطر این ارتباط تلفنی، ذوق زده شده، با لکنت زبان مي گويد:"ب... بله... يعني درست گرفتم؟!!" - بله مهربونِ خوش زبون؛ ما شنونده حرف هاي قشنگ شما هستيم! - ممنون آقاي لطيف!... اجازه هست جواب سوال برنامه تون رو بگم؟! - اجازه ما هم دست شماس قربونت برم! لطفا بگو؛ به قول معروف، هرچه می خواهد دل تنگت بگو! - چشم؛ می گم! جواب مسابقه برنامه شما... - اسمت چیه عزیزجون؟! - حمیدرضا صفریان!... جواب مسابقه امروزتون... - شغل؟! - شغل؟!... چیز... شغل آزاد؛ يعني کاملا آزاد!... البته همسایه ها بهم می گن مهندس! - یعنی چی؟ - یعنی چون دنبال کار می گردم، سالهاست همین جوری به شکل آزاد، در خیابونای مختلف و قشنگ قدم می زنم و کاملا کارشناسانه، به مغازه ها و ساختمون های مردم نگاه مي كنم و... - آها، متوجه شدم!... خب بگذریم! پسرجوان مي خواهد هر چه سريع تر جواب مسابقه را بدهد تا شايد برنده خوش شانس جايزه بزرگ آن برنامه شود، اما مگر آقای لطیف می گذارد:" لطفا بگو اسم باباجونت چیه؟! - بابا جونم؟! شما با بابام چیکار داری؟! - با اون کاری ندارم؛ مي خوام پرونده ات رو تکمیل کنم تا بتونی در مسابقه بزرگ ما شرکت کنی! - اسم بابام احمده! - و اما بابا بزرگت؟! - اسم اونم لازمه؟!! - اگه لازم نبود که نمی گفتم، فدات شم! جوان با دلخوري، گوشي را بيشتر به دهانش نزديك مي كند:" جون خودت ول كن ديگه!" - اگه نگی، پرونده ات تکمیل نمی شه ها، مهندس جون! - اي بابا! عجب بساط... - گفتی ساسات، جیگر؟! - نه آقا؛ بساط!... منظورم اينه كه بساط قرعه كشي تون كه جوره ديگه؟! - آره عزيزم، امروز همه چي جورِجوره تا پرنده خوشبختي، روي شونه ات بشينه و برات جيك جيك کنه؛ اون وقته که همه مردم به حال و روز شاد و خوبت، غبطه می خورن و... - آخ جون؛ غبطه!!... اسم بابا بزرگم جلاله آقا؛ خدا رحمتش کنه؛ عمرش رو داده به شما! - چی چی شو داده به من؟! - هیچی بابا!... عرض كنم که جواب مسابقه برنامه تون... - نگفتی ازکجا تماس می گیری، مهربون؟! جوان كه كم كم دارد حوصله اش سر مي رود، با كلافگي جواب مي دهد:" از يكي ازخيابون هاي همين شهر بزرگ و در زير سقف اين آسمون آلوده و دود گرفته..." - لطفا كمي از آلودگي هوا برامون حرف بزن، اي عزيز دل! - اي آقا! حالا چه وقت حرف زدن در مورد آلودگي هواست آخه؟! - حالا اگه بگی، مگه چی می شه مهندس جون؟! - آخه می ترسم این هوای آلوده، راه نفسم رو بگیره و دیگه فرصت نکنم جواب مسابقه رو بگم! - من آرزو می کنم تا اون موقع، دوام بیاری و زنده بمونی و جواب مسابقه بزرگ مارو... - ای آقا! بالاخره مي تونم جواب مسابقه رو بگم یا نه؟!" - بله آقا! خودم پيشمرگت بشم! من که عرض کردم؛ هرچه می خواهد دل تنگت بگو؛ بگو كه خودم قربون اون هيكلت برم؛ بگو عزيزجون! اما قبلش یه بار دیگه از شما خواهش می کنم كه در خصوص روزگار و دلتنگي آدم ها و بحث شيرين و شنيدني هواي آلوده و تلاش بي پايان و خستگي ناپذير مسوولان مربوطه، در حل اين معضل كهنه و البته هميشه تازه، كمي برامون صحبت كني و... جوان، دیگر نمي تواند تحمل کند؛ ناگهان دردسرهاي گوشي تلفن همراه و سر و صداي پسربچه و حمله و یورش اهالی محل و تهدید به کچلی زلف و نعره وحشتناك اسماعيل قصاب و خانه خاله و شانه لاله، همگی به خاطرش مي آيد و به يكباره و با همه وجود فریاد مي زند:" آقا دیوونه ام کردی! جواب مسابقه تون اینه؛ هر چه می خواهد دل تنگت بگو؛ خلاص!!" صدای فریاد شاد و هیجان زده مجری لطیف برنامه، پرده گوش جوان را به لرزه در می آورد: " آفرین؛ کاملا درسته!! شما برنده خوشبخت يك دستگاه آبغوره گیری دستی و شیک و مرغوب به قيمت پنجاه هزار تومان شدين كه با پرداخت تنها بیست هزار تومان هزينه پيك موتوري، به زودي به آدرس تون ارسال مي شه!... اين جايزه بزرگ مبارك تون باشه!... شما اكنون خوشحال ترين و خوشبخت ترين برنده ای هستين كه همه مردم به حالش غبطه مي خورن و... جوان، فورا گوشی را سرجایش مي گذارد و با آرامش تمام، نفس تازه مي كند: " آخیش! هرچه دل تنگم خواست گفتم و از دست این تلویزیون و این آقاي عزيز و لطيف، راحت و خوشبخت شدم!!... من مطمئن هستم که الان خیلی ها به خوشبختی و حال خوش من، غبطه می خورند و... آخ جون؛ غوره!!..."
دیدگاه تان را بنویسید