زوج نابغه قربانی «سگ سیاه»
از پلههای مجتمع قضایی پایین آمد و یکراست رفت به طرف مغازهای که آنطرف خیابان بود. داخل شد و با یک بطری آب معدنی بیرون آمد. روی شیشه مغازه پر بود از پوستر فیلمهای جدید شبکه خانگی. همان موقع نگاهی به تصویر بازیگران انداخت و آهی کشید.
آیدا جرعهای آب نوشید و به سمتی رفت که با برادرش قرار گذاشته بود. عبور یک ماشین عروس در آن ظهر گرم تابستان باعث شد به یاد روزهای خواستگاری بیفتد. مسعود خیلی زود رضایت آیدا را در همان راهروهای دانشگاه جلب کرده و رفته بود خواستگاری. آن هم بدون خانواده، اما آنقدر خوب حرف زده بود که کسی به چیزی شک نکرده بود، جز پدر دختر. او تا شنیده بود مسعود مصمم است برای ادامه تحصیل به هند برود پایش را در یک کفــش کرده بـــــــــــــود که اجـــــــــازه نمی دهد دخترش به خارج از کشور برود. البته برای خودش دلیلی منطقی داشت؛ دختر بزرگترش سالها بود با همسرش در ایتالیا زندگی میکرد و همه دلخوشی پدر شده بود آیدا. پیرمرد دلش میخواست گاهی به خانه دخترش برود و نوههایش را بغل کند. در نهایت مسعود قول داد بماند و آیدا هم ادامه تحصیل بدهد. مدتی بعد مراسم ازدواجشان سر گرفت و میهمانان برای زوج نابغه آرزوی خوشبختی کردند، اما هنوز فیلم عروسی آنها حاضر نشده بود که مسعود زد زیر قولش و گفت میخواهد برود خارج. عزمش را جزم کرده بود که دکترایش را در هند بگیرد. بالاخره هم رفت و آیدا ماند با یک خانه بزرگ و خالی. تحصیل تازهداماد پنج سالی طول کشید و عروس به ناچار به خانه پدری نقل مکان کرد.
سرانجام وقتی مسعود با مدرک دکترای فیزیک هستهای بازگشت، آیدا وارد مقطع دکترا در رشته هواشناسی شده بود و البته همچنان شوهرش را دوست داشت. دلش میخواست کمکش کند، اما زندگی مشترکشان در خانه جدید به دو ماه نکشید که آیدا باز هم کتک مفصلی خورد و ناچار شد مهر سکوت را بشکند و درد دل های چند ساله اش را بیرون بریزد. مسعود در ظاهر مؤدب و متین به نظر میآمد، اما نه دل به درمان سپرد و نه می توانست خودش را کنترل کند. بنابراین فرجام زندگی این زوج به دادگاه خانواده ختم شد و مهر طلاق.
پشت چراغ قرمز، آیدا گفت: «دلم برایش میسوزد... حالا مسعود چه می شود؟» آیدین جواب داد: «هیچ. چه می خواهی بشود. میرود دنبال زندگیاش. تا آخر عمرت میخواستی کتک بخوری و معذرت خواهی بشنوی؟ برو خدا را شکر کن که بچه ندارید...» آیدا داشت فکر میکرد که خیلی از نوابغ هم مثل مسعود بودهاند؛ ونگوگ، بتهوون، پیکاسو، ناپلئون بناپارت، نیوتن و خیلیهای دیگر. بعد زیر لب گفت: «چرچیل، این بیماری را سگ سیاه مینامید». لحظاتی بعد چراغ سبز شد و ماشین از تقاطع گذشت و...
دیدگاه تان را بنویسید