شهروند: آنها که بر این پندارند روسیه در روزگار پساشوروی، جامعهای مانند بسیاری از کشورهای غربی است، پس از ورود به این کشور خیلی زود درمییابند باید در بیان این پندار کمی محتاط باشند. هرچند که نمادهای غربی و کاپیتالیسم، بیخ گوش کالبد بیجان لنین که از سال ١٩٢٧ گویی آسوده در جوار کرملین به خواب فرو رفته است، خودنمایی میکنند؛ اما چهرههای یخی و خشن نگهبانان پیکر شبهمومیایی لنین هم که هر حرکت و صدایی را با واکنشی تند وادار به خاموشی میکنند، شاید نمادی از نهادینه شدن سانترالیزم و میل به قدرت متمرکز در روسیه باشد. تمایلی که فرآیند شکلگیری جامعه مدنی را با پیچیدگی و دشواری روبهرو کرده است. بیآنکه پا در پاپوش جامعهشناسان کنیم، میشود به وجود نوعی تضاد و بلاتکلیفی در جامعه روسیه اشاره کرد؛ تضادی که شاید چندان هم عجیب نیست. هرچه باشد برای مردمانی که بیش از ٧٠ سال سایه بزرگترین و پیچیدهترین نظام ایدئولوژیک را بر تمام شئون زندگی خود احساس کردهاند، تجربه بیست و اندی سال زندگی پس از فروپاشی نظام شوروی زمان زیادی نیست تا خود را دریابند و بدانند قرار است در کجای این جهان به اصطلاح آزاد اردو بزنند.
نمایشگاه کتاب مسکو، بهانه حضور ما در این کشور بود. فرصت مغتنمی که به یاری معاون محترم مطبوعاتی وزارت ارشاد و همکاران گرانقدرشان فراهم آمد تا هم گشتوگذاری باشد در یکی از کانونهای اصلی ادبیات جهان و درک زیباییهای تاریخی روسیه و هم ارضای حداقل کنجکاویهای ما درباره سرزمینی که از آن بسیار شنیده و خوانده بودیم. سفر ما از سن پترزبورگ آغاز شد؛ شهری تاریخی و زیبا با آثار و بناهایی حیرتانگیز از دوره حکومت تزارها بر روسیه.
سن پترزبورگ در سال ١٧٠٣ تاسیس شد تا رویاهای بلندپروازانه پتر کبیر به بار بنشیند.
شهری که ساختمانهای یکدست، یکقد و رنگ و رو رفتهاش، شاید در نگاه نخست کمی کسالتآور باشد، اما بناها و آثار پرشکوه تاریخیاش به مراتب شورانگیزتر و شگفتآورتر است.
عظمت، خلاقیت و افکار بزرگی که در پس هر یک از این آثار و بناهای رویایی نهفته بود به همان اندازه قابل ستایش به نظر میآمد که بلندنظری، میهندوستی و دوراندیشی انقلابیون پرشور و خشمگینی که اکتبر ١٩١٧ ضدخاندان سلطنتی انقلاب کردند. شور و هیجان نهفته در بطن و ذات انقلابها، گاهی علاوه بر بنیانافکنی ساختارهای سیاسی و اجتماعی، آثار تاریخی و میراث فرهنگی را هم بهعنوان نمادهای دوران گذشته به نابودی میکشاند.
اما در کوران انقلاب بلشویکی، خشم انقلابی با عقلانیتی خاص در هم آمیخت و تمامی کاخها، آثار هنری و تاریخی را به عنوان یک میراث ملی حفظ کرد.
نظام کمونیستی حاکم بر اتحاد جماهیر شوروی، حتی پس از جنگ جهانی دوم تلاش ویژهای را برای بازسازی و مرمت آثار تاریخی مربوط به دوران پیش از انقلاب کمونیستی که در جریان جنگ ویران شده بود، به کار بست. همین دوراندیشی میهنپرستانه بود که سبب شد امروز نبض سن پترزبورگ فقط با صنعت تورسیم بتپد.
در کاخ افسانهای آرمیتاژ بانوان مسنی بودند که بهعنوان کارمندان مجموعه با جدیت و تعصب رشکبرانگیزی از آثار هنری و تاریخی مراقبت میکردند. کوچکترین تماس یک بازدیدکننده با یک اثر کافی بود تا این خانمهای به ظاهر نحیف و رنجور، مانند موشکهای اس- ٣٠٠ روسی که سالهاست در پی آن هستیم، به سمت هدف شلیک شوند؛ گویی پارهای از وجودشان در معرض تهدید است.
همه ما پرسشهای زیادی درباره اوضاع و احوال روسیه پیش و پس از فروپاشی نظام کمونیستی داریم و البته هر یک از ما شاید مبتنی بر نگرش شخصیاش در پی یافتن پاسخ یا تحلیل اوضاع اجتماعی روسیه باشد.
در این سفر سعی کردم فراتر از نگرش شخصی و خیلی گذرا درصدد یافتن برخی پرسشها برآیم.
عصر یکی از روزها که قلب ابرها تندتر میزد، قدمزنان به خیابان «نوسکی» سن پترزبورگ رفتیم. زیباترین خیابان این شهر تاریخی و شاید هم یکی از زیباترین خیابانهای اروپا. هوای بارانی و پرطراوت، زیبایی این خیابان را برای ما که از میان ازدحام گرما و دود و آهن آمده بودیم و مدتها بود تمام پنجرههای شهرمان دست به دعای باران گشوده بودند، خیالبرانگیزتر کرده بود.
«نوسکی» خیابانی به طول ٤ کیلومتر است که تقریبا به اندازه خود سن پترزبورگ سن و سال دارد. در میان قطرههای باران در جستوجوی شنیدن صدای تاریخ بودم که صدای سرودی شبیه آن چه در فیلمهای مربوط به عصر کمونیسم شنیده بودیم، از عالم خیال جدایم کرد. صدا از یک لندکروز با ٤ سرنشین جوان میآمد که پرچم اتحاد جماهیر شوروی را حمل میکردند.
چند جوان دیگر که در پیادهرو بودند پوزخندی زدند و سری تکان دادند. برایم جالب بود که بدانم حوزه نفوذ کمونیستها در جامعه امروز روسیه تا کجاست.
از چند نفر پرسیدم، استنباط شخصیام از برآیند پاسخها این بود که نظام سیاسی مستقر، تلاش ویژهای در بسط نفوذ خود میان دو گروه در جامعه دارد.
نخست افراد پا به سن گذاشته و بازنشستگان که بهنوعی در دوران جدید برای گذران امور به دولت وابسته و محتاجند. دولت هم با بهرهگیری از این وابستگی و تلاش برای پاسخگویی به نیازهای معیشتی، نفوذ خود را در میان این قشر جامعه تقویت کرده است.
از سوی دیگر گروههای کمونیست و چپگرا هم میکوشند این طور نشان دهند که خدمات دولت به این اقشار جامعه ناشی از فشار چپهاست و دولت بهرغم میل باطنی و تحت فشار، ناچار به احیای برخی سیاستهای حمایتی نظام سوسیالیستی شوروی شده است.
اما گویا اکثریت جامعه با این تحلیلها همنوا نشدهاند و چیزی در حدود ٧٠ درصد مردم به پوتین گرایش دارند و معتقدند توانسته است
علاوه بر اداره کشور در روزهای سخت و پرالتهاب، غرور ملی روسها را که ظاهرا از نان شب هم واجبتر است احیا کند. بیتفاوتی مردم نسبت به ٤ جوان لندکروزسوار نشان میداد که آنها در جامعه جوانان روسیه به عنوان دومین گروه هدف، یک استثنا هستند. گویا آزادیهای فردی و اجتماعی که دولت پوتین به جوانها داده چنان به مذاق آنها خوش آمده که کمونیستها معتقدند برای جذب جوانها کار دشواری پیشرو دارند. آنها معتقدند دولت با دادن برخی آزادیهای غربی باعث شستوشوی افکار جوانان شده و همین مسأله باعث شده که سازگار کردن جوانان با آموزههای کمونیستی بسیار دشوار شود.
از سوی دیگر ایجاد تغییرات گسترده در نظام اقتصادی و کسبوکار سبب شده است تا بسیاری از مردم بهویژه جوانان برخلاف گذشته به مشاغل انفرادی رو بیاورند، به همین خاطر طرفداران کارهای تشکیلاتی یا دستهجمعی هم کمتر شدهاند.
حضور چشمگیر جوانها در تمام ساعات شبانهروز در خیابانها، رواج زندگی شبانه، گسترش کافهها و پاتوقهایی برای گردهمایی و گعدههای دوستانه، یکی دیگر از نشانههای تغییر در جامعه روسیه است.
با این همه تصور نمیکنم بتوان با قاطعیت مدعی شد که روسیه در حال تبدیل شدن به یک جامعه غربی است. نمیدانم چرا ولی هرگز در این چند روز احساس نکردم که در یک کشور غربی و بیگانه با فرهنگ شرقیها بهسرمیبرم. نوعی حس شرقی را در رفتار و کردار مردم میشد حس کرد.
حتی وقتی برای خرید به یکی، دو بقالی نزدیک هتل در سن پترزبورگ رفتم انگار نوع برخورد و چینش اجناس برایم آشنا بود. البته بهجز وقتی که فروشنده برای قراردادن یکی، دو بسته چیپس و آبمیوه در کیسه، پول کیسه را جداگانه طلب کرد.
شاید برای آن که حرفهایم جنبه اغراق پیدا نکند، بهتر باشد قول آنهایی را بپذیرم که میگفتند روسیه چندگانگی فرهنگی دارد. اما باز هم نباید رگههای پررنگ فرهنگ شرقی را در این کشور نادیده گرفت.
این سخن «الکساندر پوشکین» شاعر نامآور روس در عصر تزار که «دولت تنها شخص اروپایی در روسیه است» شاید گویای این واقعیت باشد که با وجود همه تلاش پتر برای اروپایی کردن فرهنگ و رفتار روسها، درونمایه شرقی همچنان در تار و پود این سرزمین جاری است. این حس را وقتی به اتفاق دوستان به کافهای در سن پترزبورگ برای نوشیدن چای وارد شدیم بهخوبی حس کردم؛ با آن استکانهای کمرباریک و قلیانی که خوب چاق شد!
شاید تشابه ساختار حکومتهایی که روسها تاکنون تجربه کردهاند با بیشتر کشورهای شرقی که معمولا حکومتهایی متمرکز، اقتدارگرا و گاه استبدادی داشتهاند، عامل دیگر مشابهت روسها و شرقیها باشد.
هنگامی که در حومه سن پترزبورگ به محوطه کاخ باشکوه تابستانی تزار که با الهام از کاخ ورسای فرانسه ساخته شده، وارد شدیم در برابر آن همه ذوق و زیبایی لب به تحسین گشودیم.
میگفتند اشراف به دستور تزار مجبور بودند در این کاخ در کلاسهای آموزش رفتار غربیها شرکت کنند.
ذهنم به این پرسش مشغول شد که آیا این همه اصرار برای غربی شدن تنها به شکل و ظاهر خلاصه بوده یا تزار، پابهپای غربیها در تغییر فضای سیاسی و فکری جامعه هم اشتیاق داشته است؟
پاسخ منفی بود. تزار هم مانند بسیاری از فرمانروایان شرقی بیآنکه تمایلی به فروکاستن از سیطره نفسگیر حکومت بر زندگی مردم داشته باشد، توانش را بیشتر به ایجاد تغییرات شکلی در جامعه متمرکز کرده بود.
وقتی پرسیدم دلیل مقاومت یا غربی نشدن روسها چیست، با دو دیدگاه روبهرو شدم. نخست تعصب و غرور بسیار زیاد و دیگری مستعد نبودن روسها در بروز هنجارهای مطابق با فرهنگ و رفتار غربیها.
در مقام قضاوت برنیامدم، چون سفری چند روزه به این سرزمین مرموز و شگفتانگیز برای رسیدن به قطعیت در جمعبندی و قضاوت هرگز کافی نبود.
در کاخهای سلطنتی سن پترزبورگ یا حتی ایستگاه های مترو مسکو آثار و نقاشیهایی وجود داشت که نشاندهنده حمله یک قدرت خارجی به روسیه و رویارویی مردم با آنها بود. وجه مشترک این آثار، سرهای بالا و پرغرور روسها در برابر دشمن اشغالگر بود. آنها به این که ارابه بزرگترین فاتحان جهان در روسیه متوقف شده و نوار کشورگشایی آنها در این سرزمین از هم گسسته است، به خود میبالند. شکست ناپلئون و هیتلر در این سرزمین برای همه حکایت آشنایی است.
در این فکر بودم که یکی از وجوه اشتراک ما و روسها شاید این باشد که در طول تاریخمان بارها مورد هجوم یک دشمن ویرانگر خارجی قرار گرفتهایم، اما درست در همین نقطه اشتراک یک تفاوت بزرگ هم وجود دارد.
ما همواره آن قدرت خارجی را پذیرفته و معتقدیم آنها را در خود حل کردهایم. حتی در تاریخمان سلسلههایی داریم که بنیانگذارانش بیگانهاند، اما روسها چنین نکردهاند.
آنها حاضر به پذیرش یا به تعبیر ما حل کردن و زندگی مسالمتآمیز با قدرت خارجی در کشور خود نشدهاند. مثلا مغولها مانند ایران به روسیه هم حمله و آنجا را اشغال کردند. اما پس از مدتی از روسیه بیرون رانده شدند، ولی در ایران سلسله ایلخانیان را بنیان گذاردند.
تصویری در یکی از ایستگاههای متروی روسیه نقش بسته است که ناپلئون را در برابر جمعی از مردم که کلیدی در دست دارند، نشان میدهد.
گویا داستان از این قرار است که ناپلئون هنگام محاصره شهری در روسیه به مردم پیغام میدهد که یا کلید دروازه شهر را به من بدهید یا شهر را به آتش میکشم. پاسخی که ناپلئون میشنود اکنون مایه مباهات و غرور روسها و دلیل نقش بستن این نقاشی زیبا در ایستگاه مترو است. «آتش بزن، دوباره شهر را میسازیم» و حالا پس از قرنها هر روز چشم مردم روسیه در ایستگاه مترو به این اثر غرورانگیز میافتد و حس میهنپرستی را در آنها تقویت میکند.
تندیسهای زیبا و بزرگ از یک روایت ملی یا مشاهیر، در سن پترزبورگ و مسکو به وفور خودنمایی میکند. تندیسهایی که هم به هویتبخشی شهر کمک میکند و هم هر تازهواردی را کنجکاو میکند تا با این چهرهها و داستان آنها آشنا شود.
یاد تهران افتادم که حتی تندیس مشاهیر ملی را هم تاب نیاورد. همان تندیسهایی که شبانه برچیده شدند و حسابش را هم به پای سارقان نوشتند!
به مسکو که رسیدیم، بارانی سیلآسا میبارید. اما شهر دچار آبگرفتگی نشده بود یا لااقل من شاهد درهم آمیختن مشمئزکننده آب و آشغال در کف خیابانها نبودم.
ناگفته نماند کانالهای پهناور متعددی که قدمت برخی از آنها بالغ بر قرنهاست، مسکو و
سن پترزبورگ را دربرگرفته و علاوه بر مهار و هدایت آب برف و باران، قایقرانی روی آنها از جذابیتهای توریستی این دو شهر محسوب میشود. کانالهایی که درباره ساخت آنها داستانها گفته میشود و حکایت از توان مهندسی و عزم اجرایی روسها دارد.
هرچند که تابستان بود، اما از سوز و سرمای هوا میشد داستانهای مربوط به برف و بوران نفسگیر این سرزمین را درک کرد.
طبیعی بود که کنجکاو شویم بدانیم زندگی و آمدوشد مردم در زمستان چه وضعیتی پیدا میکند. میگفتند جمعیتی را که الان در سطح شهر میبینید در زمستان بهطور کامل به زیر شهر و ایستگاههای مترو منتقل میشوند و کمتر کسی را در حال تردد در خیابان میتوان دید.
ظاهرا در زمان اتحاد جماهیر شوروی، مسکو از شبکه آب گرم مرکزی استفاده میکرده یعنی تمامی خانهها و ساختمانهای شهر از طریق انشعاب سراسری از آب گرم بهرهمند میشدند. این شبکه لولهکشی علاوه بر آن که به مدیریت شهری اجازه کنترل مصرف انرژی را میداد، موجب میشد هیچگاه سطح خیابانها پوشیده از برف و یخ نشود و در اوج سرمای سخت مسکو آمدوشد به سهولت انجام گیرد.
ظاهرا فقط مجتمع سازمانی و مسکونی ماموران سرویس اطلاعاتی شوروی (کا گ ب) از آب گرم اختصاصی برخوردار بوده و این تنها تمایز خانههای آنها نسبت به سایر مجتمعهای مسکونی محسوب میشده؛ اما پس از فروپاشی نظام کمونیستی، شبکه لولهکشی آب گرم سراسری نیز برچیده شده و اکنون خانههای مسکو به سیستم گرمایش اختصاصی مجهزاند. نتیجه آن هم خیابانهای یخزده و سختی تردد در زمستان است! این را راهنمای ما گفت.
نمایشگاه کتاب مسکو که در پارک بزرگ این شهر برپا شده بود، بهدلیل اعمال تحریمهای غرب علیه روسیه و شرکت نکردن ناشران غربی خیلی پررونق نبود.
فضای نمایشگاه و غرفهها در کمال سادگی و بهدور از آرایههای پرهزینه و پرزرق و برق صرفا مکانی برای حضور اهل فرهنگ و کتاب بود.
خب قاعدتا باید هم همینگونه باشد. با دوستان از نمایشگاه کتاب خودمان یاد کردیم که به یکی از اماکن تفریحی و پرازدحام خانوادههایی با سرانه مطالعه ١٠دقیقه تبدیل شده است!
کف تیراژ کتاب در روسیه ٥ هزار نسخه است و در پارهای موارد به ١٥٠ هزار نسخه در یک چاپ هم میرسد.
مدیران غرفه ایران در حد بضاعت و فضایی که اختصاص داده شده بود، سعی کرده بودند گوشهای از فرهنگ و هنر ایران را گردآورند. تلاش آنها در خور ستایش بود، اما حضور کمرنگ ناشران بخش خصوصی کاملا محسوس بود. البته ناشران مدتهاست حال و روز خوشی ندارند! فکر کنید با تیراژ ٢٠٠ نسخه کتاب حال و رمقی هم برای شرکت در نمایشگاههای خارجی مانده باشد!
از شما چه پنهان در یکی از روزها هنگامی که به سالن نمایشگاه وارد شدیم، از محل غرفه ایران نواهایی نه چندان گوشنواز شنیدیم! نزدیک که شدیم، دیدیم ٣ نوازنده شریف و دوستداشتنی با پوششی که برای بیشتر ایرانیهای حاضر هم ناآشنا بود، مشغول نواختن نواهایی هستند که باز هم برای بیشتر ایرانیهای حاضر ناآشنا و حتی ناخوشایند بود؛ نواهایی که موسیقی شناختهشده منطقهای که آن ٣ مرد شریف و نازنین از آنجا آمده بودند را نیز تداعی نمیکرد.
فردای آن روز در یک میهمانی جمع و جور در محل سفارت ایران در مسکو، استاد ارجمند و بزرگوار جناب آقای دکتر کزازی هم با ادبیات و گویش خاص خود، این انتقاد را نسبت به آن برنامه موسیقی مطرح کرد و معتقد بود چنین برنامهای بیش از آن که بزرگداشت موسیقی و فرهنگ ایران باشد «خارداشت» آیین و فرهنگ ایرانی است.
ورود ما به مسکو با روزهای جشن هشتصدوشصتوهشتمین سالگرد تاسیس این شهر همزمان شده بود. به همین دلیل شبها در محوطه میدان سرخ، جشنها و آیینهای ویژهای برگزار میشد. در میان انبوه جمعیتی که در میدان سرخ گرد آمده بودند، کلیسای «واسیل» را جستوجو میکردم. همان بنای زیبا با گنبدهای رنگارنگ که در بیشتر تصاویر مربوط به مسکو و میدان سرخ خودنمایی میکند. مشتاق بودم بنایی را که میگویند ایوان مخوف در سال ١٥٦١ پس از پایان ساختش دستور داده بود معمارش را نابینا کنند تا مبادا مشابه آن را در جای دیگر بنا کند از نزدیک ببینم.
از دستور هولناک و ظالمانه ایوان درباره معمار نگونبخت که بگذریم به او حق دادم که نخواهد این کلیسای باشکوه و زیبا مشابهی داشته باشد. گویا حاکمان روس مهارت ذاتی خاصی در حذف معماران چیرهدست داشتهاند. در میدان سرخ هتل عظیمی وجود داشت که میگفتند لنین به دلیلی مشابه ایوان، معمار آلمانی آن را کشته است! شعلههای آتشی در کنار دیوار کرملین جلب توجه میکرد. نزدیک شدیم. مشعلی بود کنار مقبرهای آراسته به دو تاج گل. آن جا بنای یادبود سربازان گمنام کشته شده در جنگ جهانی دوم بود. میگفتند پس از جنگ و از زمان ساخت بنای یادبود تاکنون نگذاشتهاند این مشعل لحظهای خاموش شود؛ اقدامی نمادین و ستودنی بود. هرکس از هرجای دنیا که به مسکو میآید، چه جهانگرد و چه مقام سیاسی با حضور در این محل به کشتهشدگان گمنام جنگ جهانی ادای احترام میکند. این مشعل و بنای کوچک اکنون به نمادی شناختهشده در میدان سرخ تبدیل شده است.
روسها در این قبیل اقدامات نمادین مهارت دارند. بهویژه درباره جنگ جهانی دوم و ٢٠ میلیون روسی که در این جنگ خانمانسوز جان باختند. نام تکتک این کشتهشدهها با هر اثری که از آنها پیدا شده در موزه جنگ مسکو ثبت و ضبط شده است. راهنمای ما میگفت چندی پیش گردهمایی بزرگی در مسکو به یاد جوانانی که در جنگ جهانی دوم کشته شده بودند، برگزار شد. نکته عجیب و جالب این گردهمایی، جشن و پایکوبی انبوه جمعیت بوده است. استدلال آنها هم این بوده که چون جوانان کشتهشده در زندگی کوتاهشان فرصتی برای شادمانی نیافتهاند، باید به جای آنها شادی کنیم.
همین روسهای مغرور و پرتعصب که حتی حاضر نیستند در هیچ یک از تابلوهای راهنمای شهر، ایستگاههای مترو و حتی برخی اماکن تاریخی یک کلمه انگلیسی بنویسند تا جهانگردانی که اکنون اقتصاد روسیه به آنها دل بسته است حیران و سرگردان این طرف و آن طرف نروند، چنان در شعبههای مک دونالد، این نماد سرمایهداری آمریکا، ازدحام میکنند که دل آدم برای رستورانهای خالی از مشتری روس که در جوار مکدونالد قرار دارند، کباب میشود.
شبی در میدان سرخ برای آن که مشت محکمی به دهان مکدونالد بزنیم، به یک فستفود روسی که درست در کنار مکدونالد بود، رفتیم تا پیتزای سبزیجات نوشجان کنیم.
جالب اینکه در این رستوران نه از سس گوجه فرنگی خبری بود و نه از یخ. ما هم یک تکه پیتزای سفارشی را که معلوم نبود آشپز محترم از «فر» درآورد یا یخچال، بدون سس و با یک بطر نوشابه گرم خوردیم تا ماجرای مکدونالد و همسایگان روسش هم برایمان خاطره شود!
غیر از مقایسههای اینچنینی، خالی از لطف که نه، واجب بود سری هم به یکی از رسانههای روسیه بزنیم و ببینیم اوضاع چطور است، ما کجاییم و آنها کجا.
با هماهنگیهای سفارت ایران در مسکو امکان بازدید از روزنامه «کامرسات» نخستین روزنامه بخش خصوصی روسیه پس از فروپاشی نظام کمونیستی فراهم شد.
روزنامهای متعلق به فردی به نام عثماناف که ثروتمندترین مرد روسیه است و علاوه بر این روزنامه چند رسانه دیگر از جمله یک رادیو را نیز در اختیار دارد. این آقا همان سهامدار معروف باشگاه آرسنال انگلیس و مالک چند کارخانه تولید آهن و فولاد است.
ساختمان روزنامه که پیش از این مدرسه بوده، در خیابانی سرسبز و آرام قرار داشت.
این بنای قدیمی چنان دنج و آرام بود که شوق نوشتن را برمیانگیخت. ساختار تحریریه و تعداد نفرات گروهها مانند خیلی از روزنامههای ایران بود.
روزنامهای در ١٦ صفحه که از این حیث هم به روزنامههای ایران شباهت داشت. آنگونه که مدیران روزنامه میگفتند شرایط دشوار اقتصادی روسیه پس از تحریمها باعث کمرونق شدن فعالیتهای اقتصادی و کاهش چشمگیر میزان آگهی روزنامهها شده است. تا جایی که آگهیهای پرحجم این روزنامه به ١٦ کادر در روز کاهش یافته بود.
«کامرسات» که بهطور همزمان در شهرهای بزرگ روسیه و در تیراژ ١٥٠ هزار نسخه به چاپ میرسد، تحت تاثیر شرایط سخت اقتصادی اخیر ناچار به کاهش حقوق کارکنانش
شده است.
به گفته مدیران تحریریه «کامرسات» پیش از این میانگین حقوق روزنامهنگاران و نویسندگان این روزنامه ١٤٠٠ دلار بوده که بهدلیل نامناسب شدن شرایط اقتصادی به ١٠٠٠ دلار کاهش یافته است.
به آنها گفتیم که در این شرایط سخت اقتصادی هم میانگین حقوقشان از روزنامهنگاران ایرانی خیلی بیشتر است تا کمی امیدوار شوند!
ساختمان دوستداشتنی «کامرسات» را با این افسوس ترک کردم که گفتند به دلایل اقتصادی قرار است به زودی این بنا تخریب و به جایش یک برج ساخته شود و فضای محدودی از آن در اختیار روزنامه قرار گیرد.
نکتهای دیگر که درباره بسیاری از ساختمانهای روسیه به چشم میآمد حک شدن تاریخ آغاز و پایان ساخت این بناها بود.
بناهایی عظیم با معماریهایی تماشایی که مدت زمان ساخت آنها شاید از ٣ یا ٤ سال تجاوز نمیکرد.
شما هم جای ما بودید بیاختیار یاد ساختوسازهای کشورمان میافتادید که اتمام آنها سالیان سال به درازا میکشد و آخر سر هم یا نشتی آب دارند یا چند جایشان میلنگد.
ساختمانهای بسیار قدیمی مسکو همچنان استوار و پابرجا بودند و نیازی برای کوبیدن و دوباره ساختن احساس نمیشد.
اکثریت مردم در مسکو و سن پترزبورگ در آپارتمانهای قدیمی با متراژ زیر ٨٠ یا ٧٠ متر و در کمال سادگی زندگی میکنند. سطح درآمد مردم بهسختی تکافوی مخارج را میدهد و اگر سادهزیستی و قناعت زندگی روسی در کار نباشد، شاید خیلیها کم بیاورند.
سفر ما به سرزمین پر راز و رمز روسیه به پایان رسید. بیشک برداشتهای ما از این سرزمین سرخ سابق که در تاریخ معاصر جهان نقش مهمی داشته، کاستیهای فراوانی دارد. این نوشتهها تنها بازگویی مشاهدات شخصی بود.
دیدگاه تان را بنویسید