پیدا و پنهان یک خلبان
چهل روز پیش که خلبان «احسان ابراهیمی» پس سال ها کناره گیری از پرواز به خاطره جراحات جانبازی از بین ما رخت بربست، تنها اندکی اطلاعات از او در رسانه ها یافت شد.
او که با پدر رفیق است و بانام احسان خطابش می کند، می گوید: احسان من هفت شهریور 74 که پرواز داشت که براثر افتادن کتف و گردنش می شکند و از ناحیه سر دچار ضربات شدید می شود و از آن روز و به خاطر ضربه ای که به سر وی خورد از ضایعه مغزی و تشنج روزها رنج برد تا اینکه بالاخره رفت.
در ادامه محمدرضا 28 ساله «احسان ابراهیمی» به ابهامات و سوالات ما درباره این خلبان سال های دفاع پاسخ می دهد و از رنجی که در قلبش سال هاست زنجیره شده، می گوید.
قرار بود عکس های پدر را از آلبوم مادر همراه خود بیاورید ، می شود عکس ها در اختیار ما قرار دهید؟درمورد عکس باید بگویم مادر به شدت روحیه خرابی دارد و اجازه عکس گرفتن ندادند.
علت مخالفت ایشان برای عکس گرفتن چیست؟من نمیدانم چقدر شما با بطن جامعه در ارتباط هستید؛ ما هیچوقت بازخورد خوبی ازجامعه نگرفتیم . افراد یا ما را مفت خور و یا جیره بگیر خطاب می کردند ! من الان هرجا که بروم نمیگویم که پدرم جانباز بوده است چراکه با انواع برخورد هارو به رو می شوم و انواع توهین ها به خودم و پدرم می شود. از طرفی هم خود مرحوم پدرم بااینکه ماموریت نظامی رفته بود هیچوقت دوست نداشت بگوید و همیشه می گفت فی سبیل الله کار باید کرد . کسی که برای خداوند کار میکند دیگر قراردادش با خداست و نباید چیزی برای به رخ کشیدن ارائه کند . وقتی آدم یک کار را دلی انجام میدهد دیگر باید دلی باشد و برای رضای خدا ی خودش انجام داده است و برای مردم و کشورش انجام داده است نباید بگوید.
با توجه به اینکه تنها 17 نفر در ایران تخصص جنگنده های اف 14 را دارند،اقدامی برای ثبت و بیان این علم نکرده اند؟بابا در رابطه با نیروی هوایی چند کتاب نوشته بود .کتاب درون سازمانی و یکی هم در مورد جنگ و اف 14 بود .
پدر خاطره های دوران جنگ و پروازها را برای تان تعریف کرده است؟خیلی کم و با اصرارهای زیاد از سوی من؛ مثلا یکبار تعریف می کردند: « روزی حاج مصطفی و حاج عباس ساعت چهار صبح قبل از اذان آمدند دنبالم. زمستان بود و هوا خیلی هم سرد.سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت پایگاه که پرواز کنیم. در طول مسیر یک جغد سفید نشست روی ماشین .پیاده شدیم . جغد را زدیم بلند شد و رفت. وقتی رسیدیم پایگاه و در اتاق بلوفینگ همه کارها را برای پرواز انجام دادیم. بعداز نماز صبح فهمیدیم پرواز لغو شده . سه چهار روز که گذشت حاج مصطفی گفت عملیات لو رفته بود و آنها میدانستند که ما میخواهیم کی و کجا حمله کنیم. این لطف خدا بود که ما نرفتیم وارد خاک عراق بشویم .»
خاطره دیگری هم که برای من شنیدنی بود را اینگونه روایت کردند:«اوایل جنگ بود و من هم جوان و اهل ریسک و خطر. رفتیم عراق برای بمباران. به خاطر یک سری مشکلات فنی من تنها برگشتم ، برای اینکه توپ های ضد هوایی من را نزنند چون ضدهوایی باید در ارتفاع بالاتری قرار بگیرد تا بتوانند بزنند. من هم تا سطح یک ساختمان پایین آمدم و این رویه کار ما شد؛ هروقت می رفتیم بمباران برای اینکه از گزند رادارها و ضد هوایی ها در امان باشیم؛ به شدت ارتفاع کم می کردیم و گاهی اوقات تا اندازه یک ساختمان پایین می آمدیم . تنها راهی که برسیم به آن نقطه بمباران کنیم و برگردیم همین بود اما امکانات فوق العاده ای در اختیارمان نبود. فقط هوش و آن علمی که داشتیم و لطف خداوند باعث می شد بااین روش می رفتیم بمباران و برمی گشتیم .» پدر همیشه اعتقاد داشتند و می گفتند:« ما این کار را برای رضای خدا و حفظ کشورمان کرده ایم نه به خاطر مال اندوزی و چیز دیگر این شاد بودن بهترین حالت برای من بود و میگفت من با پول بیت المال خلبان شدم پس باید تا آن قطره ای که می توانم بجنگم و خدمت کنم .» کلا همه خلبانان ها از خاطراتشان تعریف نمیکنند.
چهار اردیبهشت1335 در اصفهان متولد شدند دوره شش ماهه زبان را سه هفته ای گذراندند و رفتند به آمریکا . در خانواده ای فوق العاده فقیر رشد کردند و همیشه میگفتند:« لطف خدا بامن بوده و من درس خوانده ام ، کتاب در دست زیر تیر چراغ برق مینشستم و درس میخواندم.» آن زمان خانه ها شلوغ بوده و یک ساعت معین باید میخوابیدند . پدر به جای خوابیدن درس می خوانده .وضع خانواده پدرم خوب نبود .یک خانواده 12 نفری که مجبور بودند برای اینکه درس بخوانند بروند زیر تیر چراغ برق و از نور آن استفاده کنند و در کوچه درس می خواندند و دوره آمریکا24 ماه تموم کردند .
هم دور ه شهید بابایی بودند؟خیر. شهید بابایی و پدر من و آقای اردستانی در یک قرارگاه رزم باهم آشنا میشوند. حاج عباس می آیند قرارگاه ،قرارگاهی بود که ماشین با ماشین می جنگید یعنی جبهه ها را بمباران می کردند ، کارگاه های صنعتی را بمباران میکردند و ... یک عکس از ایشان دارم و فکر کنم مال 30 سالگی شان است. (عکس لحظه بمباران کارخانه برق) به علتی آنها بر می گردند ولی پدر من پرواز را ادامه می دهد . خودش همیشه با خنده میگفت من یک کارخانه برق را زدم که سه روز شهر عراق برق نداشت .
گردن و کتف پدر شکسته بود . پدر من تشنج میکرد اما نمی شد به یک مرد 38 ساله گفت رانندگی نکن .تشنج کرد موبایل و پولش را زدند، تشنج کرد کمرش شکست .هشت سالم بود که پدر پشت فرمان تشنج کرد و من فقط جیغ میزدم و اکثر اوقات با جیغ از خواب می پریدم ... روزی بابا در دستشویی تشنج کرده بود و سرش خورده بود به ستون و شکسته بود و خون بسیاری زیادی ازدست داد .پدر من خوب بود تا وقتی که دکتر می آمد خانه از ایشان آزمایش می گرفت . طرحی آمد که فقط جانباز 70 درصد میشود دکتر داشته باشد 50 درصد دیگر نمیشود و از آنجا مشکلات ما شروع شد و دیگر دکتری نبود که آزمایش خون بگیرد و چکاب کند .
خودشان مراجعه به پزشک نمی کردند؟فکر نمیکنم،لطف بی نظیر بنیاد بود که خردادماه امسال بعد از این که قلبش درد گرفت بردیم بیمارستان ، بستری شد و عمل کردند که خدارا شکر با موفقیت بود . بخاطر غذا و سیگار و داروهایی که مصرف کرده بودند رگ های قلب کامل بسته شده بود ولی خداروشکر سکته نکرد .اما واقعا میشد ظلم را دید ؛ پدر من همیشه تشنج میکرد و یکی باید همیشه مواظبش می شد .قرص هم میخورد تشنج میکرد. این تشنج کردن ها وحشتناک بود ؛کف بالا می آورد و دست و پا میزد. من خودم رفتم پیش مشاور و گفت تو نمی توانی پیشرفت کنی چون همیشه مغزت درگیر پدرت است. چون خیلی دوستش داشتم مثل ذره بین زیر نظر من بود چون میدانستم چقدر زحمت کشیده و کسی قدر دان زحماتش نیست و برای من بهترین پدر دنیا بود . جالب اینکه روز دوم شهادتش به من زنگ زدند که چرا زده اید شهید؟!
خیلی اوقات می گفتم پدر این حق شما نیست؛ کسی که تشنج میکند وقتی سرش زمین بخورد دیگر تمام است اما پدر هیچوقت ناراحت نبود و خدا را شکر میکرد و میگفت همه چی خوب است خدا با ماست ؛حتی در بدترین شرایط. و این خیلی برای من عجیب بود تشنج می کردند نجاست ازش خارج میشد و میگفت من را حمام ببرید و سریع نماز میخواند و می گفت مهم این است که خداوند ناظر است و اینکه زحمت من مطمئنا پایمال نمیشود . تمام همسایه ها از فوت پدر ناراحت هستند و بیان می کنند آقای ابراهیمی بی آزار ترین آدم روی زمین بود و این مرد فقط لبخند میزد و بی آزار بود .با اینکه مراتب نظامی بالایی داشتند اما خیلی افتاده حال بود و شاگردانی پرورش داده بود اما ایشان ادعایی نداشتند و می گفتند برای رضای خداوند کرده ام .
قشنگترین چیزی که من از بنیاد شنیدم این بود که گفتند ماشین نبود بیاییم برای عرض تسلیت و من ماندم چی بگویم! الان دستور العمل آمده جانباز هفتاد درصد به بالا دیگر شهید محسوب میشود .یکی از دوستان به من گفت که اینجا یک سری از قوانین خاص خود را دارد بابای شما میشد که جانباز هفتاد درصد بشود اما آشنا نداشته است .دیگر من نمیدانم جانباز هفتاد درصد به چی میگویند یعنی باید دست و پایش قطع شده باشد وقتی پدر من دست و پا میزد و کف از دهنش خارج میشد و میخورد زمین اینها کجا بودند ؟خدا رو شکر که همیشه لطف خدا شامل حال ما بوده است و هیچ کمک مالی هم قبول نکرده ایم حتی پول مزار بابا را خودمان دادیم بااینکه بنیاد شهید باید میداد ولی ما قبول نکردیم .
دیدگاه تان را بنویسید