خبرگزاری فارس: فاجعه مسجد گوهرشاد بهنوعی با نام شیخ بهلول گره خورده است، لیکن به دلیل فاصله گرفتن از آن دوران کسانی که بتوانند اطلاعات دقیقی در باره این رویداد بدهند و خود شاهد بوده باشند، بسیار معدودند. در این گفتوگو خوشبختانه فرصتی حاصل شد تا با آیتالله واعظ خراسانی که در جریان امر بودهاند، به بررسی آین واقعه تاریخی و نقش شیخ بهلول در آن بنشینیم که از لطف ایشان برای قبول این مصاحبه سپاسگزاریم. جنابعالی از معدود شاهدان موجود حادثه مسجد گوهرشاد بودهاید. لطفاً از زمینهها و جزئیات وقوع این رویداد و نیز آشنائی خود با بهلول بفرمائید. بنده ده ساله بودم که حادثه مسجد گوهرشاد اتفاق افتاد و به لحاظ اینکه پدر من، مرحوم آقای حاج شیخ مهدی واعظ خراسانی«رحمه الله علیه»، در آن زمان واعظ معروفی بود و در آن جریان هم دخالت داشت و در مسجد گوهرشاد سخنرانی کرد، به این مناسبت من هم شاهد واقعه بودم و با مرحوم بهلول ارتباط پیدا کردم. قبل از اینکه بگویم آشنائی ما با مرحوم بهلول چگونه پیش آمد و چه شد که به مسجد رفتیم، باید اشاره کنم که مرحوم پدر من در باره بهلول زیاد صحبت میکرد. بهلول وقتی منبر میرفت، توی منبرش شوخی هم
میکرد و رفتارش هم تقریباً غیرعادی بود. دائما از جا بلند میشد و مینشست، گاهی عمامهاش را هم بر میداشت! بهلول اهل گناباد و پدرش اهل سبزوار بود که من شرح زندگیاش را در یکی از مقالات منتشر نشدهام آوردهام. پدرم میگفت وقتی بهلول میآمد، مردم دورش جمع میشدند و پس از مدتی مأموران شهربانی به او میگفتند برو! اینجا شلوغ شده! و او هم میرفت. در جریان مسجد گوهرشاد که آمد با اینکه جمعیت زیادی جمع شده بود و او هم منبرش را شروع کرد، کسی به او نگفت که برود. چرا؟ همین سئوال مهمی است. پدرم عقیدهاش این بود که در جریان مسجد گوهرشاد در خود دستگاه کسانی بودند که او را تائید میکردند؛ یعنی با معترضین مسجد گوهرشاد، همعقیده بودند. البته بعدها اسدی را متهم کردند که او از بهلول حمایت میکرده است. میگفت ایشان آمد و منبر رفت و مردم دور او را گرفتند؛ بعد یک روز او را دستگیر کردند و به جای اینکه از مسجد بیرون بفرستند، به کشیکخانه صحن کهنه بردند و پشت شیشه نشاندند و بعد هم ظاهراً برخی عمال دولت و حضار، مردم را جمع کردند که بیائید برویم او را آزاد کنیم و رفتند و این کار را کردند و به منبر بردند. خود این جریانات در آن وقت
غیرعادی بود، والا اگر به او میگفتند برو، میرفت و احتیاجی به این کارها نبود. از این قبیل شواهد در این جریان دیده میشد. هم خود من بعداً متوجه شدم و هم پدرم میگفت که در این رخداد، کسانی بودهاند که از طرف دولت او را تائید میکردند و میخواستند این حادثه اتفاق بیفتد. شاید خود رضاشاه هم با انگیزهای کاملاً مخالف با معترضین، همین را میخواسته، چون او هم از این اجتماع و اعتراض، عصبانی بود و میخواست آن را سرکوب کند. چه انگیزهای داشتند که این حادثه اتفاق بیفتد؟ چه نفعی میبردند؟ هنوز کشف حجاب نشده بود. آنهائی که این کارها را میکردند، میخواستند به نوعی در برابر رضاشاه بایستند. بر خلاف تصور عدهای داستان مسجد گوهرشاد هم برای اعتراض به کشف حجاب نبود، برای مبارزه با متحدالشکل شدن لباسها بود. رضاخان دستور داده بود که همه لباسهای مختلفی که مردم ایران دارند، یک شکل شود. او کلاهی مثل کلاههائی که الان فرانسویها دارند، درست کرده بود به نام کلاه پهلوی. به دلیل مخالفت با این کار رضاخان بود که حادثه مسجد گوهرشاد شکل گرفت. مرحوم آیتالله آقای حاج آقا حسین قمی یکی از بزرگترین علمای مشهد در آن تاریخ بود که حتی بعضی
از او تقلید هم میکردند. ایشان بسیار معروف به زهد و قدس بود و مقدسین درجه اعلای ایران مریدش بودند. بعد از اینکه رضاخان این کارها را شروع کرد، ایشان تصمیم گرفت به تهران برود و با رضاخان ملاقات کند. داستان این قضیه را پدر من نقل میکرد و میگفت: «در حرم دیدم ایشان پشت سر من نشستهاند. تا مرا دیدند، با دست اشاره کردند نزدشان بروم. رفتم و جلوی ایشان نشستم. گفتند میخواهم بروم تهران و با رضاخان صحبت کنم. گفتم: فرض کنید من رضاخان هستم و شما آمدهاید با من صحبت کنید. چه میخواهید بگوئید؟ گفتند: اول به تو میگویم این کارهائی که میخواهی بکنی، رها کن، چون همه اینها مخالف با اسلام است. اگر قبول کردی، زانویت را میبوسم و برمیگردم، اگر قبول نکردی، میگویم پس بگذار من با زن و بچهام بروم به عتبات عالیات». به هر حال ایشان به تهران رفتند و نتیجهای هم نگرفتند. بعد از آن مقدسینی که پیرو ایشان بودند، اعتراض مسجد گوهرشاد را سامان دادند و بهلول را به مسجد گوهرشاد آوردند و دورش را گرفتند تا آخر قضیه. این اجتماع ادعایشان این بود که شاه باید به آیتالله قمی جواب مثبت بدهد و این جمع برای حمایت از هدفی که آیتالله قمی به خاطر
آن به تهران رفته بود، تشکیل شده است. ظاهرا در مقطعی که این اتفاق روی داد، آیتالله قمی را در تهران محصور کرده بودند. ظاهراً همین طور است. ایشان به تهران و به شاه عبدالعظیم رفتند. گویا مرحوم حاج حسین آقای ملک در آنجا باغی داشت. من بعدها در جریان 15 خرداد 42 رفتم و آن باغ را دیدم، در آن مقطع عدهای از علما هم که در اعتراض به دستگیری امام به تهران آمده بودند، در آنجا ساکن شدند. رضاخان اجازه ملاقات با آیتالله قمی را نداد و ایشان گفتند پس بگذارید من به عتبات بروم که رضاخان اجازه داد و گذرنامه هم به ایشان دادند و همراه با تعدادی از پسرانشان به عتبات رفتند. ایشان پسران متعدد داشتند که یکی از آنها به نام حاج آقا مهدی قمی داماد ما و شوهر همشیره بنده بود. مرحوم آقای حاجآقا حسن قمی هم رفت، ولی بقیه ماندند. ما چون قوم و خویش بودیم، من در جریان قضیه بودم. همشیره ما چون شوهرش رفته بود، به منزل ما آمد. یک دختر کوچکش هم در منزل ما فوت شد. در هرحال تقریبا بعد از گذشت یک سال به همه اینها که حدود 40 نفر بودند، گذرنامه دادند و همگی به عتبات رفتند. آیتالله قمی در کربلا ماندند و مرجع تقلید شدند. ماجرای ایشان خیلی تفصیل
دارد، چون من سه سال و نیم بعد از مهاجرت ایشان، به آنجا رفتم و چون قوم و خویش هم بودیم، همیشه ایشان را میدیدم و رفت و آمد زیادی داشتیم. خیلیها نمیدانند که اصل قضیه مسجد گوهرشاد برای حمایت از آیتالله قمی بود و مردم میگفتند که شاه باید به درخواست ایشان جواب مثبت بدهد. اصل قضیه مسجد گوهرشاد برای حمایت از آیتالله قمی بود و مردم میگفتند که شاه باید به درخواست ایشان جواب مثبت بدهد. و اما ارتباط من با این داستان. من در آن زمان به مدرسه ابتدائی «معرفت» میرفتم. پدرم گفته بود که عصرها به مدرسه «دودر» بیا. برادر بزرگ من در آنجا اتاقی داشت و من در آنجا پیش یک شیخ دامغانی گلستان میخواندم. پدرم گفته بود خودت و برادر دیگرت باید اول مغرب به مسجد گوهرشاد بیائید و پست سر آقای آقا سید رضا قوچانی که در ایوان جلو اقامه نماز میکرد، نماز بخوانید و بعد به خانه برگردید. من هم همین کار را میکردم. آن روز هم به مسجد گوهرشاد رفتم و دیدم جمعیت زیادی آمده و همه هم متوجه ایوان مقصوره هستند. نمیدانستم چه خبر است. پدرم همین که مرا دید، گفت بیا این پول امروزت، امروز نمیخواهد نماز بخوانی، برو خانه! من هم رفتم. بعد پدرم اخبار
مسجد را برای ما آورد. پدرم منبر رفته و صحبت کرده بود و به همین دلیل بعد از این ماجرا چهار سال در خانه محصور بود و بیرون نمیآمد. گفته بودند اگر بیرون بیائید، ما ناچاریم شما را دستگیر کنیم و رئیس شهربانی گفته بود من نمیخواهم این کار را بکنم. بقیه علما و وعاظ و منبریها را گرفتند و به تهران تبعید کردند. آنها چهار سال در زندان بودند، ولی پدرم آن چهار سال را در خانه محصور بودند. مردم خیال میکردند پدرم به عتبات یا مکه رفته و جز یکی دو نفر از دوستان خیلی نزدیکش خبر نداشتند که نرفته و در خانه در حصر است! روحانیون و علمای مشهد چقدر از اعتراض مردم در مسجد گوهرشاد حمایت کردند؟ همه حمایت کردند، منتهی شکل حمایتها متفاوت بود. بعضیها وارد جریان شدند و به شاه تلگراف زدند و امضا کردند و به همین دلیل همه اینها دستگیر شدند. مثلا مرحوم آشیخ هاشم قزوینی و آشیخ آقا بزرگ شاهرودی که جزو مدرسین بزرگ مشهد بودند، یا مرحوم آسید یونس اردبیلی که برای زیارت آمده بود، همه اینها را گرفتند و به تهران بردند و چهار سال در زندان نگه داشتند. مرحوم آسید هاشم نجفآبادی را هم که من بعدها داماد او شدم، از مسجد گوهرشاد گرفتند و بردند و چند
سالی در زندان بود و بعد او را به شاه عبدالعظیم، سمنان و جاهای دیگر تبعید کردند. آیتالله آسید عبدالله شیرازی چطور؟ نه، ایشان گویا برای زیارت آمده بودند، اما زندانشان نکردند و یا اگر به زندان بردند، خیلی طول نکشید و برگشتند. آقایانی که در مسجد گوهرشاد جمع شده و یا در حمایت از این واقعه از آنها امضا گرفته بودند، آن امضا باعث زحمتشان شد و دستگیرشان کردند. به هر حال آن شب گذشت و بعد هم حوادث زیادی پیش آمد. اخوی بزرگ من، مرحوم آشیخ احمد واعظ در آن روزها چشم درد شده بود. آن روزها مردم خیلی چشم درد میشدند و چندین روز هم طول میکشید. ایشان در منزل بود و بیرون نمیرفت. به من گفت: «محمد بیا برویم مسجد ببینیم چه خبر است؟» منزل ما در پائین خیابان مشهد بود. از بازارچه فرش فروشها عبور کردیم و از شبستان آشیخ حسین وارد مسجد شدیم و دیدیم ایوان مقصوره تقریبا پر از جمعیت است. جلوی ایوان مقصوره هم ایوانکی بود که بالاتر از سطح مسجد بود. فکر نمیکنم بیش از 500 نفر در آنجا بودند. از دور دیده میشد که بهلول روی منبر است. ما میخواستیم یک کمی بنشینیم و برویم. هنوز ننشسته بودیم که دیدیم مردم حرکت کردند و به طرف صحن رفتند. اخوی
من از یکی پرسید: «شما چرا میروید؟» گفت: «آقای بهلول گفتهاند اینجا مسجد گوهرشاد است. شما میگیرید میخوابید و درست نیست. برویم داخل صحن!» ما دنبال جمعیت رفتیم. وقتی رسیدیم، دیدیم آقای بهلول در ایوان طلایی صحن نو منبر رفته و جمعیت در ایوان و بیرون ایوان نشستهاند. ما هم بیرون ایوان روی زمین نشستیم. من آنجا توانستم بهلول را ببینم. شیخی بود در حدود 25، 26 ساله با ریشی کم پشت که لباس کرباسی به تن داشت. دائما هم بلند میشد و عمامهاش باز میشد، دو باره میبست! *حرفهایش یادتان هست؟ نه، آنقدر نزدیک نبودیم که بشنویم، ولی اطوار و حالاتش را میدیدیم. بعد هم به منزل برگشتیم. یکی دو روز بعد از طرف ارتش آمدند و آنجا را تیرباران کردند و هفت هشت ده نفر از مردم در آنجا کشته شدند. این هم شاهدی است که نشان میدهد میخواستند قضیه را به این وسیله بزرگ کنند، چون ما در مدرسه میشنیدیم که مردم ارتشیها و پاسبانها را تعقیب کرده و آنها هم از دستشان فرار کردهاند! خبر این جریان در شهر پیچید و آن کشتار باعث شد که مردم دهات هم اخبار را بشنوند و جمعیت زیادی از اطراف به مسجد گوهرشاد بیایند. این جریانات باعث شد که وضع مسجد غیر از
سابق شود. در فامیل ما جوانهائی بودند که در آنجا دستگیر شدند و مدتها زندان بودند. من هم عصرها به مسجد گوهرشاد میرفتم. در بند علیخان، یک بانک بود. یک روز که رفتم، دیدم دارند بالای سر در بانک مسلسل یا توپی را نصب میکنند. نزدیک سحر بود که ما در منزل صدای توپ و تفنگ را شنیدیم. همه ما ترسیده و در دالانی در راه پلههای بالا جمع شده بودیم و خیال میکردیم آنجا محفوظتر است وگلوله توپ به ما نمیخورد! وضع عجیبی بود. پدر شما کجا بودند؟ بیرون نمیرفتند؟ چرا میرفت. یک بار هم در بازار ایشان را مجبور کردند منبر برود که خیلی ملایم حرف زده بود و اغلب ناراضی بودند، چون آن روزها همه به دستگاه فحش میدادند و حمله میکردند. اتفاقا وقتی این جریان واقع شد، دو نفر در منزل ما را زدند. همشیره بزرگ من رفت دم در حیاط که در را باز کند. هنوز صدای توپ و تفنگ میآمد. او رفت دم در و برگشت. پرسیدیم چه بود؟ گفت: دو تا آژان آمدهاند عقب آقا! منظورش پدرم بود. من گفتم شما نیستید و رفتند.» پدرم گفت: «آخرش که مرا میبرند. عبای مرا بیاورید، خودم بروم.» گفتیم: «نه، نباید بروید.» ایشان شب هنگام از دیوار همسایه به جای دیگری رفت و تا یک ماه
در منزل نبود و در منزل یکی از اقوام در باغ حسنخان ماند. بعد از یک ماه به منزل برگشت که تا آخر چهار سال هم ماند! ظاهراً اولین کسی را که به سراغش آمده بودند، پدر ما بود. از آمار کشتهها و تلفات مسجد گوهرشاد اخباری به شما نرسید؟ چرا، ولی بیشترش شایعه بود. بعضیها میگفتند 1500 نفر، بعضیها بیشتر هم میگفتند. اصلا معلوم نشد. جنازهها را نصف شب توی ماشینها ریختند و بردند و دفن کردند. در پائین خیابان قبرستانی بود که ما همیشه از جلوی آن رد میشدیم. در آنجا گودالی بود و میگفتند همه را در اینجا به طور دستهجمعی دفن کردهاند. این هم نقل میشد که افرادی که هنوز نمرده بودند، در میان آنها دفن شدند! تعداد کشتهها به تحقیق معلوم نشد، ولی برخی مبالغه میکردند. بعد هم بهلول ناپدید و معلوم شد که با وسایلی به افغانستان رفته است. نحوه بیرون آمدن بهلول از مسجد گوهرشاد هم محل حرف و حدیثهای زیادی است. یک وقتی خودش نقل میکرد که چه کسی مرا برد و چطور شد. همان طور که اشاره کردم بعد از مدتی شایع شد که ایشان به افغانستان رفته. در حدود 30 سال در افغانستان در زندان بود. بعد از 30 سال به او اجازه دادند به مصر و بعد به عراق
برود. در هر دو جا هم علیه شاه ایران سخنرانی میکرد. عربی هم خوب صحبت میکرد. پدرم نقل میکردند که در عراق هم منبر عربی میرفته است. در آنجا هم خیلی دورش را گرفته بودند. در فاصلهای که ایشان نبود، مردم مشهد پیگیر این مسئله نبودند که بدانند بهلول کجاست؟ معلوم بود که در افغانستان است. من بچه بودم و این را میشنیدم که میگفتند همچنان در زندان افغانستان است. بعد هم میشنیدیم که پس از آزادی، در رادیوی مصر علیه شاه صحبت میکرد. در مصر عبدالناصر از او خواست تا علیه شاه حرف بزند. به عراق هم که آمد حسن البکر و صدام این امکان را به او دادند تا علیه شاه در رادیوی عراق صحبت کند. بعد هم به پاکستان رفت. سیاست دولت ایران این بود که او را به ایران برگرداند. دو نفر روحانی، یکی منبری و یکی غیر منبری را که با دربار رابطه داشتند و اسمشان را نمیبرم، به پاکستان فرستادند که بهلول را بیاورند. آنها به او گفتند: «به تو کاری ندارند. به ایران برگرد.» او را آوردند و آن طور که معروف شد، یک محاکمه سرسری کردند و بعد هم آزادش کردند. بعد از آزادی هم شروع کرد به منبر رفتن. البته به او اجازه منبر رفتن در مساجد را نمیدادند، ولی بهلول در
محلههای دور منبر میرفت و مردم جمع میشدند. مدتها این طور بود. بعد به تهران رفت و در آنجا هم منبر میرفت. البته به اصفهان و جاهای دیگر هم میرفت. من منبر تهران او را بهطور اتفاقی دیدم. یکی از بستگان ما امام جماعت مسجدی در خیابان 17 شهریور تهران بود و من گاهی به آنجا میرفتم که بعد از نماز به منزل او برویم. در یکی دو مورد بعد از نماز ایشان، بهلول منبر میرفت و من یکی دو تا منبرش را بودم. منبرش چطور بود؟ خیلی عادی. محفوظاتش زیاد بود و حافظه عجیبی داشت. مقدمهای را درباره موضوع مطرح میکرد و بعد هم روضه میخواند. اتفاقاً ما را برای مراسم تجلیل از مرحوم علامه مجلسی به اصفهان دعوت کردند. رفتیم و مراسم در سر قبرش در کنار مسجد جامع برگزار شد. بهلول در آنجا هم آمد و منبر رفت. یک بار هم منبر رفتنش را در مشهد دیدم. گمانم یکی از علما فوت شده بود و در مسجد گوهرشاد مجلسی بود. بهلول هم آمد و اتفاقا پهلوی من هم نشسته بود. من به فکرم رسید که بگویم من هم در جریان مسجد گوهرشاد بودم. گفتم خاطرتان هست که شما اینجا منبر رفتید؟ گفت: من همه آن مسائل را فراموش کردهام! و حاضر نشد جواب بدهد. دیدم نمیخواهد بگوید و صحبتی
نکردیم. من دیگر ایشان را ندیدم تا وقتی که فوت کرد و عموم مردم از ایشان تجلیل و گنابادیها آمدند و جنازهاش را بردند و تشییع خوبی از او کردند. آدم فوقالعادهای بود. پدرم میگفت او این طور که سادهنماست، ساده نیست و خیلی زیرک است و استشهاد میکرد به اینکه قاچاقی مادرش را به کربلا برده و برگشته بود! یک آدم ساده نمیتواند چنین کاری بکند. خیلی باهوش بود و حافظه عجیبی داشت. در حدود 100 هزار بیت شعر در دورانی که در افغانستان بود، گفته بود. او زن نگرفته بود و خانه و زندگی نداشت. اساساً از مال دنیا هیچ چیز نداشت. برای منبر پول نمیگرفت و غذای بسیار مختصری داشت. دیگران از طریق منبر زندگی میکردند، اما او این کار را نمیکرد. به هرحال خدمت کرد، اما اینکه بگوئیم از علمای بزرگ بود، اینطور نبود. در شهرها میگشت و منبر میرفت، ولی در مساجد نمیرفت. در جریان انقلاب نشنیدیم جائی سخنرانی خاصی کرده باشد. وقتی در پاکستان بود، دولت حس کرده بود ممکن است در آنجا هم عدهای دورش جمع بشوند و علیه ایران صحبت کند، به سراغش رفته و او را آورده و به او گفته بودند کسی با تو کاری ندارد، به همین دلیل هم در جریانات قبل از انقلاب کسی
صحبتی از او در جائی نشنید، ولی بعد از انقلاب به خاطر سوابقش او را احترام کردند که جا هم داشت. به هر حال حضور و نقشآفرینی او یکی از فرازهای تاریخ معاصر کشور است.
دیدگاه تان را بنویسید