حکایت ازدواج جوانی با عنایت امام رضا (ع)
در حرم مطهر حضرت رضا (ع) بودم، در پهلوی خود جوانی را دیدم که به زحمت نشسته بود و من گفت: هر چه میخواهی از امام رضا (ع) بخواه، زیرا از این بزرگوار معجزۀ بزرگی دیدهام، بعد شروع کرد به شرح آن معجزه.
حال بیاییم کمی در این افعال امامان معصوم (ع) تأمل کنیم، چرا معجزه؟ چرا اهلبیت (ع) اینقدر سعی در هدایت ما انسانها داشته و دارند؟ چرا عدهای در قبال معجزات اهلبیت (ع) مقاومت میکردند و ایمان نمیآوردند و در مقابل، عدهای به اشارهای ایمان میآورند و تسلیم امر خدا میشوند؟ آیا معجزۀ آن بزرگواران منحصر به زمان حیات ظاهری آنان بوده است؟ آیا اکنون در زندگیهایمان اثر معجزات اهلبیت (ع) را حس نکردهایم؟ اینها و بسیاری دیگر، سؤالاتی است که تنها دربارۀ یک فعل ائمه (ع)، به راستی چقدر زیباست که این امر از ابتدای ورود این انوار به دنیا، آغاز و تاکنون در لحظه به لحظۀ زندگیهایمان دیده شده و میشود و این محبت الهی، خود یک معجزه است، حال بیاییم در قبال این محبت خداوند، رفتاری شایسته از خودمان نشان دهیم که شاید پایین درجۀ آن، «توجه و دقیق شدن» در معجزات آنان است، به راستی که به صرف توجه به فعل اهلبیت (ع)، بسیاری از معضلات از آدمی رفع و بسیار به معرفت آدمی افزوده میشود، چراکه با این کار خودمان و ذهنمان را در فضای نور قرار میدهیم و این نور اثر خود را به شیوههای مختلف در ابعاد درونی و برونی افراد میگذارد.
به گزارش باشگاه خبرنگاران تسنیم «پویا»، شیخ محمد کفشدار روحانی، از موثقین اهل منبر مشهد، از دوست خود نقل کرد که گفت: هنگام تحویل سال نو، در حرم مطهر حضرت رضا (ع) بودم، با وجود تنگی جا، در پهلوی خود جوانی را دیدم که به زحمت نشسته است، به من گفت: هر چه میخواهی از این بزرگوار بخواه، من چون او را جوان متجددی دیدم، خیال کردم او از روی استهزا این حرف را میزند، سپس گفت: خیال نکن که من از روی بیاعتقادی این حرف را زدم، حقیقت همین است؛ زیرا از این بزرگوار معجزه بزرگی دیدهام، بعد شروع کرد به شرح آن معجزه.
گفت: من اهل کاشمر هستم و پدرم در آنجا به من کم مرحمتی میکرد؛ لذا بیاجازۀ او پیاده به قصد زیارت این بزرگوار به مشهد مقدس آمدم و چون نمیدانستم کجا بروم و کسی را هم نمیشناختم، یکسره به حرم مطهر مشرف شدم و زیارت کردم؛ ناگهان در بین زیارت، چشمم به دختری افتاد که با مادر خود به زیارت آمده بود، عاشق و فریفته او شدم و سپس کنار ضریح آمدم و از حضرت آن ازدواج با دختر را طلب کردم.
مدتی با حضرتش درد و دل کردم و ناگهان صدا بلند شد که: «أیّها المسلمون فی أمان اللّه» میخواستند درِ حرم را ببندند. من هم از حرم بیرون شدم و جلو کفشداری دیدم فقط کفشهای من باقی مانده و یک نفر هم جلو کفشداری ایستاده است. مرا که دید، صدایم زد و گفت: نصراللّه کاشمری تو هستی؟ گفتم: بله. گفت: شما را خواستهاند؛ با من بیا، من گمان کردم از طرف پدرم به دنبالم آمدهاند، اما وقتی وارد خانه شخص شدیم، صاحبخانه با برادر همسرش صحبت میکرد و میگفت: امروز خواهر و خواهرزادهات به حرم رفته بودند و من خوابیدم، خواب دیدم کسی به سراغم آمد و گفت: حضرت رضا (ع) شما را میطلبد، رفتم و دیدم حضرت در ایوان روی قالیچهای نشسته است و فرمود: این میرزا نصراللّه دختر تو را دیده و او را از من میخواهد، حال تو دخترت را به او تزویج کن؛ من چون از خواب بیدار شدم، فرستادم جلو کفشداری او را پیدا کنند و اکنون او را به نزد من آوردهاند. نظر شما در مورد این قضیه چیست؟ برادر همسرش گفت: وقتی حضرت رضا (ع) امر فرمودهاند، من چه بگویم؟! چنین شد که آن مرد دخترش را به من تزویج کرد و شکر خدا من به وصالم رسیدم. این است که میگویم هر چه میخواهی از این بزرگوار بخواه. (کرامات رضویه، ج1، ص110؛ علی اکبر مروّج)
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن که خواجه خود روش بندهپروری داند
دیدگاه تان را بنویسید