همکلاسی‌ها پس از چهار دهه گرد هم آمدند

کد خبر: 570724

همه نگاه‌ها به در کلاس دوخته شده بود. از آخرین باری که خانم معلم‌شان با آن چهره خندان و مهربان وارد کلاس شده بود، 43 سال می‌گذشت. هنوز هم می‌توانستی شیطنت کودکانه را در چشمان‌شان ببینی، هرچند گرد روزگار بر سر و صورت شان نشسته و پوست شان چین خورده بود. گویی شیطنت خصوصیت جدانشدنی این نیمکت هاست و ربطی به سن و سال و منصب ندارد. ماه مهر برای همه آن 56 دانش آموزی که سر کلاس نشسته بودند، بوی خاصی داشت و چه زیباتر شد وقتی همه باهم سرود همکلاسی سلام را خواندند.

روزنامه ایران: همه نگاه‌ها به در کلاس دوخته شده بود. از آخرین باری که خانم معلم‌شان با آن چهره خندان و مهربان وارد کلاس شده بود، 43 سال می‌گذشت. هنوز هم می‌توانستی شیطنت کودکانه را در چشمان‌شان ببینی، هرچند گرد روزگار بر سر و صورت شان نشسته و پوست شان چین خورده بود. گویی شیطنت خصوصیت جدانشدنی این نیمکت هاست و ربطی به سن و سال و منصب ندارد. ماه مهر برای همه آن 56 دانش آموزی که سر کلاس نشسته بودند، بوی خاصی داشت و چه زیباتر شد وقتی همه باهم سرود همکلاسی سلام را خواندند. پناهی شهر دامغان این بار با چهره‌هایی متفاوت پشت نیمکت‌های کلاس نشسته بودند و برای ورود خانم معلم لحظه شماری می‌کردند. همه آنها وارد پنجمین دهه زندگی‌شان شده بودند اما هنوز هم مثل دانش‌آموزان اول ابتدایی شوق آموختن داشتند. خاطرات روزهایی که برای نخستین بار توانستند نوشته‌های روی دیوار کلاس را بخوانند سال‌هاست که در دلشان حک شده است. لحظه‌ای بعد با صدای مبصر کلاس همگی به احترام خانم معلم به پا خاستند؛ درست مثل سال تحصیلی«52-51». قطرات اشکی که از گوشه چشمان خانم معلم(حالا دیگر کهنسال) جاری شده بود. خانم معلم با گوشه چادر اشک‌هایش را پاک کرد و از دانش‌آموزانش خواست بنشینند. همه آنها بزرگ شده بودند اما برای او همان بچه‌های شیرین و پر انرژی همان سال‌ها بودند. ماه مهر برای دانش‌آموزان اول ابتدایی اوایل دهه پنجاه مدرسه شریعت پناهی معنای دیگری دارد. آنها پس از 43 سال به یاد روزهایی که خواندن و نوشتن را آموختند گردهم آمدند و در کنار عکس‌هایی از 7 همکلاسی شهیدشان با صدای زنگ مدرسه پشت نیمکت‌ها نشستند.

آرزوی شیرین کودکی
شیطنت و شادی‌های کودکانه هنوز هم در چهره همه آنها موج می‌زد. با وجود آنکه همه آنها پدر شده بودند و حتی تعدادی نیز لذت نوه دار شدن را چشیده بودند و حالا پدربزرگ بودند، اما هنوز هم دلشان برای نیمکت‌های چوبی رنگ و رو رفته کلاس اول ابتدایی تنگ می‌شد. علی وحیدی که برای زنده کردن این خاطرات شیرین از سه سال قبل تلاش خود را آغاز کرده بود تا بقیه را دور هم جمع کند، نشاندن لبخند بر صورت دانش‌آموزان قدیم کلاس اول مدرسه شریعت پناهی و خانم معلم را بهترین لحظه زندگی‌اش می‌داند. او می‌گوید: همه ما وقتی قرار باشد بهترین خاطرات زندگی‌مان را بیان کنیم حتماً بخشی از آن مربوط به دوران مدرسه و تحصیل است. من هم همیشه برای فرزندانم از آن روزها می‌گفتم و اینکه آرزو داشتم دوباره به آن روزها بازگردم. از سه سال قبل با چند نفر از دوستانم که سال‌های 50 تا 55 همکلاسی بودیم تصمیم گرفتیم همکلاسی‌های اول ابتدایی‌مان را پیدا کنیم و بازهم کنار هم پشت نیمکت کلاس بنشینیم. ابتدا سراغ بایگانی اداره آموزش و پرورش دامغان رفتیم و آدرس دانش‌آموزان کلاس اول ابتدایی سال 51 را پیدا کردیم. کار بسیار سختی بود چون همه این آدرس‌ها عوض شده بودند اما با وجود این ناامید نبودیم. آدرس 74 نفر از دانش‌آموزان آن سال را از بایگانی استخراج کردیم و هرکدام از ما مسئول پیدا کردن تعدادی از آنها شد. هر روز به این آدرس‌ها می‌رفتیم و اگر از آنجا رفته بودند از همسایه‌ها سراغ آنها را می‌گرفتیم. در طول این سه سال موفق شدیم تعداد 54 نفر از همکلاسی‌ها را در شهرهای مختلف کشور شناسایی کنیم و با آنها ارتباط بگیریم. در طول این مدت سخت‌ترین روزها وقتی بود که خانه یکی از همکلاسی‌ها را پیدا می‌کردیم و در ابتدای کوچه نگاهمان به تابلویی که نام کوچه در آن نوشته شده بود می‌افتاد. 7 نفر از همکلاسی‌های اول ابتدایی به شهادت رسیده بودند و 9 نفر از آنها نیز فوت کرده بودند. تصمیم گرفتیم تصویر همکلاسی‌های شهیدمان را روی بنر بزرگی چاپ کنیم تا آنها نیز در مراسم حضور داشته باشند. می‌دانستیم که دیدار دوباره با خانم معلم کلاس اول و نشستن پشت نیمکت کلاس آرزوی همه است و به همین دلیل سعی کردیم تا مقدمات این دیدار را فراهم کنیم.
او ادامه داد: از آنجایی که مدرسه قدیم ما تخریب شده بود تصمیم گرفتیم تا نیمکت‌های چوبی را در سالن مدرسه نیکان قرار بدهیم تا همه بچه‌ها مثل 43 سال قبل هر سه نفر پشت یک نیمکت بنشینند. مهم‌ترین برنامه ما پیدا کردن خانم معلم بود. زهرا علی آبادی معلم کلاس اول ابتدایی ما بود و همه ما خاطرات بسیار خوبی از او داریم. او مثل یک مادر مهربان بود و با تلاش و پشتکار او بود که همه ما خواندن و نوشتن را آموختیم. او معلم زندگی همه ما بود و هنوز هم صدای او که صداهای حروف را برای ما هجی می‌کرد در گوش ما طنین‌انداز است. خانم معلم دوران بازنشستگی را پشت سر می‌گذارد و وقتی به او گفتیم قرار است شاگردهای کلاس اول سال 51 دوباره در کلاس درس او حاضر شوند از خوشحالی چشمانش پر از اشک شد. علاوه بر خانم علی آبادی معلم‌های کلاس دوم و سوم ابتدایی را نیز به این مراسم دعوت کردیم. همچنین باخبر شدیم که مدیر مدرسه‌مان فوت کرده است و از همسر او خواستیم تا به جای مدیرمان در این مراسم حاضر شود. شب قبلش از خوشحالی نمی‌توانستم بخوابم.
احمد عالمی شلوغ‌ترین دانش‌آموز کلاس بود که وقتی وارد شد همه به یاد شیطنت‌های تمام نشدنی‌اش از ته دل خندیدند. هرکدام از بچه‌ها مویی سفید کرده بودند و تعدادی بازنشسته و تعدادی نیز مشغول کار بودند. درمیان ما نظامی، مهندس و مسئول انتقال آب معاونت نیرو حضور داشت. شیرین‌ترین لحظه زمانی بود که خانم علی آبادی وارد کلاس شد. مبصر مثل همیشه با صدای بلند برپا داد و خانم معلم وارد کلاس شد. نگاه او به نگاه دانش‌آموزانی که 43 سال قبل با صدای بلند آب، بابا، نان می‌خواندند گره خورد. خانم معلم مثل همیشه با چهره‌ای مهربان به تک تک ما نگاه می‌کرد. با وجود اینکه سال‌ها از آن روزها می‌گذشت ولی بسیاری از ما را در خاطر داشت. وقتی چشمش به احمد عالمی افتاد بلافاصله او را شناخت و گفت هنوز شیطنت‌های تو را به خاطر دارم و هیچگاه فراموش نمی‌کنم. احمد با وجود اینکه مادرزادی از ناحیه یک دست و پا معلول بود اما بسیار شر و شور‌ بود و مدام به خاطر شیطنت‌هایش از کلاس بیرون می‌شد.

خانم معلم مثل همیشه برای ما از زندگی گفت و از اینکه نسل آن دوران امروز سالم زندگی می‌کنند و تعداد کمی از آنها به راه خلاف یا اعتیاد کشیده شده‌اند اظهار خوشحالی کرد. زمان بسرعت برای همه ما سپری شد و در پایان هر کدام از بچه‌ها خاطراتی از آن روزها تعریف کرد و با دادن هدیه به خانم معلم و همچنین احمد عالمی شلوغ‌ترین دانش‌آموز کلاس از آنها قدردانی کردیم. جای همکلاسی‌های شهیدمان خالی بود. یکی از آنها شهید سید محمد ترابی بود. پدر محمد بنا بود و آنها گاو و گوسفند هم داشتند، محمد باید هر روز صبح برای این حیوانات علف می‌چید و به آنها می‌داد و سپس به مدرسه می‌آمد. او هر روز دیر به مدرسه می‌رسید و معلم‌ها هم او را تنبیه می‌کردند. با وجود این، هیچگاه علت دیر آمدنش را بازگو نمی‌کرد. یکی دیگر از بچه‌ها که به شهادت رسیده، محمود بود. او بسیار باهوش بود و در دوران راهنمایی توانست با پیش پا افتاده‌ترین وسایل بالگرد بسازد.

کاش به آن روزها بازمی گشتم

هنوز هم وقتی می‌خواهد از شیطنت‌های کودکی‌اش بگوید خنده امانش نمی‌دهد. می‌گوید کاش دوباره به آن روزها بازمی گشت تا بتواند جبران کند. احمدعالمی این روزها به عنوان آتش‌نشان مشغول خدمت به مردم دامغان است و امیدوار است که معلم‌ها او را به خاطر شیطنت‌هایش ببخشند. وقتی از مادر به دنیا آمدم از یک دست و پا معلول بودم. فرزند سوم خانواده بودم و معلولیت هیچگاه محدودیتی برای من ایجاد نکرد. از بقیه بچه‌ها چابک‌تر بودم و با آنها مسابقه می‌دادم. سرکلاس درس باتیروکمان بچه‌ها را می‌زدم و گاهی اوقات نیز با لوله خودکار و ارزن خانم معلم را می‌زدم. برای اینکه بچه‌ها را بترسانم با خودم سوسک به کلاس می‌آوردم و رها می کردم. پایین‌ترین نمره کلاس برای من بود و گاهی اوقات مخفیانه به حیاط می‌رفتم و زنگ مدرسه را به صدا در می‌آوردم. با این زنگ همه بچه‌ها از کلاس‌ها بیرون می‌آمدند و ناظم مدرسه که می‌دانست بجز من کسی جرأت این کار را ندارد مرا تنبیه می‌کرد. بارها از کلاس درس اخراج می‌شدم و از من می‌خواستند که پدر و مادرم را به مدرسه بیاورم اما من به آنها نمی‌گفتم. این شیطنت‌ها اجازه نمی‌داد که درس بخوانم و به همین دلیل مردود می‌شدم و یک پایه ابتدایی را در چند سال می‌خواندم. تحصیلات را تا دوم راهنمایی ادامه دادم و بعد از آن سراغ کار رفتم. وقتی باخبر شدم که بعد از 43 سال دوباره همکلاسی‌هایم را خواهم دید از خوشحالی خواب به چشمانم نمی‌رفت.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت