روایت خواندنی از عجیبترین داروخانه تهران
در دورهای که مغازههای شهر هر روز سر و شکل مدرنتری به خود میگیرند، در مرکز شهر داروخانهای وجود دارد که به سبک مغازه های شهرک سینمایی هنوز بوی سادگیهای گذشته را میدهد.
متولد سال 1315 و تنها فرزند یک خانواده تهرانی است. از اولین بانوانی است که وارد دانشگاه میشود تا پزشک داروساز شود می گوید: «در دوره ای که من شرکت کردم، 11 نفر از خانم ها هم در رشته داروسازی قبول شدند. سال 46 فارغ التحصیل شدم و بالاخره اول اردیبهشت سال 1354 این داروخانه را از یک اقای دکتر خریدم و از آن روز تابه حال هم یک سره کار کردم. امسال هم دقیقا چهلسالگی این داروخانه از زمانی است که من وارد آن شدهام.» خانم دکتر ترابی سه پسر و دو دختر دارد: «سال دوم دانشگاه ازدواج کردم و زود هم بچه دار شدم. اگر برنامهریزی صحیح وجود داشته باشد، آدم خیلی از کارها را میتواند انجام دهد. جوان های الان که از بچهدار شدن میترسند برای این است که برنامهریزی صحیح ندارند و خیلی وقت از دست میدهند. مثلا ساعت ها با هم بیخودی حرف میزنند! آن هم حرف هایی که نه ارتباطی با کارشان دارد نه اطلاعاتی به آن ها اضافه می کند.» وقتی از او میپرسم که همسر چقدر در چرخاندن این داروخانه به او کمک کرده میگوید: «همسر من حسابدار بود و چون صدای خوبی داشت، گویندگی هم میکرد و آنقدر سرش شلوغ بود که فرصت نمیکرد به من کمک کند!»
از همان اول با مردم این محله انس میگیرد و اصلا دلیل ماندنش در این محله، همین مردمی است که به آنها خو کرده است. «شاید دلیل پاگیر شدنم در اینجا به خاطر این بود که با مردم اینجا صمیمی شدم و این صمیمیت باعث شد که من همین جا بمانم. در واقع مردم اینجا را دوست داشتم و فقطدکتر محله نبودم بلکه مشاور خانواده هم بودم. همه جوره هر کسی هر مشکلی داشت، میآمد و با من مطرح می کرد. و همین رابطه صمیمانه ای که با مردم برقرار کردم، مرا پابند اینجا کرد.»
داروخانهام به سبک خانههای قدیمی است
سریع میرویم سر اصل مطلب و از سروشکل قدیمی و سنتی داروخانه میپرسیم. از اینکه چرا همپای بقیه مغازههای همسایهاش تن به نو شدن نداده است که با خنده پاسخ میدهد: «حس شما وقتی به اینجا وارد میشوید چیست؟ ما ایرانی ها همیشه به مکان های بزرگ عادت داشتیم. همیشه خانه های ما بزرگ و سقف های آن بلند بوده. یک قسمت بیرونی و یک قسمت درونی و اندرونی و بیرونی داشته. اینجا همان حس و حال را دارد و همین به من و تمام کسانی به اینجا پا میگذارند، آرامش میدهد. این حس بیشتر کسانی است که وارد داروخانه میشوند. این قضیه هم نه تنها برای ما که برای خیلی از کسانی که از خارج به کشور میآیند، هم جالب است. حتی یک بار از تلویزیون ژاپن به اینجا آمدند و از من و داروخانه فیلم گرفتند.»
به درددل مردم گوش میدهم
خانم دکتر، تنها دکتر این محله نیست و مردم برای درددلهایشان هم پیش او میآیند می گوید: «من محرم اسرار مردم بودم و هیچ وقت هم نشده که اسرار مردم را پیش کس دیگری بازگو کنم. البته همه این مشکلات جسمی نبود و خیلی از این مشکلات، خانوادگی بود. من سعی میکردم به آنها کمک کنم. اما الان جنس مشکلات مردم تغییر کرده. قدیم ترها زندگیها ساده تر و آرامتر بود. الان مشکلات بیشتر شده. خیلیها از فقر مادی گله میکنند. جوانهای الان قانع نیستند. نسل ما نسل قانعی بود. ما آن زمان ازاتوبوس استفاده میکردیم و این شرایط عادی بود. اما الان همه از اول میخواهند ماشین داشته باشند. کامپیوتر و موبایلشان فلان مارک باشد. البته بعضی از این وسایل جزو ملزومات زندگی شده است؛ اما برخی از آن ها را واقعا لازم نیست داشته باشیم. مشکل بعدی هم به خاطر از بین رفتن حرمتهاست. گذشته چون جمعیت کم بود؛ همه مردم در خانه زندگی میکردند. اصلا زندگی آپارتماننشینی مال مملکت ما نیست. زندگیهای خانوادگی ما همیشه در خفا بود و کسی از آن سردرنمیآورد؛ اما الان همه چیز علنی است و این به نظر من زیبا نیست. حتی چون به خاطر فرزندانم به خارج از کشور هم رفت و آمد دارم باید بگویم آنجا هم کسی از داخل خانواده کسی سردرنمیآورد. اصلا خانواده حرمتی دارد. الان خیلی از این حرمتها از بین رفته است. مواقعی پیش میآید که کسی موبایل به دست وارد داروخانه میشود و تمام مشکلات خانهاش را بیرون میریزد. گاهی وقت ها به این افراد میگویم: آقا ...خانم... شما داری حرفهای خصوصی میزنی. من نباید این حرف ها را بشنوم. ما قبلا خیلی برای اسرار خانه خود حرمت قائل بودیم. اصلا زشت بود همسایه صدای همسایه را بشنود.»
من تاریخ شفاهی این محلهام
خانم ترابی روزهای تلخ و شیرین زیادی را در این داروخانه دیده است. بعضی از این خاطرات پررنگتر از بقیه هستند : «من به چشم خودم بزرگ شدن این محله و مردم را دیدم. انقلاب، جنگ و خیلی از اتفاقات دیگر را از نزدیک دیدم. مادرهایی بودند که آن زمان فرزندان خود را باردار بودند و حالا فرزندانشان برای خود مردهای چهلسالهای شدند. من محرم اسرار مردم این محله ام. سر چهارراه ما یک فروشگاه بود. آقای فروشنده ای در این فروشگاه بود که با همسر قبلی خود متارکه کرده بود و با فرد دیگری ازدواج کرده بود و از دو همسر خود دو گروه فرزند داشت. این آقا مدام به اینجا میآمد و درددل میکرد. با همه این مشکلات همسر دومش هم سرطان گرفت و فوت کرد. خودش همچند وقت بعد دچار مشکل شد و من متوجه شدم که سرطان حنجره گرفته است. سریع به او کمک کردم که در بیمارستان بستری شود. یکی از همکارانم آقای دکتر برقعی هم او را عمل کردند و به من قول دادند که این آقا حداقل 10 سال زندگی کند. همین جور هم شد. بیشتر از 10 سال هم عمر کرد و توانست بچه هایش را از آب و گل دربیاورد. سال ها بعد دیدم جوانی داخل داروخانه شد و گفت: خانم دکتر ترابی شمایید؟ من یک ماموریت دارم. من پسر فلان آقا هستم؛ در آخرین لحظات زندگیاش گفت برو از خانم دکتر تشکر کن. او باعث شد من زنده بمانم و بتوانم شما را بزرگ کنم.»
به خیلیها هم کمک کرده و دستشان را گرفته است. «یک آقایی هم در نزدیکی ما در کنار خیابان میوه میفروخت. بیسرپرست بود و از پانزدهسالگی به حال خود رها شده بود. من شروع کردم به نصیحت کردن او و مدام مراقب او بودم. میگفتم دعوا نکن، چاقوکشی نکن. کمکم این کارها را کنار گذاشت. ازدواج کرد و صاحب دو تا پسر شد. که من این پسرها را نمیشناختم. بعدها خودشان آمدند داروخانه و معرفی کردند که این مرا خیلی خوشحال کرد.»
هیچکس از این داروخانه دست خالی برنمیگردد
زیاد شده افرادی با دست خالی به داروخانه آمدهاند و با دست پر برگشتهاند. کسانی که شاید توانایی مالی زیادی هم نداشته باشند «من بعد از سالها دیگر تشخیص میدهم چه کسی واقعا نیازمند است و چه کسی فیلم بازی میکند. مثلا بعضی از معتادها هستند که گریه و زاری میکنند که به ما کمک کنیدکه آنها را به نحوی رد میکنیم؛ اما اگر یک خانم محترمی بیاید و حس کنم به این دارو واقعا نیازمند است، به او بیسروصدا کمک میکنم. اما خب کسانی هم هستند که اینجا میآیند و تقاضای دارو میکنند و بعد میبرند جای دیگر میفروشند. خب طی این سالها ما این آدمها را شناسایی کردهایم.»
همیشه سنگر داروخانه را حفظ کردهام!
زمانی بوده که تمام مغازههای این محله خالی میشوند؛ اما در داروخانه «زهره نو» همیشه باز بوده. «در زمان جنگ و اوایل انقلاب نگه داشتن این داروخانه صرف نمیکرد؛ اما من در این داروخانه ماندم. حتی در دوران جنگ و آژیر قرمز هم من از جای خودم جم نمیخوردم. حتی اگر به داروخانه من نگاه کنید، میبینید که من پناهگاه هم نداشتم. یک بار هم در زمان جنگ موقعیتی به وجود آمد که همه از تهران کوچ کرده و رفته بودند و به قدری این خیابان خلوت بود که اگر کسی در میدان فردوسی صحبت میکرد، من میشنیدم. البته صدای آژیر و وضعیت قرمز مرا ناراحت نمیکرد؛ اما بچه هایی که هرچندوقت یک بار با ویلچیر برمیگشتند مرا خیلی ناراحت میکرد. این ها میآمدند با هم حرف میزدیم، گریه میکردیم و درددل میکردیم. دوروبر من پر از این خانواده هایی است که فرزندانشان رفتند و شهید یا جانباز برگشته اند. خیلی از این بچه ها اینجا بازی میکردند و بعد بزرگ شدند و با یک دست یا یک پا برگشتند. حتی یکی از این بچه هایی که در جنگ یکی از پاهای خود را از دست داده بود و خیلی افسرده بود، با دو تا چوب وارد داروخانه شد. من بلافاصله گفتم: قهرمان ایران آمد. میگفت: من هر کجا میروم به من بد نگاه میکنند و مرا مسخره میکنند. که من بهمیگفتم: مهم نیست. این ها نمیفهمند اما تو قهرمانی. واقعا باید از چنین افرادی تقدیر کرد.»
80درصد داروهای ما ایرانی است
دیدگاه تان را بنویسید