روزنامه ایران: حالا برای خودش اسم و رسمی دارد؛ «تاناکورا». چنان مشتریهای دلدادهای دارد که بیا و ببین. زمانی چند فروشنده بیشتر نبودند که در این حوالی لباسهای تاناکورایی میفروختند. بازارشان گرفت و حالا خدا میداند چند مغازه هستند! آن هم در بازارچهای مسقف که بعضی از دکانهایش آسانسور هم دارد. هرچه بخواهی در این بازار پیدا میشود؛ از کفش نوزادی گرفته تا پیراهن مردانه و بارانی زنانه و لباس ورزشی و هر چیزی که فکرش را بکنید.
اسم قدیمی اینجا را دیگر کسی به یاد ندارد. خیلی وقت است به تاناکورا معروف شده. بر خلاف خلوتی روز جمعه ارومیه، منطقه تاناکورا آنقدر شلوغ است که مجبورم از ماشین پیاده شوم و بقیه راه را تا رسیدن به بازار پیاده بروم. از این سر خیابان تا آن سر هر جایی که بشود پارک کردهاند. شماره پلاک ماشینها را یک به یک میخوانم؛ ایران 91 اردبیل، ایران 18 همدان، ایران 51 سنندج، ایران 88 تهران و... اینجا نه تنها تاناکورای ارومیه، بلکه یکی از مراکز اصلی تاناکورای کشور است.
تصویری که 20 سال پیش از تاناکورا داشتم، با تصویری که اکنون میبینم زمین تا آسمان فرق دارد. آن زمان با تیرک چوبی مغازههایی سرهم کردهبودند که نه در داشت نه کرکره. سقف مغازهها گونی و نایلون بود و از میانه هرکدام یک لامپ 200 آویزان. هر وقت گونیهای بزرگ لباسهای دست دوم که به «عدلی» معروف بودند باز میشد، فروشنده نمیگذاشت کسی وارد مغازهاش شود.
اول همه لباسها را به دقت وارسی میکرد که اگر چیزی داخل جیبهایشان هست، پیش از فروختن، بردارد؛ یک اسکناس 10 دلاری، زنجیر گردنبند یا ساعت اصل سوئیس. بعد لباسها را بر اساس نو و کهنه بودن تقسیمبندی میکرد.
کسی به یاد ندارد در آن سالها از نزدیک شاهد باز کردن عدل لباسی بوده باشد مگر دوست یا فامیل خود تاناکورا فروش. بیشتر لباسهای دست دوم از چین و ژاپن و کشورهای شرقی میآمد. قیمتی هم نداشت. اسم بازار هم به خاطر سریال ژاپنی «سالهای دور از خانه» و خانواده «ریوزو تاناکورا» شد تاناکورا. در این سریال اوشین همسر ریوزو فروشگاههای زنجیرهای افتتاح کرد که نام خانوادگی را روی آن گذاشتند.
حالا بازار تاناکورای ارومیه آنقدر بزرگ شده و آنقدر مغازه دارد که گشتن و دیدنش یکی دو ساعت وقت میبرد البته در ساعات خلوت روز جمعه.
هوا کمی سرد است، سردتر از تهران. از راهروی اول شروع میکنم. کاپشنها را جلوی مغازهها آویزان کردهاند، بقیه هم روی رگال هستند. بازار لباس زمستانی گرم گرم است. روی کاغذی بالای رگال نخستین مغازه نوشته شده؛ 50 هزار تومان. نگاهی میاندازم. به نظرم داغانتر از چیزی است که بشود نظر داد. سرآستینها و یقههایشان پوسیده. از همه اینها که بگذریم بوی خاصی میدهند که با شستن هم از بین نمیرود. میگویند بوی مواد ضد عفونیکننده است. به فروشنده میگویم کاپشنتر و تمیزتری داری؟ چند کاپشن از قفسه بیرون میآورد: «این کاپشن جنساش گورتکس آلمانه، سالم سالمه. 300 هزار. این کاپشن کتان هم 250. این کاپشن اسکی ضد آبه نوی نو؛ میدم 400 تومان. اگر لنگه اینا رو توی بازار پیدا کنی باید یک میلیون پول بدی.»
قیمتها آنطور که 20 سال پیش اینجا آمدم، نیست. جنسهای خوب وتر و تمیز با لباس نویی که در فروشگاههای برند فروخته میشود تفاوت آنچنانی ندارد. البته شلوار 10 هزار تومانی و بادگیر 20 هزاری و کاپشن 50 هزاری شاید به مذاق خیلیها خوش نیاید ولی مشتریهای خودش را دارد.
از فروشنده که از همین لباسهای تاناکورایی به تن دارد، میپرسم این لباسهای کهنه را کسی هم میخرد؟ میگوید: «وقتی عدلیها را باز میکنیم همه جور لباسی بیرون میآید. در حد نو و دست دوم و کهنه. آنهایی که بهترن و سالمترند، قیمتشان بالاتر است. قیمت کهنهها را پایین میگذارم که بخرند. این لباسها هم مشتری خودش را دارد. خیلیها هم برای کار میخواهند. به هرحال نمیروند برای کار لباس مارک و گران بخرند. از همینها میخرند.»
میخواهم اطلاعات بیشتری بگیرم ولی مشتریها امان نمیدهند. آنقدر قیمت این لباس و آن لباس را میپرسند که مجبورم بیخیال بقیه سؤالها از فروشنده شوم. در بحبوحه شلوغی که صدا به صدا نمیرسد، مغازهای نظرم را جلب میکند. لباسهایی که تن مانکنهاست نوی نو است. حتی مارکشان کنده نشده. بر خلاف بقیه مغازهها که سرشان شلوغ است، مشتری ندارد. خودم را معرفی میکنم و میگویم خبرنگارم. درباره بازار میپرسم.
میگوید: «بازار آنهایی که تاناکورا میفروشند، خوب است ولی بازار من اصلاً خوب نیست. کسی که اینجا میآید دنبال لباس دست دوم است نه لباس نو. لباسهای من نو هستند و به دردشان نمیخورد. اگر تا عید بازارم اینطور باشد جمع میکنم.»
- چرا تو هم مثل بقیه لباس تاناکورایی نمیفروشی؟ - خوشم نمیآید از این کار. دست خودم نیست چندشام میشود. - چرا؟ - حس خوبی ندارم لباس کهنه این و آن را بپوشم یا بفروشم. - لباسهای تاناکورایی از کجا میآید؟ - از کشورهای شرقی. گاهی هم کشورهای اروپایی. مغازهدارهای اینجا عدلیها را از عراق میخرند. هر عدل لباس قیمت خودش را دارد؛ بین یک تا 3 میلیون. شاید هم بیشتر. - چرا بعضی از لباسها تمیزند و بعضی کهنه و کثیف؟
- بیشتر تاناکوراییها برای اینکه سود بیشتری ببرند، لباسهای در حد نو را به خشکشویی میدهند تا شسته و اتو شود. وقتی لباس تمیز میشود بیشتر به دل مشتری مینشیند و به بیشترین قیمت هم فروخته میشود. البته این را هم بگویم بعضی از لباسهایی که زدهدار هستند رفو میشوند تا به چشم نیایند.
فروشنده جوان دل پری دارد از دست دوم فروشها. ادامه حرفهایش را میگیرد: «ببینید این کاپشن قیمتش 200 هزار تومان است، به نظرتان مشتری جنس نو و سالم بخرد بهتر است یا این لباسهایی که بوی بدی میدهند؟»
اگر پای حرفهایش بنشینم باید قید گزارشم را بزنم. خداحافظی میکنم و گشت زدن را ادامه میدهم. زن جوانی کاپشن قرمز بچگانهای را به دخترش میپوشاند. دخترک میگوید که از این لباس خوشش نمیآید، بو میدهد. مادر سر او داد میزند. به مادر جوان میگویم که نمیترسد لباس آلوده باشد و دخترش مریض شود؟ جواب میدهد: «همه میخرند، تا به حال نشنیدهام کسی مریض شود. 3 -4 ماه بیشتر که نمیخواهد بپوشد. سال دیگر قد میکشد. نمیتوانم هر سال برایش کاپشن و لباس زمستانی بخرم.»
بالاخره این هم دیدگاهی است برای خودش. از این راهرو به راهروی دیگری میروم. بیشتر مغازههای این راهرو لباس ورزشی میفروشند. انگار بازار گرمکن ورزشی هم داغ است. همه جلوی مغازههایشان گرمکن آویزان کردهاند. یکی از مغازهها پیراهن ورزشی آلمان در جام جهانی 90 را به سردرش زده. نوستالژی خوبی است! یادش بخیر «رودی فولر» و «توماس مولر» و «توماس هسلر». قیمت پیراهن را میپرسم. «300 هزار» شوکه میشوم. لباس کهنه 26 سال پیش، 300 هزار؟ فروشنده میگوید: «این لباس ذخیرههای آلمان است. توی این بازار فقط من دارم. هیچ جای دنیا پیدا نمیشود. قیمتش مفت مفت است.»
یکی از آنهایی که مثل من هوس کرده به این بازار بیاید از کنارم رد میشود و دم گوشم میگوید: «فهمیده بچه اینجا نیستی میخواهد دوبله سوبله بفروشد.» داخل و بیرون مغازهها هرکس لباسی به دست گرفته و ورانداز میکند. یکی لباس را بالا میگیرد و میخواهد ببیند سوراخ یا زدگی دارد یا نه. یکی هم لباس را به بچهاش میپوشاند تا ببیند اندازه است و...
راهروی آخر، بازار کفش و کتانی است. از کفش نوزادی گرفته تا چکمه مردانه و بوت زنانه. از 5 هزار تومان، قیمت زدهاند تا 400 هزار. چشمم به کتانی آدیداس 3 خطی میافتد که دوره نوجوانی یکی از همانها را داشتم. قیمت زدهاند 100 هزار. قیمت بالایش را که فاکتور بگیرم به قیافهاش میخورد سالم باشد. کتانی را کاملاً ورانداز میکنم. قلابی است اما فروشنده اصرار دارد که اصل است.
انتهای راسته آخر، پیرمردی چیپس و پفک و سیگار میفروشد. به قیافهاش میخورد مهربان باشد. به زبان آذری از او درباره بازار تاناکورا میپرسم.
چایی میهمانم میکند و قبول میکند با من حرف بزند به شرطی که اسم و عکسی از او چاپ نکنم. میگوید: «20 - 25 سال است در این منطقه که به جاده مهاباد راه دارد، لباس دست دوم میفروشند. اولش مثل بازار محلیها بود. نه دری بود نه کرکرهای.
بعدها که بازارشان گرفت، برای خودشان مغازه زدند و تعدادشان همینطور زیاد شد. حواست باشد از این راسته عکس نیندازی.
فکر میکنند از طرف شهرداری آمدهای آنوقت است که کتک مفصلی بخوری. بعضیهایشان از شهرداری مجوز ساخت نگرفتهاند به همین خاطر از خبرنگار و عکاس
میترسند.»
چاییام را مینوشم و خداحافظی میکنم. از پشت سر هنوز بوی تاناکورا میآید. ناخواسته یاد «سالهای دور از خانه میافتم» و اینکه چه مخاطبی داشت. وقتی پخش میشد، پیادهروهای شهر خالی از هر عابری بود. سریالی که خواهان داشت درست مثل بازارش.
دیدگاه تان را بنویسید