از دستفروشی تا استادی دانشگاه
سخت میگذرد وقتی مجبور باشی ساعتی 3500 تومان برای ضبط کتاب بدهی تا بتوانی درس خواندنت را ادامه بدهی، در حالیکه نه جایی به یک آدم نابینا کار میدهند و نه کمک هزینه آنچنانی برای گذران روزگار و تحصیلش.
ایسنا: این کلاس درس و استادش با همه کلاسهای دیگر فرق دارند. سر این کلاس، استاد زیر چشمی بازیگوشی شاگردانش را تحت نظر ندارد. اینجا استاد موقع حضور غیاب چهرهها را به خاطر نمیسپارد، اینجا دانشجوها از روی وجدان سر کلاس غیبت نمیکنند و بیاجازه بیرون نمیروند. تجربه کلاسی که استادش نابینا باشد برای چه کسی جالب نیست؟ وقتی استاد شاگردانش را از روی صدایشان از هم تشحیص دهد و برگههای امتحان را با کمک خود آنها تصحیح کند. شاید همه اینها بخاطر ویژگیهای منحصر به فردی است که خدا به این مرد داده، هیچ وقت خودش را دست کم نگرفت و همیشه گفت: من میتوانم ... از دومین روز خرداد 57 که به دنیا آمد همینطور بود. خدا صلاح دیده بود که یکی از حواس پنجگانهاش را بین باقی حواسش تقسیم کند و این شد که او روشن دل به دنیا آمد. کسی چه میداند. شاید خداوند اینگونه میخواهد به بقیه آدمها که هیچ کمبود و ناتوانی ندارند نشان دهد که هیچ قصوری پذیرفته نیست و هر آدمی میتواند حتی با نقصهای مادرزادی بهترین درجات را طی کند. روستای بنچله روانسر... کودکی در اینجا به دنیا آمده که از بدو تولد دنیا را ندیده، نمیدانم سیاه، سفید، رنگارنگ. نمیدانم چه میبیند از دنیایی که در آن روزگار میگذراند، اما میدانم که حداقل شبیه بقیه نمیبیند این دنیا را. تا 15 سال حس ناتوانی غالب است و از آن به بعد در شیب پیشرفت گام میگذارد. نه برای امرار معاشها، نه، فقط برای گذران وقت دستفروشی میکرده تا سرگرمی باشد و به نداشتهاش کمتر فکر کند. 15 سال بیسوادی و بعد انقلابی در وجود او که حس میکند ندیدن اصلاً برابر نتوانستن نیست. در نهضت که قدم میگذارد یک راست تا خود دانشگاه پیش میرود تا همین دانشکده علوماجتماعی دانشگاه رازی و رشته ادبیات فارسی. و بعد تغییر گرایش میدهد و علوم سیاسی را دنبال میکند. فکر نمیکنم امکانات تحصیلیاش هم با بقیه توفیری داشته، همین نیمکتها بوده و همین تخته و همین کلاس و او چهار سال همپای تمام دانشجوهای دیگر تلاش کرده تا کمبودهایش را جبران کند و مدرک لیسانس را در دست راستش بالا ببرد و این یعنی از ته دل فریاد بزند: هی مردم، نابینا را به چشم یک ناتوان نگاه نکنید، من از خیلی از سالمهای اطرافم تواناترم. کسی که با عزم و ارادهای قوی قدم در راه بگذارد جز هدفش هیچ نمیبیند و حالا امروز «غفور سلیمانی» ترم آخر کارشناسی ارشد علوم سیاسی را میگذراند. وصایای امام(ره) هم درس میدهد در همان دانشگاه، شاگردها هم حسابی هوایش را دارند و با استادشان رفیق هستند. راضی است از مردم و اطرافیانش، از اینکه جور دیگری او را نگاه نمیکنند، از اینکه او را با انگشت نشانه نمیروند که تو نابینایی! اما همیشه همه چیز هم به این خوبی نیست، ساده به زبان میآید یک نابینا استاد دانشگاه باشد و کارشناس ارشد، اما سخت گذشته حتماً. سخت میگذرد وقتی مجبور باشی ساعتی 3500 تومان برای ضبط کتاب بدهی تا بتوانی درس خواندنت را ادامه بدهی، در حالیکه نه جایی به یک آدم نابینا کار میدهند و نه کمک هزینه آنچنانی برای گذران روزگار و تحصیلش. دیگر ازدواج و زندگی و سایر چیزها که بماند، اینکه از کوچه و خیابان که رد شود سر راهش صد تا چاله و دستانداز هست هیچ، اینکه ساختمانها، دانشگاه و ادارهها برای افراد نابینا امکانات ندارد هیچ، اینکه باید مثل همه مردم فضای شهری برای زندگیاش مناسب و امن باشد هم باز هیچ... اینها درد است، درد دل که از درد نابینایی هم دردآورتر است و انگار کسی که چشمش نبیند حرفش هم شنیده نمیشود. سلیمانی آرزوی دیگری هم دارد، اینکه عضو شورای شهر یا نماینده مجلس شود، او میگوید در تمام کشورهای دیگر دنیا نابینایان هم میتوانند کاندیدا شوند، اما او در اینجا از چنین حقی محروم است. و هزار نگفته دیگر که شاید قلم ما را برای نوشتنش توانا نمیداند و یا شاید فکر میکند گفتنش فایدهای ندارد. اما مهم این است که یک نابینای مادرزاد از نهضت سوادآموزی شروع کرده و حالا استاد دانشگاه است و مهمتر از آن اینکه همه کسانیکه سلامتی کامل دارند بدانند دیدن چه نعمت ارزشمندیست. و آخرین جمله از این مرد: نابینایی احتمال دارد محدودیت باشد، اما محرومیت نیست.
دیدگاه تان را بنویسید