فرار آقا داماد!
روز جشن عقد و ازدواجمان دقيقاً مقارن شد با اذان ظهر؛ يعني موقعي كه عاقد آمد و داشت دفترش را آماده ميكرد؛ اذان ظهر شد. يك مرتبه ديديم آقاي داماد غيب شده است. حالا خوب بود كه يك سال و خردهاي با هم نامزد و محرم بوديم و همه ميدانستند كه ما چقدر به هم علاقهمند هستيم وگرنه ممكن بود كه مهمانها دچار سوءتفاهم شوند. مثلاً فكر كنند آقاي داماد فرار كرده است! خلاصه اين طرف و آن طرف را گشتيم و ديديم كه سعيد نيست. بعد از لحظاتي كه برگشت، هركسي كه از او پرسيد كه كجا بودي؟ ميگفت كه همين اطراف. چون احساس كرد كه من ناراحت شدهام، دولاشد آمد و در گوش من گفت: «ديدم كه الان اذان است و چون لحظه اذان مقارن شد با عقدمان من نميخواستم كه لحظه مهمترين فراز زندگيام با بيمسئوليتي و بيتعهدي نسبت به خداوند باشد. چون براي من مهم بود كه اول وقت نماز بخوانم، ترجيح دادم اول بروم و نمازم را بخوانم. چون اينجا جلوي مهمانان نميخواستم حمل بر ريا و سوءتفاهم و باب غيبتي ايجاد شود، وضو هم كه داشتم جيم زدم و رفتم يك مسجد كه نزديكمان بود و نمازم را خواندم و آمدم.»
دیدگاه تان را بنویسید