مهر مادر و بی‌مهری فرزند زیاد دیده‌ام

کد خبر: 359760

سرویس اجتماعی « فردا »: ما که حرف می‌زدیم اشک چند بار دوید توی چشم‌هایش، یک بار وقتی از مرگ مادرش گفت، یک بار وقتی حسش از آسایشگاه را توصیف کرد و یک بار وقتی ماجرای آن پسر نامهربان را برایمان گفت.

این سه بار بغض گلوی مرا هم گرفت و البته چند بار دیگر هم، چون چیزی که می‌دیدم واقعیتی تلخ بود از زندگی مادرانی که فرزندانشان رهایشان کرده‌اند. چشم‌ها باز هم تر می‌شد وقتی می‌دیدم در بخش بنفشه 5 آسایشگاه کهریزک، نیکوکارانی به این پیرزن‌های تنها خدمت می‌کنند که هیچ نسبت خونی و سابقه آشنایی با آنها ندارند و تنها نقطه اتصال آنها به این آدم‌های ناتوان، خداست و تلاش برای کسب رضایت او. زهره ماندگاری یکی از همین نیکوکاران است که 22 سال است پای سالمندان کهریزک نشسته و می‌گوید تا جان در بدن دارد دست از اینجا برنمی‌دارد. حرف‌های او شنیدنی بود، خاطراتش آموزنده و سبک زندگی‌اش قابل الگوبرداری؛ زنی که مهربانی‌اش پرشورتر از مهربانی بیشتر فرزندان نسبت به مادر است.

چه شد که گذرتان به کهریزک افتاد؟

22 سال قبل یک روز مشغول تماشای تلویزیون بودم که برنامه‌ای در مورد سالمندان آسایشگاه کهریزک پخش می‌کرد. آن روز یکی از کسانی که چهره‌اش پخش شد خانمی بود که یکی از بستگان دور ما بود. همین باعث شد تصمیم بگیرم برای دیدن او به کهریزک بیایم. در واقع دفعه اول انگیزه‌ام عیادت از فامیل دورمان بود، اما وقتی آمدم حس کردم گمشده‌ام را پیدا کردم . من بچه بودم که مادرم را از دست دادم و وقتی به آسایشگاه آمدم و این همه سالمند را دیدم، حس کردم همه مادر من هستند و نمی‌توانم از آنها دل بکنم.

پس حتما رابطه عاطفی نزدیکی با این خانم داشتید که تا اینجا آمدید؟

بله، او برایم عزیز بود و همیشه گفته‌ام اول خدا و بعد او مرا به این کار کشاند؛ البته این خانم دو ماه بعد از ملاقاتم فوت کرد.

چطور شد سر از انجام کارهای نظافت سالمندان درآوردید؟

آن زمان سرگروه بخش بنفشه 5 خانم شرافت بود که خدا رحمتش کند. من 32 سالم بیشتر نبود و به علت وضع جسمی‌ام کارهای سبک‌تر را انجام می‌دادم. یعنی مرا در حمام راه نمی‌دادند و می‌گفتند برای استحمام سالمندان آماده نیستی. اما بعدا این اجازه را پیدا کردم و حالا هم سال‌هاست سرگروه این بخش هستم و بر کار نظافت و استحمام سالمندان نظارت می‌کنم.

یکشنبه‌ها نوبت حمام است، درست است؟

بله، هر یکشنبه و بی‌وقفه. من این روز آسایشگاه را با هیچ چیز عوض نمی‌کنم، حتی همه برنامه‌های روز یکشنبه را هم به خاطرش لغو می‌کنم. یادم هست عقدکنان دخترم یک روز یکشنبه بود. از صبح دخترم استرس داشت که من چه کار می‌کنم. تا چند ساعت هم دوام آوردم و در خانه ماندم، اما بعد نتوانستم و از خانه زدم بیرون. زایمان دخترم هم روز یکشنبه بود که من چون در آسایشگاه بودم نتوانستم همراهش باشم. نمی‌دانم شاید خدا مرا آزمایش می‌کند چون بارها گفته‌ام به هر قیمتی که شده روزهای یکشنبه به کهریزک می‌آیم. حتی به شوخی به مسئولان آسایشگاه گفته‌ام منتظر از پا افتادن من نباشید چون من با ویلچر هم شده خودم را به اینجا می‌رسانم.

چه چیز اینجا برای شما جالب است؟

به نظر من اینجا آدم‌ها به خدا نزدیک می‌شوند. روزهای یکشنبه که به اینجا می‌آیم تا هفته بعد شارژ هستم و انرژی دارم. من همه سالمندان اینجا را دوست دارم. گاهی وقت‌ها افرادی برای بازدید به بخش ما می‌آیند و با دیدن این مادران پیر واکنش‌هایی از خود نشان می‌دهند که خوشایند نیست یا مثلا جلوی بینی‌شان را می‌گیرند که من همه اینها را بیرون می‌کنم چون این مددجویان همه مادران من هستند و وقتی کسی از بین آنها فوت می‌کند انگار مادر خودم را از دست داده‌ام.

مادرتان چرا فوت کرد؟

سرطان داشت، چهل ساله بود که فوت کرد.

چیزی از خاطرات آن دوران یادتان مانده؟

بله، حتی لحظه فوت مادرم یادم هست. روزی که مادرم مرد من آ ن‌قدر کوچک بودم که این مسائل را درک نمی‌کردم، ولی گویا مادرم گفته بود زهره را بیاورید تا ببینمش. وقتی به اتاق رفتم دیدم چانه مادرم می‌لرزد که فکر کردم سردش شده، برای همین به پدرم گفتم پتویی روی مادرم بیندازد، اما پدرم مرا از اتاق بیرون کرد و من هم بی‌خبر از همه جا رفتم به مدرسه. چند ساعت بعد یکی از اقوام ما آمد و بدون مقدمه گفت مادرت مرده باید برویم خانه که من شوکه شدم و از همان زمان بیماری صرع گرفتم. برای همین است که وقتی می‌آیم آسایشگاه دیگر کمبود مادر را حس نمی‌کنم. آسایشگاه حالتی دارد که هر کس بدون غرض وارد آن شود نمی‌تواند از آن دل بکند؛ البته به نظرم تا کسی قسمتش نباشد به اینجا نمی‌آید.

این که خدمت به سالمندان را از شست‌وشوی آنها آغاز کردید برایم جالب است.

البته من بیشتر از آن که خودم سالمندان را استحمام کنم در این 22 سال بر شست‌وشوی آنها نظارت داشته‌ام. من آن اوایل خودم آنها را می‌شستم و ناخن‌هایشان را می‌گرفتم، اما از وقتی سرپرست شدم نظارت دارم که شست‌وشوها درست و اصولی انجام شود. من حتی لای انگشت‌های مادران را وارسی می‌کنم تا تمیز شده باشد و نسبت به شست‌وشوی آنها، این که درست خشک شوند و بدون اذیت لباس به تن‌ آنها برود، نظارت می‌کنم. البته بعضی از مادران می‌گویند خودت ما را روی تخت بگذار که حتما این کار را انجام می‌دهم و هر کار دیگری داشته باشند برایشان می‌کنم.

حمام کردن سالمندان فوت و فن خاصی دارد؟

بله، مددجویان بخش ما همه روی برانکارد هستند و همه پوشک می‌شوند. پس هر کدام از مددجویان را سه نفر با برانکارد به داخل حمام می‌برند. یک نفر مسئول آبگیری است که شیلنگ و دوش را می‌گیرد و یک نفر مسئول شستن سر که نباید دستکش دستش کند چون ممکن است موهای آنها را بکند. یک نفر نیز مسئول لیف زدن است که می‌تواند دستکش داشته باشد. پس در طول مراحل نظافت هر مددجو با ده نفر سروکار دارد که دو نفر لباس‌ها را از تن‌ آنها در می‌آورند، سه نفر شست‌وشو را انجام می‌دهند، یک نفر خشک می‌کند، سه نفر لباس‌ها را تن می‌کنند و یک نفر ناخن می‌گیرد.

موقع شست‌وشو با این مادران حرف هم می‌زنید؟

بله، اینها همه زندگی مرا می‌دانند، من هم همه زندگی آنها را، آنها اخبار هر هفته را به من می‌دهند.

با شما درد دل هم می‌کنند‌؟

بله بسیار زیاد، من همیشه به نیروهای این بخش می‌گویم اگر من و شما نباشیم آدم‌های زیادی هستند که پول می‌گیرند و به این مادران خدمت می‌کنند، پس باید سنگ صبورشان باشیم. برای همین همه ما اینها را مادران خودمان می‌دانیم و جزئی از وجودمان.

این مادرها با شما بداخلاقی هم می‌کنند‌؟

نمی شود گفت بداخلاقی، اما بعضی وقت‌ها که از چیزی ناراحتند، ما را تهدید می‌کنند، مثلا می‌گویند کاری می‌کنیم که دیگر حقوقتان را ندهند.

یعنی نمی‌دانند شما نیکوکار هستید و مزد نمی‌گیرید‌؟

نه نمی‌دانند، هر بار از این مادران می‌پرسند چه کسی شما را می‌شوید، می‌گویند یک عده دلاک هستند که از حومه تهران می‌آیند.

ناراحت نمی‌شوید به شما می‌گویند دلاک‌؟

نه، تازه افتخار هم می‌کنیم؛ البته من می‌گویم لطفا مقام مرا بالا نبرید چون من جامه دارم نه دلاک.

شما گفتید این مادران همه پوشک می‌شوند، این وضع شما را ناراحت نمی‌کند‌؟ منظورم احتمال کثیف شدن و استشمام بوی ناخوشایند است.

وقتی جوان‌تر بودم خودم اینها را بلند می‌کردم و روی برانکارد می‌گذاشتم که خیلی وقت‌ها بالا تنه لباسم پر از نجاست می‌شد، اما برایم مهم نبود و ناراحت نمی‌شدم. حالا هم نیکوکارانی که اینجا هستند از این وضع گله ندارند.

با این مادران که حرف می‌زنید از بچه‌هایشان گله ندارند‌؟

من تا به حال نشنیده‌ام گله کنند با این که مددجویانی داریم که پنج، شش سال است کسی سراغشان نیامده.

فکر می‌کنید چرا‌؟

مادرها موجودات عجیبی هستند. قبل از این که ساختمان درمانی را در آسایشگاه بسازند بخش ما مخصوص سالمندانی بود که پزشک تشخیص داده بود تا چند ساعت یا چند روز دیگر فوت می‌کنند. در واقع اینجا محل نگهداری آدم‌های در حال مرگ بود و من می‌دیدم اینها در آخرین لحظات زندگی بچه‌هایشان را صدا می‌کنند. گاهی وقت‌ها برای این که این مادران بی‌تاب را آرام کنم، خودم را بچه آنها معرفی می‌کردم و این مادران دست مرا می‌فشردند و آرام می‌شدند، تعدادی از آنها نیز در همین حال از دنیا رفتند.

پس اینجا نیز می‌شود مهر مادری را دید و طبیعتا بی‌مهری بچه‌ها را‌؟

بله، ما اینجا بی‌مهری بچه‌ها را زیاد دیده‌ایم، اما یک اتفاق را هرگز فراموش نمی‌کنم. چند سال پیش مردی جوان مادرش را به آسایشگاه آورد و مشغول انجام کارهای پذیرش بود؛ اما مادرش بی‌تابی می‌کرد و نمی‌خواست اینجا بماند، برای همین من کنجکاو شدم و ایستادم تا ببینم چه اتفاقی می‌افتد. شنیدم مادر می‌گفت پسرم مرا ببر تا از زنت خداحافظی کنم، اما چون پسر به حرفش گوش نمی‌داد مادر گریه می‌کرد و بی‌تاب بود. برای همین بهیار بخش گفت تا این مادر آرام نشود پسر حق خروج از اینجا را ندارد. بعد دیدم پسر به هوای آرام کردن مادرش او را به گوشه‌ای برد و بعد صدای گریه‌های مادر بلندتر شد. جلوتر که رفتم دیدم پسر با مشت به پهلوی مادرش می‌کوبد و می‌گوید ساکت شو، مگر نمی‌بینی تا ساکت نشوی نمی‌گذارند من از این جا بروم. من دیگر طاقت نیاوردم و جلو رفتم و به پسر گفتم این مادر فقط دو سال آزگار گریه‌های تو را شنیده و با محبت تو را آرام کرده، حالا تو او را می‌زنی. بعد هم به بهیار گفتم بگذار این پسراز اینجا برود، عامل گریه‌های این زن همین پسر است.

با وجود این صحنه‌ها و اتفاقات باز هم اینجا را دوست دارید‌؟

می دانید، نیکوکارانی که به اینجا می‌آیند به این مددجویان احتیاج دارند. یکی به اینجا می‌آید چون می‌خواهد بار گناهانش سبک شود، یکی می‌خواهد گذشته‌ها را جبران کند یا این که کارهای نکرده برای مادرش را برای اینها انجام دهد. پس کسانی که اینجا می‌آیند همه برای خودشان می‌آیند و برای همین حاضرند هر چیزی را تحمل کنند.

شما برای چه به اینجا می‌آیید‌؟

من وقتی به اینجا می‌آیم می‌توانم ناملایمات زندگی را تحمل کنم.

وضع زندگی‌تان چطور است‌؟ منظورم این است که احساس خوشبختی می‌کنید‌؟

من زندگی معمولی دارم، اما همسری دارم که همراه من است. زمانی که بچه کوچک داشتم اگر او نبود نمی‌توانستم به اینجا بیایم. حالا هم همسرم کمک کار من است و بعضی کارهای آسایشگاه را تقبل می‌کند.

همسرتان هم کار شست و شو را انجام می‌دهد‌؟

نه انجام نمی‌دهد، اما کمک مالی یا هر کمک دیگری که لازم باشد انجام می‌دهد. مثلا همسرم 15 سال است که شانه و ناخنگیر مورد نیاز در آسایشگاه را می‌خرد.

بچه‌هایتان چطور‌؟

آنها هم نه، پسرم تازه از خارج کشور برگشته و دخترم ایران زندگی نمی‌کند.

اصلا روحیه‌ای شبیه شما دارند‌؟

فکر نمی‌کنم اگر ایران بودند هم چنین کاری می‌کردند. من حتی چند بار از خواهرهایم خواسته‌ام به اینجا بیایند، اما قبول نکرده‌اند، البته کمک مالی می‌کنند.

ما باوری داریم که اگر کار خیر انجام دهیم نتیجه‌اش را خواهیم دید؛ شما تا به حال نتیجه نیکوکاری‌تان را دیده‌اید‌؟

من اصلا چند بار معجزه دیده‌ام. تا به حال دو بار تا پای مرگ رفته‌ام و برگشته‌ام. این دوبار پزشک‌ها از من قطع امید کرده بودند، اما بعد از مدتی خوب شدم. دکترها گفتند معجزه شده که من هم ایمان دارم معجزه بوده است. بعد از چند ماهی که بیهوش بودم و به آسایشگاه برگشتم، فهمیدم این مادرها برایم کلی دعا کرده‌اند، یکی برایم صلوات فرستاده، یکی آیت‌الکرسی خوانده و یکی نذر کرده.

این را که سرنوشت ما چه می‌شود فقط خدا می‌داند. اگر روزی شما هم مثل یکی از همین مادران بیمار شوید، ‌آلزایمر بگیرید یا دچار معلولیت شوید دوست دارید در کهریزک نگهتان دارند‌؟

چند تا از همکاران ما چنین سرنوشتی پیدا کردند و الان یک بخش ویژه نیکوکاران در آسایشگاه داریم؛ اما من فکر نمی‌کنم تحملش را داشته باشم مخصوصا این که روی برانکارد بخوابم و کسی مرا بشوید.

فکر می‌کنید در روز ناتوانی، بچه‌ها و همسرتان کنارتان می‌مانند‌؟

فکر می‌کنم کنارم بمانند چون دو باری که بسختی مریض شدم خیلی برایم جانفشانی کردند. من به این مساله امیدوارم چون معتقدم هر آدمی در زندگی جزای اعمالش را می‌بیند. مدتی قبل با خانمی آشنا شدم که چند دختر داشت. این دخترها می‌دانستند که من کار نظافت سالمندان را انجام می‌دهم، برای همین پیشم آمدند و گفتند مادرمان چهار ماه است حمام نرفته و تو بیا او را بشوی، در حالی که خودشان حاضر نبودند مادر ناتوانشان را حمام کنند. من هم رفتم بدون این که به خانواده ام چیزی بگویم. شب موقع خواب مرتب به این موضوع فکر کردم و از خدا سپاسگزاری کردم که به من فرصت داد تا کاری کنم که این مادر امشب دیگر تمیز است و خودش را نمی‌خاراند.

با دخترهای این خانم حرف زدید، یا نصیحتشان کردید‌؟

من این‌جور وقت‌ها جمله‌ای برای گفتن پیدا نمی‌کنم.

منبع: جام جم آنلاین

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت