وبلاگ یادداشت های یک خبرنگار: رفیده در لغت همان بالشتکی است که زیرخمیرنان می گذارند.اینجا یک مجتمع برای کودکان معلول ذهنی...و رها شده...اسم اتاق ها...فرشتگان یک...دو.... در قیطریه آنهایی که سوار مازراتی و بنز و پورشه های میلیاردی،کوچه های ویلان را اتوبان می کنندهمه شان بد بورژوا نیستند.بین شان ژان وال ژان هم هست.یکی شان پیچید داخل مجتمع.من از پنجره نگاه می کردم که دربان دم در هم تحویلش گرفت و کلاهش را بالاتر گذاشت. پرستارهای مسنی که شاید چهل سال پیش رودابه ای بودند گفتند: این آقا آمده پسرک را ببرد هواخوری.زوم کردم روی پیرمرد که وقتی از ماشین شیکش پیاده می شد دستش را روی مهره های انتهایی کمرش می کشید.گفتم احتمالا دو مهره آخری به جزیره ای توریستی رفته باشد. من لابلای تخت ها می گشتم،حیران،خودم را گم کرده بودم وقتی مسوول رفیده از دردهای اینجا می گفت.پیرمرد وارد اتاق شد و یک راست رفت سراغ همین پسرکی که در عکس کنار من است. ۲۰۱۴-۱۲-۱۲ ۱۱.۱۰.۴۸.pngلباس های گرمش را با دقت پوشاند.پسرک برای پدربزرگ له له می زد.حرف نمی زد ولی توی چشم هایش ذوقی عجیب بود.نگو هر هفته بچه معلول ذهنی را می برد هواخوری.در حیاط و خیابان می
چرخاند.یک اتول پلاستیکی هم برایش گرفته بود با یک بوق آزاردهنده.اتول با آن دسته بلند که در دست مرد قرار می گرفت مثل جارو می ماند.چشم در چشم که شدیم سلام کردم.دستم در دستش ماسید.صورت سنگی بود.شش تیغ.جای کاوه گلستان خالی.رفیده جان می داد برای عکاسی.پرستار تند تند و نوک زبانی می گفت این آقا خیلی به ما کمک می کند.مرد نشنیده گرفت.حس کردم در چشم های پسرک غرق شده یا با خاطره ای تلخ تر از زهر ،یک یک می کند. وقتی از شیرخوارگاه بیرون زدم داشتم امارکودکان بی سرپرست،آمار خلاف و ایدز و اعتیاد و ترک تحصیلشان را مرور می کردم.کاش از این پیرمردها می شد کپی گرفت.یک پیغام به وزیر کار دادم که رفیده را دریاب..دریاب. چند خط هم نوشتم برای تو...که اگر توانستی کمک کن به اینجا...؛اصلاغیر قازان قورتکی ترین NGOیعنی همین پیرمرد!همه چشم ها به دست دولت نباشد.در صف نانوایی،در شیرخوارگاه رفیده،در سرمای وین روبروی هتل کوبرگ...؛مردم باید به داد"مردم" برسند.
دیدگاه تان را بنویسید