ناگفتههای دلخراش دانشآموز شینآبادی
"یادگار مصطفی نژاد" دانش آموز ده ساله مدرسه انقلاب اسلامی شین آباد پیرانشهر كه در حادثه آتش سوزی مدرسه خود از ناحیه دست و صورت دچار سوختگی شده بود، از حادثه دلخراش آتش سوزی 15 اذرماه كلاس خود می گوید.
كردپرس: "سیران " را دیدم كه لباسهایش دچار سوختگی شده بود و با هر دو دست سعی می كرد آن را خاموش كند و با همان شلوغی و كنجكاوی خود در میان دود و آتش بطرف در كلاس رفت و خواست از در كلاس به بیرون برود، من كاملاً متوجه شدم كه در مسیر خود از ناحیه صورت با لوله داغ بخاری برخورد كرد و به زمین افتاد و برای مدتی در میان آتش بی حركت شد. "یادگار مصطفی نژاد" دانش آموز ده ساله مدرسه انقلاب اسلامی شین آباد پیرانشهر كه در حادثه آتش سوزی مدرسه خود از ناحیه دست و صورت دچار سوختگی شده بود، از حادثه دلخراش آتش سوزی 15 اذرماه كلاس خود می گوید. در روز 15 آذرماه امسال 29 دانش آموز كلاس چهارم ابتدایی مدرسه انقلاب اسلامی شین آباد پیرانشهر بر اثر آتش سوزی كلاس دچار سوختگی شدند كه با گذشت 14 روز هنوز تعدادی از این دانش آموزان در بیمارستان های ارومیه و تبریز بستری هستند. برای بیان واقعی قضیه كردپرس با یكی از این دانش آموزان كه از ناحیه دست و صورت دچار سوختگی شده بود، مصاحبه ای انجام داده است كه در پی می آید. * در ابتدا از خودتان بگویید. بنام خدا یادگار مصطفی نژاد هستم دانش آموز ده ساله كلاس چهارم ابتدایی مدرسه دخترانه انقلاب اسلامی شین آباد پیرانشهر. با شنیدن نام "سیران" اشك در چشمان "یادگار" حلقه زد گویی نام "سیران" یادآور تمام خاطرات تلخ و شیرین كودكانه ای بود كه با او در روزهای قبل داشته است و انگار هنوز كوچ ابدی او را باور نكرده بود. * یادگار جان برای ما از روز حادثه بگوئید. نمیدانم از كجا و چگونه شروع كنم تا به یاد آن روز می افتم ترس و و حشت تمام وجودم را فرا می گیرد. "یادگار" با همان حالت مصومانه و كودكانه خود آهی سوزناك از ته دل می كشد و می گوید": صبح روز چهارشنبه 15 اذرماه همانند روزهای قبل خواب شیرین صبحگاهی را بقصد ورق زدن برگی دیگر از دفتر علم و اندیشه ترك گفته و به همراه دوستانم راهی مدرسه خود شدیم. من كه هر روز به همراه دوست و همكلاسی خوبم "مروارید حمزه"كه در نزدیكی خونه ما زندگی می كنند قرار می گذاشتیم و با همدیگر به مدرسه می رفتیم بر حسب اتفاق روز چهارشنبه او از من جلوتر رفته بود و من كمی دیرتر از خواب بیدار شده بودم پدرم گفت "یادگار جان"عجله نكن خودم با ماشین تورا می برم ، تا پدرم خودش را اماده كرد من به سر خیابان رسیده بودم سرانجام سوار ماشین پدرم شدم و بسوی مدرسه حركت كردم. "یادگار" در این لحظه آهی از دل كشید و انگار این لحظات برایش كاملاً زنده شده اند و یا شاید با مرور این خاطرات به یاد روزهایی می افتد كه شاداب و خوشحال همه با هم در كلاس درس حاضر و یا با همدیگر در زنگ های تفریح بازی و شیطنت می كردند. از یادگار خواستم حرفهایش را ادامه دهد، او ادامه داد: سرانجام به مدرسه رسیدم و همانند سایر روزها سر صدای بچه ها از بیرون شینده می شد زنگ اول چهارشنبه ها درس قرآن داشتیم، هنوز خانم معلم بر سركلاس درس حاضر نشده بود ما از او یاد گرفته بودیم كه همیشه منظم باشیم و به موقع بر سر كلاس درس حاضر شویم رفتم داخل كلاس و آرام بر سر نیمكت خود نشستم. * "یادگار خانم" چطور شد كه بخاری آتش گرفت؟ چند لحظه بعد همانند روزهای قبل بخاری كلاس توسط سرایدار مدرسه روشن شد اما ایكاش هرگز روشن نمی شد در این میان خانم معلم نیز به كلاس درس آمد، ولی بعداز چند دقیقه بر اثر شدت نشت نفت از مخزن كوره، بخاری بحدی گرم شد كه ترس و دلهره ما و خانم معلم را فرا گرفت در این میان خانم معلم به سراغ كپسول اطفاء حریق رفت تا در صورت بروز آتش آن را خاموش كند كه در این اثنا آقا معلم كلاس سوم نیز متوجه این قضیه شد و با كمك سرایدار خواستند بخاری را از كلاس بیرون ببرند ولی چون خیلی داغ شده بود معلم كلاس سوم از "سنور" یكی از همكلاسی هایم خواستند تا به دفتر مدرسه برود و زود یك پارچه خیس شده بیاورد تا بوسیله آن بخاری را از كلاس بیرون ببرند. چون بخاری بحدی گرم شده بود كه متاسفانه آتش گرفت و با آتش گرفتن آن معلم كلاس سوم و سرایدار مدرسه نیز مجبور شدند آن را با د ست بردارند ولی متاسفانه جلوی در كلاس، بخاری از دستشان رها شد و مخزن نفت آن منفجر شد. * چرا قبل از آتش گرفتن بخاری از كلاس بیرون نرفتید؟ آخه خانم معلم گفت بچه ها نترسید هیچی نیست الان آتش را مهار می كنیم و شلوغی نكنید. ما هم به حرف خانم معلم گوش كردیم در كلاس ماندیم. * بعداز اینكه این مخزن نفت بخاری منفجر شد چكار كردید؟ با دیدن آتش و شعله های آن همه جیغ زدیم و ترسیدیم می خواستیم از در كلاس فرار كنیم كه متاسفانه آتش جلوی در را گرفته بود و تعدادی از همكلاسی هایم به بالای نیمكت ها رفته بودند و من و چند نفر دیگر نیز در زیر نیمكت ها مخفی شده بودیم. در این میان آغا معلم دو سه نفر از دوستانم را هر طوری بود به بیرون برد و لی انها هم كمی دچار سوختگی شدند. * چند دقیقه در این حالت قرار داشتید و چگونه توانستد از كلاس خارج شوید؟ نمیدانم كه چند دقیقه در این شرایط ماندگار شدیم ولی آنچه از این لحظات سخت به یاد دارم این بود كه گرما و دود و آتش در این چهار دیواری بشدت ما را محاصره كرده بود و همه ما در این وضعیت زندانی شده بودیم و در این حالت فقط گریه می كردیم و درخواست كمك می كردیم. چند نفر از همكلاسی هایم روی نیمكت ها رفته بودند و با دستان خود به شیشه های پنجره می كوبیدند و از بیرون طلب كمك می كردند و حتی با ضربه دست شیشه ها را می شكستند ولی چون پنجره كلاسمان نرده های زیادی داشت هیچ كس نمی توانست از لابلای نرده ها به بیرون برود. * "یادگار خانم" آیا در این هنگامی كه شما در زیر نیمكت پنهان شده بودی دست و صورت شما با چیزی برخورد كرد كه دچار سوختگی شدید؟ دقیقاً به یاد ندارم كه به چیزی دست زده باشم اما حرارت آتش بحدی زیاد بود كه تمام اعضای بدنمان دچار سوختگی شده بود احساس می كردم كه در داخل كوره اتش سوزی هستم. شما از چه طریقی از كلاس بیرون رفتی؟ در این لحظات كه معلمان و رهگذران شین آباد از حادثه باخبر شده بودند به كمك ما آمدند ولی چون بخاری آتش گرفته جلوی باز شدن در كلاس را گرفته بود نتواستند به داخل كلاس بیایند به همین خاطر بسراغ پنجره رفتند و چون دسترسی افرادیكه حیاط مدرسه بودند و میخواستند به ما كمك كنند با وجود نرده ها بسیار مشكل بود اقدام به بیرون آوردن چهار چوب آهنی پنجره نمودند كه بعداً متوجه شدیم كه این كار را با كمك یك دستگاه ماشین انجام داده بودند. با بیرون آرودن پنجره كلاس چند نفر فوراً به داخل كلاس آمدند و یك یك بچه را از این طریق به بیرون بردند و سپس در را باز كردند و بخاری را به بیرون بردند كه با این اقدام دود و هوای داخل كلاس بیرون رفت، و من به همراه یك نفر دیگر از همكلاسی هایم بنام "مروارید حمزه" از زیر نیكمت ها بیرون آمدیم و از فرصت استفاده كرده و از درب كلاس به بیرون فرار كردیم. * "یادگار جان" از "سیران" و از رابطه خودت با او برای ما بگو. " با شنیدن نام "سیران" اشك در چشمان "یادگار" حلقه زد گویی نام "سیران" یادآور تمام خاطرات تلخ و شیرین كودكانه ای بود كه با او در روزهای قبل داشته است و انگار هنوز رفتن ابدی او را باور نكرده است آهی كشید و گفت: "سیران" دختر شلوغ و كنجكاوی بود، در درسهایش متوسط بود او دو نیمكت از من جلوتر می نشست و بیشتر با "آمینه راك" دوست بود او بامن نیز دوست بود، ما همیشه خوراكی های خودمان را باهم تقسیم می كردیم. در این لحظه "یادگار" كه انگار هنوز باورش نشده بود كه دیگر او را نخواهد دید گفت: اگر به مدرسه برگردم این بار همیشه با او درس خواهم خواهند و با او بازی خواهم كرد. * ولی متاسفانه باید یادآوری كنم كه "سیران" دیگر در این دنیا نیست و شما و كلاس درس و مدرسه و همكلاسی های خود را برای همیشه ترك كرد. راست میگویی اصلاً حواسم نبود، فكر كردم او هنوز زنده است. * از آخرین تصویری كه از "سیران" در ذهنت داری برای ما بگو و چطور شد كه او از همه بیشتر دچار سوختگی شد؟ زمانی كه بخاری منفجر شد و آتش گرفت و جلوی در كلاس با آتش بسته شد "سیران " را دیدم كه لباسهایش دچار سوختگی شده بود و با هر دو دست سعی می كرد آن را خاموش كند و با همان شلوغی و كنجكاوی خود در میان دود و آتش بطرف در كلاس رفت و خواست از در كلاس به بیرون برود، من كاملاً متوجه شدم كه در مسیر خود از ناحیه صورت با لوله داغ بخاری برخورد كرد و به زمین افتاد و برای مدتی در میان آتش بی حركت شد بعداز چند لحظه دوباره بلند شد و با هر دو دستش سعی میكرد آتش را از خود دور كند تا اینكه مردم رسیدند و پنجره را بیرون درآوردند و دانش اموزان را نجات دادند بعداز این صحنه دیگر "سیران" را ندیدم. * هیچ میدانی خوشبختانه سوختگی شما در مقایسه با سایر همكلاسی هایت از همه كمتر بود دلیل این را در چه می دانید؟ همه می گفتند چون من جثه كوچكی دارم كمتر صدمه دیدم ولی خودم میگم خدا منو دوست داشت و همچنین زود به زیر نیمكت رفتم تا بیشتر نسوزم. ای كاش همه همكلاسی هایم به زیر نیمكت ها می رفتند. * بعد از اینكه از در كلاس بیرون رفتی چه كسی تو را به بیمارستان برد؟ اصلاً هیچی یادم نیست فقط میدانم با چند نفر از همكلاسی هایم با یك ماشین به بیمارستان اعزام شدیم. * در آن لحظه كه آتش تمام كلاس را فرا گرفته بود و هنوز هیچ كمكی به شما نشده بود چه احساسی داشتید؟ فقط گریه می كردیم و داد می زدیم اما "ساریا رسول زاده" فریاد میزد من را حلال كنید، من را حلال كنید. * اكنون كه به آغوش خانواده برگشته ای چه احساسی داری آیا دلت برای كلاس و مدرسه تنگ نشده است؟ خدا را شكر می كنم و اینقدر خوشحالم از اینكه از محیط بیمارستان جدا شدم و به خانه برگشتم خیلی هم دلم برای مدرسه و دوستانم تنگ شده است اما بدون آنها اصلاً نمی خواهم به مدرسه برگردم آخه دوست دارم همه با هم به كلاس درس برگردیم. * حالا كه به خانه برگشته ای آیا برای دوستانت نگران نیستی؟ و بیشتر برای كدام یك از همكلاسی هایت ناراحتی؟ دلم برای همه انها تنگ شده است اما بیشتر برای "سیران"، وقتی مادرم گفت "سیران" مرده خیلی ناراحت شدم و درد خودم را فراموش كردم وبرای او گریه كردم. * حالا كه به منزل برگشته ای چه درخواستی از خدا داری، یعنی اگه بتونی با خدا درد دل كنی به او چه می گویی؟ میگم خدا جون یك آرزو بیشتر ندارم، فقط ما را به روزهای اول مدرسه برگردان و "سیران" را دوباره پیش ما بفرست اخه او خیلی كوچیك بود چون هنوز تازه 10 ساله شده بود. * ولی این آرزو غیر ممكنه! پس میگم خدایا آرزو دارم كه زود منو پزشك كنی تا بتونم همكلاسی هایم را درمان كنم. * آخرین حرفی كه دوست داری بزنی چیه؟ دوستان خوبم دلم برای همه تون تنگ شده تورو خدا زود برگردید!! برادر "یادگار" كه در این گفتگو ما را همراهی می كرد گفت: این سومین حادثه ناگواری است كه در طول عمر 10 ساله "یادگار"برای او اتفاق می افتد او گفت :"یادگار" چند سال قبل دو بار از پشت بام به زمین افتاده است و این حادثه هم سومین حادثه دوران عمر 10 ساله اوست كه امیدواریم دیگر با نجات از این حادثه برای او و دوستانش هیچ اتفاق تلخ و ناگواری رخ ندهد. یادگار مصطفی نژاد جزو 29 دانش آموزی بود كه صبح روز چهارشنبه 15 اذرماه سالجاری در حادثه آتش سوزی مدرسه شین آباد پیرانشهر به همراه دوستان خود دچار سوختگی شد و به مدت 8 روز در بیمارستان امام خمینی ارومیه بستری بود و خوشبختانه چون شدت سوختگی وی نسبت به همكلاسی هایش كمتر بود به همراه "كانی شریفی" جزو اولین مصدومانی بودند كه با نظر پزشك خود از بیمارستان مرخص شد تا یكبار دیگر و پس از عبور از این حادثه تلخ و ناگوار برای رسیدن به آرزوهایش بر سر میز كلاس درس بنشینند و دوباره برای آینده خود و مملكت خویش مسیر تعلیم و تربیت را بپیمایند.
دیدگاه تان را بنویسید