شهادت‌در تونل‌سه‌متری‌تروریست‌ها/تصاویر

کد خبر: 219746

در شمال غرب نبردی برپا شده بود تا از این خاک دروازه ای به کربلا باز شود تا مردترین مردها در حسرت آن قافله عشق نمانند و این چنین شد...

شهادت‌در تونل‌سه‌متری‌تروریست‌ها/تصاویر

مشرق در سلسله مطالبی تحت عنوان "فاتحان قله های غرب" به معرفی تصویری شهدایی بپردازد که تحت عنوان نیروهای ویژه سپاه (صابرین) یک سال قبل در نبردی شجاعانه با کفتارهای جدایی طلب ایران در منطقه شمال غرب کشور و ارتفاعات جاسوسان جنگیدند و در آخر کار، با پیکری خونین به دیدار سید شهیدان رفتند. *** شهید محمد جعفرخانی در میان شهدای صابرین که در درگیری با تروریست های ضدانقلاب در شمال غرب کشور به شهادت رسید، شاید درخشان‌ترین این ستاره ها باشد که بسیاری از شهدای صابرین از نیروهای او محسوب می شدند.

این فرمانده شهید سال گذشته در درگیری با گروهک تروریستی پژاک در ارتفاعات جاسوسان به شهادت رسید تا پس از یک دوره مجاهدت 33 ساله در راه اسلام، بالاترین دستمزد و پاداش را گرفته باشد.
آنطور که گفته شده، شهید محمد جعفرخانی، تقريباً 15 روز اول ماه رمضان سال قبل را در کنار خانواده می ماند تا شاید جبران 30 سال دوری از آنها را جبران کرده باشد.
با پایان آخرین دیدار، به جبهه های شمال غرب رفته و آخرین پیام برای همسرش را در روز عید فطر می فرستد. دو روز بعد این سردار عاشورایی سپاه اسلام در ارتفاعات غرب آرام می گیرد. از سردار شهید جعفرخانی سه فرزند (یک دختر و دو پسر) به یادگار مانده است. *** شهید محمد جعفرخانی در منطقه به "جعفر خان" معروف بود و به عنوان فرمانده‌ای گره‌گشا، کسی بود که در عرصه هشت سال دفاع مقدس هم نقش آفرین بود و حتی در آن دوران از دلاور مردانی بود که از اروند رود عبور کرد. این شهید بزرگوار کسی بود که در منطقه شیخ محمد، شلمچه، خیبر و ... در نقاطی که کسی انتظار نداشت، دلاورانه حاضر می‌شد و این روزها نیز با این سن و سال تکاوری نبود که تنها لباس تکاوری پوشیده باشد بلکه فرماندهی بود که با ایمان و افتخار سرافرازانه در میدان دفاع از نظام و انقلاب حرکت کرد و در درگیری با نیروهای تروریستی به شهادت رسید.. جعفر خان شهیدی است که در سه متری!! تونل تروریست‌ها به شهادت رسید، تروریست‌هایی که به لحاظ تجهیزات و دستگاه‌های ارتباطی از سوی آمریکا مجهز شده‌اند. (راوی: سردار عبدالله عراقی، جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه)
تو خواب دیدم که یه پارچه سفید رو سرم انداختند درحالیکه گریه نمی کردم ولی اشکامو از صورتم پاک کردن، دوباره پارچه را انداختن رو صورتم تمام بدنم لرزه گرفت یه دفعه ازخواب بلندشدم و نمازصبح راخوندم. دیگه خوابم نبرد تا صبح رو پله نشستم، دم در رفتم، توحیاط گشتم، باخودم به طور خود به خود زمزمه می کردم: "خدایا برای محمد داره اتفاقی می افته که من اینطوری شدم؟" به خودم میگفتم که این چه حرفیه که من میزنم. دیگر نتوانستم بخوابم، تا صبح منتظر بودم انگار یه جوری دلم خبرمیداد که پسرم شهید میشه و صبح همون روز بهمون خبر دادن که پسرم زخمی شده ولی دلم گفت که شهید شده ... (راوی: مادر شهید)
چند ماه پیش از شهادت، خدا توفیق داد اسم من و جعفر خان برای سفر حج در آمد. او گفت من بدون همسرم نمیروم. کار همسرانمان هم جور شد و عازم شدیم. ازش پرسیدم وقتی کعبه را دیدی از خدا چه خواستی؟ گفت: از خدا خواستم تا جایی که می توانم از دشمنان بکشم و خودم هم شهید شوم. در همان روز اول، همه کاروان علاقه خاصی به جعفرخان پیدا کرده بودند. یک پیرمرد بود که اصرار داشت بداند ما کارمان چیست. به هر بهانه ای می پرسید شما دو تا چه کاره اید؟ آخرش من به شوخی گفتم: من پیمانکار ساختمانی هستم و جعفر خان هم بناست! چند ماهی از شهادت جعفر خان گذشته بود که یک نفر زنگ زد به گوشی ام. صدایش می لرزید. حاجی همسفرمان بود: بی انصاف! تو که گفتی جعفرخان بنّاست! هق هق گریه می کرد... (راوی: همرزم شهید)
بعد از عملیات که من بشدت مجروح شده بودم برای پیگیری بحث جانبازیم بهم زنگ زدن تا بیام پیگیر امورم بشم. اول که نمیومدم اما بعدا به اصرار و زور یکی از بچه ها منو آوردن برای پیگیری. آمدم دیدم از 54 ترکشی که توی بدنم هست 20 تا از اونا رو لحاظ کردن و حتی مجروحیت اعصاب و روانم رو به حساب نگرفتند و بهم جمعا 9 درصد جانبازی دادن! خیلی ناراحت شدم برگه اعتراض گرفتم که پر کنم. آمدم یگان و رفتم آسایشگاه خوابیدم. جعفر خان آمد بخوابم گفت فلانی ولش کن اجرتو با اون چیزی که خدا برات اینجا مقدر کرده عوض نکن اصلا دیگر هم نمیخواد پیگیرش بشی. از خواب که بیدارم شدم. برگه اعتراضم رو پاره کردم و گفتم دستور جعفر خانه... (راوی: همرزم شهید)
چون برادرمن شهید شده بود، به من می گفت خوش بحالت كه برادرت شهید شده. من 33سال هست كه به اسلام خدمت می كنم و 8 سال درجنگ جنگیدم ولی شهید نشدم، من لیاقت شهید شدن یا سعادت شهید شدن را ندارم. الان دیگه به قشنگترین آرزوش رسیده. به همراه مادر و دخترم آن روز به امامزاده داود در قزوين رفته بوديم. كه از طرف همكار ايشان با بنده تماس گرفتند و خبر زخمى شدنش را دادند. من گفتم، محال است كه ايشان زخمى شده باشد، حاجى شهيد شده است. دخترم ناراحت شد اما گفتم كه به من الهام شده است. از آنجا سريع ماشين گرفتيم و به منزل آمدم كه بعد يقين پيدا كرديم كه ايشان شهيد شده است. لحظه سختى بود. اگر چه ايشان بسيار كم در بين ما بودند اما حضور ايشان خود يك دنيا مى ارزيد. آن وقتها انتظار داشتم كه ايشان آخر هفته را به منزل مى آمدند و نبودشان، اندكى جبران مى شود. اما الان ديگر نبايد منتظر باشم و ديگر آخر هفته، بوى ديدارشان را نمى دهد... (راوی: همسر شهید)
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت