خاطراتخواندنیخلبانهواپیمایسراننظام
کاپیتان سعیدرضا نصرفرد، فرزند شهیدی که در آزمونهای خلبانی انواع هواپیما در سطح جهانی درخشیده، چهرهای است که زندگی او با تاریخ انقلاب و پس از انقلاب گره خورده است. او در گفتوگویی با ماهنامه پاسدار اسلام به برخی نشانههای روشن از این دورانها که در ذهن و زندگی او به جا ماندهاند، اشاره کرده که بخشهایی از آن را میخوانید: * من در رشته مهندسی زمینشناسی در دانشگاه قبول شده بودم و از طرفی دوست داشتم خلبان بشوم. مادرم رفت نزد آیتالله حائری شیرازی و گفت: «من همین یک پسر را بیشتر ندارم. طوری نشود که او را از دست بدهم.» البته این کار را بدون اطلاع من انجام داد. بعد یک مرتبه دیدیم در پذیرش خلبانی مردود شدیم و سر دندانمان به ما گیر دادند که بعداً فهمیدیم بهانهای بیش نبوده است و در نتیجه نتوانستم بعد از دیپلم برای خلبانی هواپیمای شکاری بروم. در دهه ۶۰ روحیه ما روحیه جنگیدن و پاسداری بود و تصمیم گرفتم پاسدار شوم و در سال ۶۲ به کمیته پیوستم، یعنی بهمحض اینکه دیپلم گرفتم به کمیته رفتم. همزمان به دانشگاه هم میرفتم. بهقدری در پاسداری فشار کار ما زیاد بود که نتوانستم زمینشناسی را در دانشگاه ادامه بدهم و در حقیقت پاسداری را انتخاب کردم. بعد از کمیته به سپاه رفتم و پاسدار سپاه شدم. بعد هم به نیروی هوایی سپاه رفتم و دوره خلبانی را در سپاه گذراندم. * اولین بار حضرت آقا را در بازدیدهایی که از سپاه داشتند و در دوره جنگ دیدم. فکر میکنم سال ۶۶ یا ۶۷ بود. بعد آقا از نیروی هوایی سپاه بازدید داشتند و عدهای انتخاب شدند که بعد از بازدید با ایشان دیدار خصوصی داشته باشند که من هم انتخاب شدم و در آن برنامه شرکت کردم. * موقعی که اواخر سال ۱۳۷۲ از نیروی هوایی سپاه به هواپیمایی آسمان منتقل شدم، اولین خلبانی بودم که از سپاه آمده بودم تا در «ایرلاین» کار کنم، آن هم ایرلاینهایی که از نظر ساختار هنوز غربی بودند. بعد از جنگ عدهای از خلبانان نیروی هوایی ارتش هم به این ایرلاینها منتقل شده بودند. آنها در امریکا دوره دیده بودند و لذا جو و ساختار فرهنگی ایرلاینها غربی بود. حالا یک فرزند شهید که پاسدار هم هست به این ایرلاینها آمده بود! در اوایل آن دوره، همیشه به من به عنوان کسی که با اولویت و پارتیبازی آمده نگاه میکردند و من باید به عنوان فرزند شهید و پاسدار، در سیستمی که تا آن موقع چنین فردی در آن حضور نداشت، خودم را اثبات میکردم و چهره موفقی بیرون میآمدم. این نکته بسیار مهمی بود. شاید مدیریت کلان هواپیمایی آسمان آدمهای مثبتی بودند، ولی بدنه سیستم غربی بود. خلبانهای آسمان خلبانهای زمان شاه بودند و فرهنگ آن دوره بر آنها حاکم بود و لذا از ما میترسیدند و کنارهگیری میکردند. * هنگامی که وارد نیروی هوایی سپاه شدم، برای عملیات استشهادی و برای زدن ناوهای امریکا داوطلب شدم، یعنی چنین روحیهای داشتم. با عنوان فرزند شهید و پاسدار وارد سیستم ایرلاینی شدم که در آن باید زبان انگلیسی و سطح معلومات بالا باشد و در اولین امتحان در سال ۷۴ از ۱۰۰ نمره ۹۰ گرفتم. در واقع start قضیه خورد که با این فرد خیلی نمیشود شوخی کرد. بعد قابلیتهای مدیریتی مطرح شدند و من برای شرکت آسمان طرحهایی را ارائه دادم که مورد قبول واقع شدند، تحول اقتصادی نوینی در شرکت آسمان به وجود آمد و بلافاصله مدیرعامل مرا به عنوان مشاور انتخاب کرد. به عنوان بهترین خلبان به فرانسه رفتم و در آنجا استاد فرانسویام پرسید: «تو قبلاً با این هواپیماها پرواز کردهای؟» هواپیماهای جدیدی در فرانسه تولید شده و ایران هم به تازگی آنها را خریداری کرده بود و او اصرار داشت که تو قطعاً قبلاً با این هواپیماها پرواز کردهای! من میگفتم: «این هواپیماها تازه تولید شدهاند، چگونه ممکن است قبلاً توانسته باشم با آنها پرواز کنم؟ این اولین بار است که من این هواپیما را هدایت میکنم.» او میگفت: «امکان ندارد کسی بتواند در بدو ورود و بدون تجربه قبلی با این هواپیما پرواز کند.» بعد از این مرحله به خاطر سابقه در سپاه و نمراتم به عنوان خلبان VIP انتخاب شدم. خلبان VIP یعنی خلبانی که میتواند شخصیتهای مهم مملکتی را جابهجا کند. * آقا بسیار محبت دارند و بسیار مهربان هستند. برای پرواز ایشان هم تمهیدات خاصی وجود دارد. اولین پرواز ما به یاسوج بود. باند هواپیما خاکی بود و سه چهار هواپیمای سیـ۱۳۰ نشستند و لاستیکهایشان ترکید! از من پرسیدند: «با این شرایط میتوانی هواپیما را بنشانی؟» من قبول کردم و خوشبختانه آن پرواز انجام شد، آن هم در حالی که دلشوره و اضطراب همه ما در اوج بود که داریم امید مردم ایران و همه مستضعفان جهان را میبریم و حفظ جان ایشان در دست ماست. درست است که ما در کار و پروازمان آدمهای قاطعی هستیم، ولی باز وقتی مسئولیت سنگینی بر گردنمان قرار میگیرد، نفسمان میگیرد. در پروازها با حضرت آقا، اگر بخواهیم در پذیرایی تکلف به خرج بدهیم، ایشان فوقالعاده ناراحت میشوند و به یک چای و بیسکوئیت مختصر بسنده میکنند. همراهان آقا این مطلب را خوب میدانند و تذکرات لازم را به تیم پروازی میدهند. یک وقتهایی آقا مشغول مطالعه میشوند و گاهی هم هماهنگیهایی توسط تیم همراه ایشان صورت میگیرد و افراد خدمت ایشان شرفیاب میشوند. در آن پرواز هنوز اول کار بود و ما هنوز خیلی با این مسائل آشنایی نداشتیم، آمدیم جلو و دستبوسی کردیم و خود به خود احساس بر ما غلبه کرد و اشکمان جاری شد. * در دوره اصلاحات در یکی از سفرهایی که داشتیم، من خدمت آقا عرض کردم: «آقا! شما مخالفید خانمها خلبان شوند؟» ایشان فرمودند: «خیر». گفتم: «در عربستان سعودی حتی اجازه رانندگی هم به خانمها نمیدهند، ولی این جمهوری اسلامی است که مورد اتهام رعایت نکردن حقوق بشر و حقوق خانمهاست. من هم هر وقت پیشنهاد میدهم میگویند خلاف شرع است و احتمالا آقا هم مخالفند!» فرمودند: «ابداً این طور نیست.» گفتم: «لطفاً کتباً بفرمایید.» گفتند: «سئوال را بنویس، من جواب میدهم.» من هم این کار را کردم و آقا زیرش نوشتند که منعی ندارد. من هم نامه را در جیبم گذاشتم و هیچ حرفی به کسی نزدم. چندی بعد فرمانده سپاه فارس اولین خانم خلبان - خانم شمس- را به من معرفی کرد و گفت: «دورهاش را دیده است.» کارها را انجام دادیم تا موقع اعزام این خانم به فرانسه برای دیدن دوره کامل خلبانی شد. سر و صدا بلند شد که یعنی چه؟ یک خانم با یک مرد نامحرم در یک کابین بنشیند؟ خلاصه بساطی درست شد! ما هم هیچی نگفتیم تا وقتش که شد حکم آقا را گذاشتیم جلوی رویشان. من در جلساتی که با مهماندارها و crew پروازی میگذارم بعضی از زوایای پنهان دیدگاههای حضرت آقا را مطرح میکنم. از جمله میگویم که ایشان فتوا دادند که خانمها هم میتوانند خلبان شوند، بعد هم صدا و سیما در این زمینه فیلمی تهیه کرد و در شبکههای برون مرزی پخش شد و از همه دنیا تماس گرفتند که مگر در ایران زن خلبان داریم؟! * اسفند سال ۱۳۸۳ در انتخابات مجلس هفتم، اصولگرایان رأی آوردند. به ما گفتند باید بروید گچساران، آقای خاتمی میخواهد سد کوثر را افتتاح کند. ما آمدیم و سوار هواپیما شدیم. اطرافیان آقای خاتمی گفتند: «تو را به خدا به آقای خاتمی گیر نده و هیچی نگو، چون به خاطر انتخابات مجلس هفتم عصبانی است!» گفتم: «باشد! کاریش ندارم». take off کردیم و به گچساران رفتیم. آقای خاتمی، آقای بیطرف، آقای زنگنه، آقای علی خاتمی و آقای موسوی نماینده یاسوج رفتند سد را افتتاح کنند. برگشتند و شب شد. دیر وقت بود و فرودگاه گچساران هم چراغ نداشت. پرسیدند: «میتوانی بپری؟» جواب دادم: «اگر کسی تأیید کند و مسئولیتش را به عهده بگیرد بلند میشوم.» take off کردیم و آمدیم. وقتی رسیدیم، گفتند آقای خاتمی گفته نصرفرد پیش من بیاید. رفتم و به بقیه گفت: «این آقا نمونه راست مدرن است! اگر کسی حریف زبان این شد!» گفتم: «حاجآقا! سلام علیکم! من فقط آمدهام عرض ادب کنم. یک جوکی هم درباره شما گفته بودم، چون پایان ریاست جمهوری شماست، آمدهام بگویم ما را حلال کنید و...» آقای خاتمی آن قدر خندید که دستمال کاغذی آوردند اشکهایش را پاک کرد. بعد گفت: «پس بگذار اعضای هیات دولت هم این جوک را بشنوند. بگویید آقای زنگنه و بیطرف هم بیایند» و خودش جوک را تعریف کرد و گفت: «ببینید اینها چه جوکهایی درباره ما میسازند. نگفتم حریف اینها نمیشوید؟»
دیدگاه تان را بنویسید