اهدا عضو، حیات دوباره یک پلیس جوان +عکس
یک روز برگه ای را برای امضا آورد و گفت، این برگهی اهداء عضو است. خواستم با خنده جوابش را بدهم گفت، این چه حرفی است . برای چی؟ گفت: دوست دارم اگر اتفاقی برایم افتاد اعضای بدن اهدا شود. من بی هوا، بی آنکه بدانم روزی چنین اتفاقی خواهد افتاد، خودکار را روی صفحه چرخاندم و امضا کردم.
سرویس اجتماعی فردا- مهدیس میرزایی؛ مادر که باشی خوب می فهمی، حال مادری را که جگر گوشه اش را روی تخت بیمارستان ببیند. فرزندی که تا پیش از این حافظ امنیت مردم بوده و حالا هم قرار است با اهدای اعضای بدنش به دیگرانی زندگی ببخشد. دل می خواهد، دلی به بزرگی مادران این سرزمین. مادرانی که سالها پیش فرزندان رشید خود را در لباس خاکی رنگ بدرقه جبهه کردند و شاید سالها بعد تنها نشانی کوچک از او یافتند.
هنوز هم مادرانی با چنین هیبت و بزرگی در سرزمینمان نفس می کشند، مادرانی که بی تابی دیگران را تاب ندارند و می دانند که پسرشان راهگشای این بی تابی هاست.
مریم بلند داور زن، مادر رضا غنی پور است که بادلی بزرگ پس از اعلام مرگ مغزی پسرش اعضای بدن او را هدیه کرد تا هنوز هم رضا نفس بکشد و باشد. شاید همین تسلی خاطر است برای او.
رضا غنی پور که در یگان موتور سوار یگان ویژه تهران بزرگ در حال خدمت بود در مرداد ماه امسال(16 مرداد ماه 93) بر اثر سانحه تصادف به مرگ مغزی دچار می شود. پس از اعلام نظر پزشکان مبنی بر مرگ مغزی، خانواده وی تصمیم می گیرند، در یک اقدام خیر، اعضای او را اهدا کنند. در ادامه صحبت های مادر وی، و برادر وی را در این خصوص می خوانیم.
یک زندگی شاد کنار بچه های قدو نیم قد
صدایش گرفته است. گویی غم سالهای بزرگی را در سینه دارد. 15 ساله بود که ازدواج کرد.حاصل ازدواجش 6 پسر بودند که به گفته خودش روزهای خوبی را می گذرانند.
مادر رشته کلام را به دست می گیرد و واژه ها را مانند دانه های تسبیح کنار هم قرار می دهد. 15 ساله بودم که در اواسط دهه 50 به خانه بخت رفتم. حبیب اله، همسرم شغلش آزاد ومیوه فروش بود و مثل هر مرد دیگری در پی کسب روزی حلال. جنگ که شروع شد، عازم جبهه شد. سالها تند و تند از پی هم می گذشت. پسرانم شیره به شیره هستند. خانه مان با وجود بچه های قد و نیم قد رونق خاصی داشت. سخت بود اما امیدی که در دلم بود، باعث شده بود روزهای خوبی را در کنار پسرانم داشته باشم.
رضا در 16 مهرماه سال 72 به دنیا آمد. پسر ششم خانواده بود. جنگ تمام شده و مردها به خانه برگشته بودند. زندگیمان شور دیگری پیدا کرده بود. روزها می گذشت و پسران کوچکم برای خودشان مردی شده بودند. تا 13 سال پیش که همسرم عمرش را به شما داد. بهار زندگیم به خزان پاییز تبدیل شد، اما هنوز سرمای زمستان در راه بود.
انتخاب رضا برای طلبه شدن
همیشه دوست داشتم یکی از پسرانم، طلبه شوند، رضا برای این آرزو انتخاب شده بود. مدتی را هم در این مسیر قدم برداشت، اما شوق او برای خدمت در لباس رزم، او را در سال 90 و برای خدمت سربازی به پادگان ثامن الائمه مشهد کشاند. 6 ماهی را انجا دوره گذراند و سپس به عنوان نیروی یگان ویژه به تهران منتقل شد. ابتدا در یگان پیاده خدمت می کرد، سپس به یگان موتوری انتقال یافت.
رضا آرام و سر به زیر بود. به خواست خودش هم وارد نظام شد. خانواده مذهبی داشتیم و فرزندانم هم در همین محیط رشد کردند و قد کشیدند، مثل هر مسلمان دیگری نماز و روزه اش به موقع و مرتب بود.
یک روز برگه ای را برای امضا آورد و گفت، این برگهی اهداء عضو است. خواستم با خنده جوابش را بدهم گفت، این چه حرفی است . برای چی؟ گفت: دوست دارم اگر اتفاقی برایم افتاد اعضای بدن اهدا شود. من بی هوا، بی آنکه بدانم روزی چنین اتفاقی خواهد افتاد، خودکار را روی صفحه چرخاندم و امضا کردم.
روزهای تلخ پیش رو
گاهی اوقات بعضی روزها طعم تلخی دارند، درست مثل روزی که خبر بدی از عزیزانت برایت بیاورند. روز تصادف رضا هم تلخ بود.
ظهر بعد از خوردن نهار، خداحافظی کرد و رفت. رفتن آخر بود، بی آنکه من بدانم. بعد از ظهر بود که صدای زنگ مرا به خود اورد، پشت در پسر بزرگترم بود. گفت، بیا برویم مشیریه خانه ما. گفتم، نه. اصرار کرد. گفتم اتفاقی افتاده؟ جواب داد، چیزی نیست رضا یه تصادف کوچیک کرده تو بیمارستانه.
چادرم را سرم کردم و نمی دانم خودم را چطور به بیمارستان رساندم. روز به تلخ ترین نقطه خودش رسیده بود و من پسر جوانم را روی تختی می دیم که چشمان روشن و نافذش را بسته است و همین صحنه برای من کافی بود تا غم های خاک خورده چندین ساله دلم، زیرو رو شود.
فردای آن روز در جلسه ای که با پزشکان معالج داشتیم، مرگ مغزی پسرم را اعلام کردند و پیشنهاد اهداء اعضای بدن را دادند. من هم به خواست رضاف عمل کردم و برگه را با رضایت کامل امضا کردم و حالا پسرم زنده است، نفس می کشد و بی قراری چند مادر را آرام کرده است. همین برای من کافی است.
آرزوی هر مادری، دیدن پسر در رخت دامادی است
آرزوی هر مادری است که پسرش را در لباس دامادی ببیند. من هم برای رضا چنین آرزویی راداشتم. همه چیز برای او سریع اتفاق افتاد و دختر یکی ازبستگان را برای وی در نظر گرفتیم. قرار شد مراسم عقد وی بعد از ماه رمضان امسال برگزار شود. اما با اصرار های وی قبل از ماه رمضان این اتفاق افتاد. روزهای شاد رضا دوام زیادی نداشت. چرا که درست 40 روز بعد 16 مرداد ماه آن حادثه تلخ رخ داد.
پس از آن حادثه متوجه شدیم که رضا، بیمه عمرش را هم به کمیته امداد امام خمینی (ره) و بهزیستی بخشیده بود.
خداوند روزی هدیه ای را به آدمی میبخشد و روزی هم آن را می گیرد. رضا هم امانتی بود که خداوند از من باز ستاند و من اصلاً ناراحت نیستم، رضایی را که اخلاق خوبی داشت را از من باز ستاند.
انگار بغض مادر بیشتر می شود وقتی بر می گردد به گذشت های دور، روزهایی را که پدر و برادران و همسرش در روزهای جنگ، مردانه ایستادند و جانبازی کردند. حالا رضا در این میدان ایستاد و فداکارانه اعضای خود را برای روح بخشیدن به خانواده ها هدیه کرد.
دلم به بودن رضا قرص بود
در ادامهی صحبتهای مادر محسن، برادر کوچکتر رشته کلام را به دست می گیرد و می گوید: رضا سه سال از من بزرگتر بود. با هم به کانون فرهنگی مسجد مشیریه می رفتیم. یعنی اول رضا بود که در کانون فرهنگی مسجد امام حسن (ع) ثبت نام کرد و بعد من را هم با خودش برد.
برادر بزرگتر بود و همه جا حامی من. همیشه در مدرسه و ... دلم به بودن رضا به عنوان برادر بزرگتر قرص بود. اما از وقتی که او رفته خانه سوت و کور شده است.
چند سال پیش بود که با رضا کارت اهدا عضو را با هم گرفتیم. اما هیچ وقت فکرش را نمی کردیم، که چنین اتفاقی برای او بیافتد.
قصه رضا غنی آبادی هنوز هم ادامه دارد، او هست و میان ما حضور دارد و او چه زمانی که زنده بود و چه حالا که از میان رفته، به ما و همهی جامعه خدمت کرده است، یک خدمت صادقانه.
دیدگاه تان را بنویسید