رازونیازدرمنجلابهروئین
سرویس اجتماعی « فردا »: «دره عشق» زیر پای ماست، چند ده متر پایینتر از جاده آسفالته که رهگذرانش شاید نه دره عاشقانه را بشناسند و نه شیشه را. معتادان سالها قبل این اسم را روی این دره گذاشتهاند چون پاتوقی بوده برای تمرین عشقورزی به زندگی پاک، جایی که معتادان قدیم که به اعتیاد نه گفته بودند دست آدمهای غرق در افیون را میگرفتند و شوق زندگی سالم را در آنها میدمیدند تا آنها نیز خود را از باتلاق اعتیاد بیرون بکشند و سلامی کنند به زندگی.
جام جم سرا: دره عشق اما حالا خاطرهای است در ذهن قدیمیترها که رغبت نمیکنند از آن روزهای سخت بگویند و از عشقی که آن را در انتهای یک دره میجستند، از آن همه خماری پر اندوه و از آن لولیدنهای پردرد و از آن همه وسوسه بیپایان.
روی خاطرات این عاشقیهای کهنه، اما چند سالی است کمپی روییده برای ترک دادن آدمهایی که شیشه زمین شان زده، ولی آنقدر در بدنشان جان باقی گذاشته که بخواهند زندگی را دوباره از اول شروع کنند.
در این کمپ مجاز نه از بیم و هراس خبری هست نه از مخفی کاریهای مرسوم در کمپهای غیرمجاز. اینجا نه سگی وحشی در کمین است که به جان معتاد بیفتد و کمپدار به ضرب تیزی دندانهای سگ او را وادار به ترک کند و نه از زنجیر و شلاق و فحاشی که خیلی از غیرمجازها همه داشتهها و نداشتههای معتاد در حال ترک را با آن له میکنند.
آرامشی که در ته این دره جریان دارد، نسیم ملایمی که بیوقفه میوزد و سکوت حاصل از متانت کوهستان، من ِ خبرنگار را مشتاق ماندن میکند، برای دمی نشستن بر بالای پله ها، چشم دوختن به آسمان صاف و بیلک و تمدد اعصاب در سایه درختان بید. اما اینجا هرچه باشد کمپ ترک اعتیاد شیشه است، جای اسکان دلدادگان به روانگردانها که اکنون فقط سایهای هستند از آنچه سالها قبل بودهاند، که البته میکوشند دیگر سایه نباشند و خودِ گمشده شان را پیدا کنند.
کودکی اش سوخت شد
جوانی اولین تصویری است که توی چشم میزند. ساکنان کمپ خیلی جوانند، پسرهایی از دهه 70 و نهایت 60 که با این حال سالها مصرف شیشه و بعد هم حشیش و هروئین و شیره را تنگ شیشه زدن، چهرههایشان را تکیدهتر از آنی که باید باشند، کرده است.
امیر روبهروی من است، پسری با موهای «دیزلی»، اندکی لاغر و چشمهایی که کمتر من را نگاه میکند و بیشتر زمین و هوا را. کمی پوستش را میخاراند و دستهایش را به هم قلاب میکند تا بگوید چطور شیشهای شده است: «اول دبیرستان بودم که حشیش کشیدم، بعد هم رفتم سراغ تریاک و شیره و هروئین، این اواخر هم شیشه، یعنی هروئین و شیشه را با هم میزدم.» گاردش کمی بسته است و زوایای پنهان افکار و احساساتش را آسان لو نمیدهد، اما اعتمادش که اندکی جلب میشود، اعتراف میکند به روی آوردن به الکل از اول راهنمایی، سنی که به چشم من کودک است، اما به چشم او به حدی هست که بتوان الکل نوشید.
همین وقاحت حاصل از مست کردن و حالی به خود نبودن است که ترس دود کردن مخدر را میریزد و امیر میگوید که ترسش فقط برای اولین بار بود و بعد ریخت: «با هم مدرسهایها و هم محلیها حشیش میکشیدم که ارزان بود. مدتی بعد یکی از رفقا گفت تریاک بهتر از حشیش است و من هم رفتم سراغش. بعد گفتند شیره بهتراست و کشیدم، بعد هم گفتند هروئین که نه نگفتم ومدتی بعد کنجکاو شدم بدانم شیشه چیست که آن را هم کشیدم .»
هروئین و شیشه دود میشد به واسطه پول تو جیبیهای چند کودک که اگر خانه را خالی میدیدند، تکهای از پارک دنج بود یا گوشه یک خرابه بیرفت و آمد بود، ابزارشان بیرون میآمد و نشئگی جای خماری مینشست.
حرفهای امیر برایم سند است، مدرکی برای اثبات پایین آمدن سن مصرف مواد مخدر و روانگردان در کشور، سندی بر بیاطلاعی خانوادهها از آنچه فرزندان میکنند و تصدیقی بر رهاشدگی دانشآموزان و ترک تحصیلهایی که هیچوقت پیگیری نمیشود؛ اسنادی که پسری هجده ساله در اختیارم میگذارد که با آگاهی از اعتیادآوری شیشه به سراغش رفته و مصرف شیشه در مدتی کوتاه با او کاری میکرده که درختها را آدم ببیند.
مدرک دانشگاهی، سد راه نیست
نه سیکل، نه دیپلم، نه لیسانس، نه ارشد و نه دکتری هیچکدام آنقدر قدرت اقناع ندارد که جلوی اعتیاد صاحبان خود را بگیرد. در کمپ ترک اعتیاد همه یک ویژگی مشترک دارند و آن دستهای آنهاست که به نشانه تسلیم در مقابل لذت کاذب مصرف مواد بالا رفته است، بیآن که میزان سوادشان پای ارادهشان برای مصرف را سست کند.
کیوان بیست ساله بود که دستهایش را بالا برد و به مصرف شیشه بله گفت: «کنجکاو بودم بدانم شیشه چیست، شنیده بودم شیشه اعتیاد ندارد و فقط کرم دارد، اما ترس از کرم را کنار گذاشتم و رفتم سراغش. بیشتر با پسر همسایه مان میکشیدم و چون شیشه گران بود فکر میکردم برایم تریپ دارد.»
کیوان همه این کارها را کرد، اما درسش را هم خواند، اول لیسانس را تمام کرد وبعد یک ضرب قبول شد برای ارشد: «آن موقع با دختری آشنا شدم که نیاز من به محبت را جواب میداد. میگفت بیا کوکائین بکشیم، اما من گفتم فقط شیشه، او هم مجاب شد و آنقدر شیشه کشیدیم تا رسیدم به روزی که درس را گذاشتم کنار، بعد هم خانواده را و سپس کار و تدریس خصوصی را. تازه فهمیدم معتاد شده ام، حال نداشتم حمام کنم، موهایم بلند و ژولیده بود، میدانستم غرق شده ام، حالم از خودم به هم میخورد، اما فقط به مصرف فکر میکردم، تا این که جانم به لبم رسید و به پدرم گفتم معتاد شدهام و کمکم کن.»
کیوان بعد از آن روز به کمپ رفت، در مدت اقامت، شیشه را کنار گذاشت، اما پایش که به دنیای بیرون رسید دوباره سراغ شیشه را گرفت، دوباره شد همان کیوان قبل، با مغزی پر وسوسه، پسرکی با سایه آن کیوان قدیمی و یک مصرف کننده حرفهای شیشه. اما حالا دوباره به کمپ آمده چون از کیوان معتاد تهوع میگیرد، میخواهد کیوان قبل از بیست سالگی باشد، همان آقا معلم شاگرد خصوصیها که ترم آخر ارشد بود و شوق بورسیه دکتری داشت. کیوان اینها را با شوق برایم میگوید و من دل میبندم به آرزوهای او، چون میدانم فقط انگیزهای قوی و ارادهای استوار میتواند مچ شیشه را بخواباند.
راز و نیاز در منجلاب هروئین
در کمپ ترک اعتیاد زیاد نمیشود به چشم بیماران در حال پاک شدن خیره شد، نگاههای خیره و ممتد به چشمهای آنها میتواند بدبینی بیاورد و این بدترین اتفاق ممکن است. اما از نگاه انداختنهای گذرا به چشمهای برخی میشود انگیزههایی قوی برای ترک را دید و در چشم برخی، وسوسه روی آوردن به مواد را. در چشمهای بهرام، وسوسه تقریبا مرده و انگیزه جایش نشسته، انگیزهای که دوست داری زل زل نگاهش کنی و دستهای نامرئی اش را بگیری و به نشانه همراهی فشارش دهی.
بیشتر شبیه قصهگویی نقالان است داستان زندگی مردی که روبهروی من نشسته است، مردی گذشته از مرز چهل و پنج سالگی ولی پیرتر از هر چهل و پنج ساله دیگر. جنگ، خانواده بهرام را از او گرفته، جز برادری کوچکتر که با هم به تهران کوچ کردند و به قول خودش آوارگی کشیدند. اما بالاخره بزرگ شدند، بهرام شد تولیدکننده کیف و کفش و برادرش شد یکی از معروف ترین فروشندگان مواد مخدر پایتخت.
کارش خرید و فروش هروئین بود و آخرین بار از غرب کشور یک کیلو هروئین آورد که سپرد به بهرام: «برادرم هروئین را آورد خانه من تا برایش نگه دارم، اما چند روز بعد دستگیر شد و 16 سال زندان برایش بریدند. مواد ماند پیش من و من هم از صرافتش افتادم. اما یک روز گفتم امتحان کنم ببینم هروئین چیست که چون بلد نبودم مصرف کنم، مشامی زدم، مثل انفیه. نمیدانی چه حالی داشتم، حسی که تا آن موقع نه کار، نه پول و نه ازدواج به من نداده بود، هروئین داد. همین شد که تا دو سال و نیم بعد این یک کیلو هروئین را مصرف کردم و چون سر حال بودم کسی شک نکرد .»
اما هروئینها که تمام شد اعتیاد بهرام هم رو شد و تازه فهمید بدون هروئین نمیتواند زندگی کند که این حس سرآغازدردهایش بود: «مواد که به من نمیرسید مثل این بود که برق به بدنم وصل میکنند یا چهار دست و پایم را میکشند، برای همین هر طور بود مواد جور میکردم تا زجر نکشم. یک روز زنم مریض شد و بیمارستان دارویی را خیلی فوری میخواست، اما من اهمیت ندادم و رفتم سراغ خرید مواد، یعنی اگر زنم میمرد هم برایم مهم نبود. معتادها همه این طوریاند، برای همین است که طرد میشوند. من هم طرد شدم، افتادم دنبال مواد فروشی، بعد هم کارتنخوابی و خوابیدن در جویهای آب. اما خسته بودم، میخواستم زودتر از دست این زندگی خلاص شوم، وقتی در خرابهها هروئین میکشیدم دعا میکردم که خدایا نجاتم بده .» راستگوییهای بهرام و موج موج صداقت در نی نی چشمهایش ساحری میکند، مردی با قوزی به یادگار مانده از دوران طولانی مصرف، دهانی بیدندان که حاصل دود کردن شیشه در سالهای آخر اعتیاد است و ارادهای که میکوشد هر طور شده سرپا بایستد.
اگر اراده بهرام بر وسوسههای کهنه اش غلبه کند، اگر او به وادی زندگی سالم پا بگذارد و موفق به ساختن پلهای خراب شده پشت سرش شود، الگویی خواهد شد برای معتادان هم کمپی او که شاید هنوز دلشان با مواد است. در اتاق «جهتیابی»، جوانان زیادی هستند که چند روز در آن میمانند تا تصمیم بگیرند آیا میخواهند مصرف شیشه را کنار بگذارند یا نه که اگر مصمم به ترک باشند، در کمپ میمانند و هرچه در توان دارند برای داشتن زندگی پاک خرج میکنند.
معتاد درمان شده شیشه اما مثل چینی ترک خورده است، دست او را باید گرفت و پا به پایش رفت تا شهامت زندگی کردن پیدا کند، باید با او کج دار و مریز کرد و برایش وقت گذاشت، باید فنونی را آموخت تا او دوباره جری نشود و لذت آرامش در کنار خانواده را به لذت کاذب مواد نفروشد که اگر چه هیچکدام از این کارها آسان نیست، اما سالها قبل ساکنان دره عشق و حالا خیلیها در کمپهای ترک اعتیاد ثابت کردهاند که شدنی است.
منبع: جام جم آنلاین
دیدگاه تان را بنویسید