مركز اسناد انقلاب اسلامی: حمید سبزواری كه یكی از اركان ارزشمند شعر و ادب انقلاب اسلامی است و نقش و تأثیر مهمی در ادبیات انقلاب اسلامی ایران داشته و دارد، امروز دار فانی را وداع گفت. سروده های او نظیر «خمینی ای امام، خمینی ای امام...»، «برخیزید...»، «اللهاكبر، خمینی رهبر...» از جمله آثار ماندگار وی در تاریخ انقلاب اسلامی است. مركز اسناد انقلاب اسلامی كه به حكم رهبر فقید و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، بنیان نهاده شد، به عنوان مسئول تدوین تاریخ انقلاب، در بررسی ابعاد و جنبههای مختلف انقلاب اسلامی، نگاه ویژهای به ادبیات انقلاب داشته است. در همین راستا كتاب خاطرات استاد حمید سبزواری با عنوان «حال اهل درد» از سوی مركز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است و در این كتاب استاد حمید سبزواری به بیان خاطرات خود میپردازد. در این كتاب به بیان خاطرات خود در مورد خانواده و محیط اجتماعی كه در آن پرورش یافته است، میپردازد كه مشروح آن را در زیر میخوانید: اسم اصلی من حسین و نام خانوادگیام ممتحنی است، «ممتحن»، تخلصی است كه از جد ما كه شاعر بوده و متأسفانه آثاری از وی در دست نداریم، باقی مانده است. من در سال 1304 شمسی
در سبزوار متولد شدم. ما در شهر سبزوار در كوچه «سرده» ساكن بودیم. در آنجا چند منزل بود كه بر آنها تملك داشتیم، یكی دو خانه نیز بود كه تولیت آنها از اجدادمان به ما رسیده بود و عواید آنها صرف روضه یا تعزیهخوانی برای اباعبدالله الحسین(ع) و اولاد طاهرین میشد. نام پدرم عبدالوهاب بود كه در آغاز جوانی به علت جراحی یك پزشك ناآشنا روی چشمهایش ، كور شده بود. من در آن زمان حدوداً 4 ساله بودم و آن دكتر را به خاطر ندارم. با این حال پدرم در طول سالیان كودكی ما و نیازمندی خانواده از تلاش بازنماند و علیرغم كوری، زندگی ما را تأمین میكرد. خانواده ما غالباً مذهبی بودند و پدرم در دوران كودكی خیلی علاقه داشت تا مرا با خود به مسجد ببرد و با مسائل مذهبی آشنا كند. مادرم با سواد كمش غالباً شبها كتابهای افسانه، داستان و... را برای من میخواند و به خاطر اینكه پدرم به علت نابینایی دلگیر نشود من گوش میدادم و گاهی كتابها را برمیداشتم خودم میخواندم و به خاطر این، سواد فارسی من بسیار خوب بود. پدرم گاهی سر به سرم میگذاشت؛ چون میدید كه من در كوچه با بچهها رو به رو میشوم و مشكلاتی برایم پیش میآید، اگر زورم به بچهها
نمیرسید، برای آنها شعر میگفتم و هجوشان میكردم . پدرم خواست مرا از این كار بازدارد و راه دیگری پیش پای من بگذارد. بنابراین در یكی از ایامی كه ما در منزل، ده شب فقرا را اطعام میكردیم ـ با وجود تمام ناراحتیهای پدرم و موقوفاتی كه تولیت آن به پدرم رسیده بود كه ما خودمان احق از همه بودیم، ولی پدرم آن را صرف عزاداری بر امام حسین(ع) میكردـ به نظرم نهم محرم (تاسوعا) بود كه پدرم پیشنهاد كرد كه تو بیا امشب یك شعر برای حضرت علیاصغر بساز. من یك شعر آنجا سرودم شعری كه كودكانه بود: آه از آن دم كه شاه تشنه و بییار آمد و آمد به نزد زینب افگار گفت ای خواهر ستمكش و زارم رو به حرم طفل شیرخوار برمآر زینبش آورد طفل شیرخوار برِشاه شاه گرفتش به بر چو گوهر شهوار دید كبود از عطش شده لب لعلش مرغ خوشالحان اوفتاده زاظهار به هر صورت اولین شعر را (اگر شعر بشود گفت) پدرم تشویق كرد و شعر مسلمانی را به من یاد داد. گرچه روزگار مرا بعدها به جای دیگری كشید، ولی این صاعقه همیشه چراغ روشنی بوده در راه من و شاید اولین توشه بود؛ چون لقمه حلال بود نگذاشت من به سوی دیگری غیر از آن متمایل شوم. كتابهایی كه مادرم برایم میخواند برخی
چیزها را نمیتوانست درست تلفظ كند؛ مثلاً نمیتوانست كلمه لُرد را بگوید، اسم آن را چیز دیگری گذاشته بود و مثلاً میگفت: درد، كوفت، مرگ و... وقتی كه به اسم آن میرسید اینها را میخواند كه پدرم دلگیر نشود و زندگی مشكل نباشد. وضع زندگی ما به علت كوری پدر چندان خوب نبود و پدرم علی رغم نابیناییاش كفاشی میكرد. البته كفاشی بود كه كفش نمیدوخت بلكه كفش دوخته میخرید و به نسیه میفروخت و به اشخاصی كه سرمایه نداشتند، كمك میكرد تا گوشهای را بگیرند و كفش بدوزند. ایشان كفش میگرفت و به كفاشها میفروخت و مردم معتقد بودند كه كفشی كه از دست عبدالوهاب میگیرند، برای آنان نان دارد، بنابراین كفش را از كفاش مستقیم نمیخریدند و از پدر من میگرفتند. اینها عنایات پروردگار بود كه میخواست خانواده ما به پریشانی دچار نشود. علتاش این بود كه اعتقاد اجداد ما سالم بود و واقعاً آدمهای مسلمانی بودند. خداوند حیثیت و آبروی ما را در آن زمان حفظ كرد و نگذاشت كه پریشان شویم. مدتها بود كه ما كارگاه در خانه داشتیم و برای خودمان كفاشی میكردیم. كمكم آن هم از بین رفت، ولی فعالیت پدرم با وجود نابینایی هیچگاه (تا موقعی كه زنده بود)
متوقف نشد. من هم اگر در زندگیام توفیقاتی پیدا كردم در اثر دعای خیر پدرم بود و خانوادهی ما از عنایات پروردگار همیشه برخوردار بودند. در خانواده ما شاعری موروثی بود. جدم ملا محمدصادق ممتحن، شاعر بود. او شغلش معدن شناسی بود و «ملا معدنی» تخلص میكرد. متأسفانه این آثار به وسیله یك شخصی غیرمتعهد به مسائل اخلاقیـ كه از طرف اداره معادن سبزوار مأمور بود شرح حال ایشان را بنویسد ـ بر اثر ورود متفقین به ایران و عبور آنان از سبزوار، پیش او ماند و ما از آن آثار بزرگ محروم شدیم. چند بیتی از آن موقع كه من شانزده ساله بودم (حدود سال 1320) از آن اشعار در خاطرم مانده است. او هم اشعارش را این طرف و آن طرف میرفت و میخواند و با كمال تأسف بقیهی آثارش از بین رفته است، بیشتر اشعارش سرگذشت خودش بود و مثنویهایی ساخته بود كه میخواند: معدناتی كه كشف شد به جهان وطنم سبزوار تا به بیار معدناتی كه بود در كج لب خوف بسیار دیده در راهش قم و كاشان و یزد تا كرمان سیر كردم تمامی ای جبّار رفتم آنجا به صد هزار تعب رنج بسیار برده در چاهش تا این بیت شعر یادم هست، بعد از تقی نامی صحبت میكرد كه میآید تا با او مشاركت كند، ولی بعد به او
حقه میزند و از این مسأله شكایتهایی داشت و... پدر بزرگ من _خداش رحمت كند _ مردی خوش بزم بود، هر جا میرفت اشعار خود را میخواند و در بین مردم معزز بود و مردم به او احترام میگذاشتند. ایشان هم متقابلاً میایستادند و مصافحه میكردند. او مردی بسیار نرمخو و خوش اعتقاد و مسلمانی پاك نیت بود. پدرم نیز از این مزایا برخوردار بود. موقعی كه پدرم نیز كاملاً خانهنشین شده بود این بزرگوار را بردند و ماهی چهل و پنج تومان حقوق برای او تعیین كردند و او كار یك نیمه مهندس را میكرد، چون در آن موقع یك كارمند دولت مثلاً معلمین 9، 10، 12 تومان پول میگرفتند و 45 تومان خیلی پول بود. ما زندگیمان بحمدالله به رفاه میگذشت، سالیانی ایشان این كار را ادامه داد تا اینكه درِ دیگری باز شد و كمكم من به خانوادهی خود رسیدم و به لطف خدا كارهایی انجام شد. علاوه بر پدر بزرگم؛ پسرداییام، رجبعلی تجلّی نیز شاعر بود كه در مشهد ساكن بود و آثاری از او به جا مانده است، از جمله: «ذم الاستبداد»، «نیاز تجلی»، «ارمغان تجلّی»، «طالب نامهی تجلّی»، «تجددنامهی تجلّی»، شاید بشود این آثار او را در خانوادهی او كه امروزه در آمریكا و برخی نیز در كرج
سكونت دارند پیدا كرد. من پنج خواهر و تنها یك برادر دارم، یكی از خواهرانم مرحوم شد، بقیه هم متأسفانه گرفتار عوارضی هستند و به سن پیری رسیدهاند. یكی از مشكلاتی كه در خانوادهی ما بود مسألهی همخونی بود؛ پدر و مادر من دختر عمو و پسر عمو بودند و همخون به شمار میرفتند، بنابراین دو تن از خواهران من گرفتار فلج شدند. یكی فلج است و دیگری نیز فلجی دارد. من خودم نیز ناراحتی مری دارم كه حاصل ازدواج فامیلی است و در تمام عمر از آن رنج بردهام، ولی همیشه با این ناراحتی مبارزه كردهام و حتی اجازه ندادهام كه افراد خانوادهام پی ببرند كه من رنج میكشم و چه حالتی دارم. من چهار دختر و دو پسر دارم و به لطف خدای بزرگ از همهی آنها راضی هستم و قابل ذكر است كه فضای خانهی ما بسیار دوستانه است و این مایهی دلخوشی من است و نگرانی خاصی ندارم. در روزگاری كه روزگار نگرانیهاست بیمی از فردای نوههای خود ندارم. دامادهای من همه در سطح دكتری و مهندسی تحصیلكردهاند و پسران من هم تحصیلاتی دارند و شاغل هستند؛ یكی در شركتی خصوصی كار میكند و دیگری در وزارت خارجه شاغل است و الحمدلله پول حلالی به دست میآورند و زندگی میكنند.
دیدگاه تان را بنویسید