روزنامه ایران: هنگامی که زنان در بحثهای سیاسی کمتر راه داده میشدهاند از هر فرصتی برای بحث و گفتوگو درباره سیاست با آنان استفاده میکرده، زن بودن را مساوی با خانهداری و شوهرداری نمیپنداشته و توجه ویژهای نسبت به آگاهسازی و رشد فرهنگی آنان داشته، به زندگی بخشی از جامعه که چنان نادیده گرفته شده بوده که به آن عادت کرده و خو گرفته بوده است! فعالیتهای گسترده سیاسی و اجتماعی در لبنان مانع نمیشود که از غم و غصه دختری تنها که در نامه ای برایش نوشته بوده که از رفتن او به دبیرستان جلوگیری شده، غافل شود و مسیر ادامه تحصیل خواهرزاده کوچکش (او را خواهر هشتم میخوانده) را هموار میکند.
فاطمه صدرعاملی مینویسد: «بعضی آدمها هستند که وقتی نیستند تو از چیزهای معلومی یادشان میافتی. اما درباره بعضیها تو از همه چیز یاد آنها میافتی، حتی از تصویر خودت توی شیشه یک فروشگاه یا از کشیدن ترمز دستی وقتی میخواهی ماشینت را جایی پارک کنی. آن اولی که رفته بودم آلمان - من رفته بودم، چون صادق که آنجا بود- من تازه رانندگی یاد گرفته بودم و دایی که میآمد پیش ما به آخن، چقدر خوشش میآمد از این کارِ من. مدام میگفت: چه خوب کردی که رانندگی یاد گرفتی. چه خوب که هم یاد گرفتی هم میرانی. چون بعضیها فقط یاد میگیرند و میخندید.»
چنانکه میدانیم، موسی صدر (مشهور به امام موسی صدر) در سال 1329 وارد دانشگاه تهران میشود و فهم و شناخت خود از جهان را عمق میبخشد، یک رمانخوان حرفهای بوده که با ادبیات جهان و بویژه آثار ارنست همینگوی، ویکتور هوگو و... مأنوس بوده، به موسیقی اهمیت فراوانی میداده و با برخی از موسیقیدانان نامدار زمان خود معاشرت و دوستی عمیقی داشته (زندهیاد صادق طباطبایی همیشه میگفت که تشویقها و پیگیریهای داییاش او را به موسیقی علاقهمند کرده بود) اهل مدارا، صلح و آشتی بوده، با مخالفان خود سر ستیز نداشته و گوشش خوب کار میکرده و مگر نه اینکه شنیدن، سرآغاز گفتوگواست... خواندن کتاب «7 روایت خصوصی از زندگی سید موسی صدر» و بویژه روایتی از «خواهر هشتم» ما را با زندگی باشکوه انسانی آشنا میکند که قبل از اینکه در قامت یک رهبر و فعال سیاسی- اجتماعی، دوست و پناهگاه خوبی برای مردم ستمدیده لبنان باشد، دوست و پناهگاه خوبی برای همسر، فرزندان، اعضای خانواده و دوستانش است، نه اینکه چیزی را در بیرون نمایش دهد که نسبتی با زندگی خصوصی او ندارد.
اندیشیدن درباره زندگی خوشعطرِ «موسی صدر» زیباییهای جور دیگری زیستن و جور دیگری نگریستن را پیش روی ما قرار میدهد. مهربانی، شفقت و عشق او مرز نداشته و نمیشناخته، از خواهر هشتم تا دوست نپالی او، از آشنایان و خانوادهاش تا مردم سرزمینهای دیگر و میتوانسته همه را با هر مذهب، ملیت، نژاد، مسلک، رنگ و مرامی دوست بدارد. در جهان او مرزها و اوهامی که انسانها را از هم جدا میکند، جایی نداشته زیرا انسانیت و اخلاق را مقدم بر هر باور و اندیشهای میپنداشته و با گذر از چارچوبها و خط کشیهایی که فهم و شناخت از «دیگری» و راهیافتن به دنیای «دیگری» را به کلی از موضوعیت میانداخته، به جای اینکه فقط شعارهای زیبایی بدهد، با گامهایی محکم و ارادهای قوی مرزها و فاصلهها را برمیچیده است. برای نمونه، در اقدامی کمنظیر برای سخنرانی به کلیسای کاتولیک بیروت میرود و از روحانیون مسیحی میخواهد که در مسجد برای مسلمانان سخنرانی کنند، برای بازسازی کلیسایی که به گونهای مشکوک در آتش سوخته و میتوانسته بحرانی را پدید بیاورد دستِ مسلمانان و مسیحیان را در دست هم میگذارد، وقتی خریدن بستنی از بستنیفروشی مسیحی از سوی برخی مسلمانان
حرام خوانده میشود بیآنکه وارد مجادله با برخی افراد متعصب شود با همراهانش برای خوردن بستنی در آن بستنیفروشی صف میکشند و مسأله پایان مییابد و... و هنگامی که در نقد تروریسم سخن میگوید هوشمندانه به موضوع تروریسم فکری (و ادعای نابالغ انگاشتن مردم و نیاز آنان به قیم و...) میپردازد و با اندیشه و عمل نیک خود، قبل از هر مبارزهای راهی به سوی «مبارزه برای انسانبودن» میگشاید.
دیدگاه تان را بنویسید