از سیلی بی دلیل تا حجره کاشی کاری حاج علی/ معلمم هنرمند راستکی بود

کد خبر: 517458

معلم ما هنرمند بود، یک هنرمند راستکی که هیچ‌وقت کارش در هیچ گالری نمایش داده نشد و هیچ لوح تندیسی نگرفت اما در متن زندگی ما بروز کرد.

از سیلی بی دلیل تا حجره کاشی کاری حاج علی/ معلمم هنرمند راستکی بود
سرویس سبک زندگی فردا؛ محمد مهدی شیخ‌ صراف، دبیر سرویس فرهنگ و هنر: آقای بیگی ذاتا هنرمند بود. نه از آن معلم هایی که کلاس برایشان نمانده و ناچارا معلم هنر مقطع راهنمایی شده بودند. مثل این وزرا، معاون ها و مدیرکل های دولتی که وقتی جایی بهتر نمی یابند سر از عرصه فرهنگ و هنر در می آورند به اضافه یک «به جهنم!». تحمل اینها از کسی که متعلق به همان حوزه است ولی مثلا کج خلق و بد قلق است خیلی سخت تر است. چون می خواهند ندانستن و بی حوصلگی شان را پشت کم نیاوردن های احمقانه پنهان کنند. مصادق اتم «آنکس که نداند و نداند و که نداند!». مثل معلم اول راهنمایی مان در همین درس هنر، که اولین سیلی آن دوره را از او خوردم به جرم آنکه وقتی زنگ آخر را زده بودند و آقا از کلاس تشریف برده بودند بیرون جیغ زده ایم! کاری که همیشه و همه انجام می دادند. اما این باز آقا از وسط راه پله بین طبقه دوم و سوم برگشت توی کلاس تا کسی را ادب کند و اویی که جیغ نزده بود ولی معترض کارش شد من بودم و مزدش را هم گرفتم!
بگذریم. زنگ هنر دوم و سوم راهنمایی اول عشق بود. آقای «بیگی» خودش دست به قلم بود و خوش نویس. نقاشی اش هم حرف نداشت. با چهارتا گچ رنگی روی تخته سیاه چیزهایی می کشید که ما با لیرای 24 رنگ مان که سوغات بس گرانقیمت خاله جان بود نمی توانستیم به گردش برسیم. عینک داشت و محاسن مقبول و مرتب. همیشه کت و شلوار می پوشید. عموما سورمه ای. او زنگ هنر را برای ما از یک کلاس شلوغ و پلوغ که شبیه زنگ تفریح یک ساعت نیمه باشد به یک کلاس جدی تبدیل کرد که در طول هفته هم برای سربلند بودن در آن باید زحمت می کشیدی. امتحان پایان ترمش هم ارزشی هم اندازه تمام تکالیف هفتگی داشت. بهترین شیوه آموزش که یادگیری فعال مبتنی بر مرور زمان است نه متکی به آزمون نهایی.
با فاصله ای بعد تر از آن همین آموخته های او بود که همان دوران من را دوسال آزگار، هر سه ماه تابستان در کارگاه کاشی سازی «حاج علی ستاریان» ماندگار کرد برای نقش و نگار زدن روی کاشی های هفت رنگ که هرکدام می رفت بالای سر ساختمان و دیوار مسجد و کتیبه حسینیه و لچکی محراب و... کل ذوقم این بود که بدانم این چهارتا کاشی که من دارم وسط این همه گل و نقش و نوشته اسلیمی رنگ می کنم قرار است در کدام بنای کدام شهر جای بگیرد. «آقا سعید» که هیچ وقت فامیلش را نمی دانم آنجا تبدیل شد به معلم من. مردی با موهای پرپشت جوگندمی که زدن بوم لاجورد را یادم داد. که چطور قلمو را به دست بگیرم، که چطور ترکیب لعاب و رنگ آبکی را طوری روی کاشی های سفید 15 در 15 بلغزانم که بعد از کوره سفیدی نداشته باشد و جوش دانه دانه نزند و...
معلمم یک هنرمند واقعی بود، هنرمندی که هنرش در متن زندگی ما جریان داشت
آقا سعید کارگر با سابقه کاشی ساز، معلمی بود که شاید هیچ وقت خودش نداند در روزهای گرم تابستان در آن وقتی هر روز رکاب دوچرخه هرکولس قدیمی بابا را می زدم و از خیابان سپه اصفهان درست روبروی چهل ستون می پیچیدم توی کوچه تلفن خانه، و راست دیوار کنسولگری روسیه را می گرفتم تا به آن کارگاه ساده برسم، نه حرص دستمزد روزانه 70 تا تک تومانی برای هرساعت، که ذوق شنیدن خاطرات و حرف های او را داشتم که از «قصه ظهر جمعه» رادیو هم قشنگ تر بود. یک هنرمند راستکی که هیچ وقت کارش در هیچ گالری نمایش داده نشد و هیچ لوح و تندیسی نگرفت اما در متن زندگی مردم زیادی وجود داشت و دارد.
من نزد او ساختار استاد و شاگردی بازار قدیم که همه از آن حرف می زنند را به عینه یافتم. صرف مصدر آموختن بدون هیچ ادعایی. استادی که هیچ وقت رویم نشد عین توی فیلمها به او بگویم «اوستا!». که سالها بعد «دکتر مسعود درخشان»، در کلاس درس نظامهای اقتصادی دانشکده اقتصاد دانشگاه علامه طباطبایی برایمان گفت بهترین نوع استاد همان است. او گفت علم واقعی آن است که خودت دنبالش بروی، استادش را خودت انتخاب کنی و امتحان هم نداشته باشد. لابد نمی دانست ما خودش را همینطور برگزیدم که برای برداشتن درس او در انتخاب واحد، دم کل کارشناس ها و رئیس اداره آموزش را دیدم. حیف که نه آنقدر که باید محضرش را درک کردیم...
برگردیم به آقای بیگی، سیستم ارزشیابی اش نه عدد بود و نه «خیلی خوب» و «متوسط» و این اطوارها که الان مد شده. یک مثبت بود که هرکدام از چهار دندانه اش ارزش داشت. خیلی بعید بود که منفی بگیری حتی اگر صادقانه می گفتی نتوانسته ام یا نشده یا یادم رفته، می گفت اشکال ندارد هفته بعد بیاور. ولی یک دندانه مثبت را کم می کرد. نصف مثبت هم داشت. حتی وقتی خیلی مثبت بودی میشد مثبت و یک نقطه در بالا و هر کدام اینها برای ما ارزش ها داشت و مایه تفاخر! او حتی ما را با طراحی صنعتی هم آشنا کرد و یک بار تکلیف کشیدن «چهارنما» داد. ترکیب بندی را هم از او آموختم، آنقدر که بعدها که قاطی عکاس ها شدم، دانسته دیگری لااقل در ترکیب بندی لازم نداشتم. آبرنگ، گواش و... ماندگار ترین مثبتی که با همان یک نقطه بالایش من را به آسمان ها رساند را سر طراحی با خودکار از او گرفتم.
اما بیشترین لذت بودن او و بهترین خاطره جای دیگر شکل گرفت. در نمازخانه بزرگ مدرسه شهید اژه ای اصفهان. زمانی که اولین مراسم عزاداری محرم مدرسه را برپا کردیم. مراسمی که سالهای سال ادامه یافت و هنوز هم هست. در میان جیغ و داد و همه نداستن ها و نابلدی ما او را دیدم که آمد، با همان ارامش و لبخند خاص خودش، زیر باران نگاه های کنجکاو ما چرخی توی سالن زد. بعدش پارچه خواست، رنگ و قلموی معمولی. آن موقع ها مثل الان چاپ بنر خز نشده بود، ابهتی داشت برای خودش. همه جمع شدند که ببینند چه خبر است. روی زمین روزنامه پهن کرد و پارچه را روی روزنامه. بعد کتش را در آورد. آستین ها را بالا زد. نشست کنار پارچه و باحوصله برایمان روی پارچه مشکلی کتیبه، بزرگ نوشت: «السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین».
از سیلی بی دلیل تا حجره کاشی کاری حاج علی/ معلمم هنرمند راستکی بود
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت