حکایتی از رسیدن یک پسر به پدر

کد خبر: 209227

فارس: رویش نمی‌شد توی چشم‌های فرمانده نگاه کند، اما دستان فرمانده، داشت آرامش می‌کرد. انگار نه انگار که او سرباز بود و مرد مقابلش، فرمانده. پیکر بسیاری از شهدای سال‌های دفاع مقدس در بیابان‌های جنوب در زیر خاک گم شده بود. بعد از پایان جنگ عاشقانی که از غافله دل جدا مانده بودند زندگی را رها کرده و به دنبال پیکر دوستانشان آوراه این بیابان‌ها شدند. آنچه پیش روی شماست داستانی است که بر همین اساس نوشته شده است: تا چشم کار می‌کرد خاک بود و خاک، با بوته‌های کوچک زردرنگ خار که هر از گاه، با وزش بادهای تند صحرایی، ریشه‌کن می‌شدند و کف دشت قل می‌خوردند. قطره شور عرق که چشمش را سوزاند، یادش آمد برای لحظاتی طولانی، پلک نزده بوده است. بعد یادش آمد چقدر خسته است. یادش آمد هوای کیوسک، چقدر دم کرده است. روزنامه را از زیر پایه صندلی بالا کشید و چند بار چپ و راستش کرد تا هوای اتاقک کمی عوض شود. نگاهش افتاد به هفتِ عمودی: نوعی از گاز شیمیایی مورد استفادة عراق در جنگ علیه ایران... جدول را نصفه‌نیمه حل کرده بود. کلمة «ناخدا» را از ردیف افقی درآورده بود. با این حساب، حدس نام گاز شیمیایی که اولش با «خ» شروع می‌شد، برایش چندان سخت نبود، اما گرما و کلافه‌گی، رمقی در او باقی نگذاشته بود. خودکار را دید اما بی‌آنکه به سویش دست دراز کند، چشمانش را بست. با صدای گرومپ گرومپ از خواب پرید. برای لحظاتی، فراموش کرده بود کجاست. خیال می‌کرد اگر چشمانش را باز کند، مادر را می‌بیند که پشت چرخ خیاطی نشسته، و مریم را که مثل همیشه روی شکم خوابیده و ماژیک‌ها را یکی‌یکی، آب‌دهنی می‌کند و می‌کشد روی کاغذ. و صدای جیر جیر ماژیک‌های نیمه‌خشکش در اتاق می‌پیچد. صدای جیر جیر درِ اتاقک که آمد، خواب کاملا از چشمانش پرید. ـ عجب هواییه! یه تیکه ابر هم تو آسمون نیست... مسعود آمده بود نگهبانی را تحویل بگیرد. اضافه خدمت، در این روزهای داغ نیمة مرداد، حسابی لجش را درآورده بود. با عصبانیت اسلحه را به گوشه‌ای پرت کرد و شکسته‌های موبایل‌اش را از جیب در آورد و گفت: ـ یه ماسماسک واسه تفریح داشتیم که اونم، مسئول خوابگاه، داغونش کرد. بعد قیافه حق به جانبی گرفت و گفت: ـ منم کم نیاوردم. تو روش وایسادم و گفتم: عیبی نداره، بابام یکی دیگه می‌خره... توی چشم‌های مسعود خیره شده بود. کلمة «بابا» ذهنش را قلقلک داد، اما او را یاد چیزی نینداخت. اصلا مگر یک پسر بچة سه ـ چهار ساله، چیزی هم از دوروبری‌هایش به یاد می‌آورد؟ مادرش گفته بود که بابا همیشه او را روی دوش خودش بلند می‌کرده، و آنقدر این کار را تکرار کرده بود که او حسابی، بغلی شده بود. همه‌اش بهانه می‌آورد و تا بابا، به دوشش نمی‌گرفت، آرام نمی‌شد. مادر گفته بود: ـ بابات بدجوری به تو عادت کرده بود. هر بار که نامه می‌نوشت، با جملة «پسر گلم، سلام» شروع می‌کرد. به دلم موند یک‌بار بنویسه همسر عزیزم، سلام! قبل از اینکه از اتاقک پایین بیاید، یک بار دیگر دشت خاکی را با چشمانش مرور کرد. انگار که پی گمشده‌ای می‌گشت. خرده وسایلش را برداشت و راه افتاد. احساس کرد اگر چند دقیقة دیگر بالای پله‌های فلزی بماند، حتما پوست صورتش از شدت گرما کنده می‌شود و می‌افتد پایین. از تصور کردن احساسش، خنده‌اش گرفت. مسعود پیش خودش گفت: این گرمای لعنتی، اینم دیوونه کرده... چادر سربازها، چند صد متر عقب‌تر بود. صدای لودر از پشت خاکریز می‌آمد. از آن بالا هم دیده بود که یک عده دارند کار می‌کنند. التماس کرده بود که اجازه بدهند او هم در بخش تفحص مشغول باشد، اما اجازه ندادند. راه ندادند.گفتند تقاضای سرباز نگهبان کرده‌ایم نه برای تفحص. مجبور شده بود به نگهبانی راضی شود. مسئولین کلی دربارة حساسیت منطقه گفته بودند که او را مجاب کنند. دست آخر، نه آنها، که بالاخره خودش، خودش را مجاب کرد: ـ باید بابا بخواد... و توی نامه نوشته بود: مادر! مگر نمی‌گفتی بابا به خوابت می‌آید و سراغ از ما می‌گیرد؟ چرا نمی‌گویی که من یک قدمی اویم؟ چرا نمی‌گویی که پارتی شود برای تک پسرش، تا او را پشت خاکریزها هم راه بدهند، مادر!... و آمده بود باز بنویسد و شکایت‌هایش را ادامه دهد که یاد لحظه‌ای افتاد که مادرش دارد این نامه را می‌خواند. به دل لرزان مادرش رحم کرد... صدای لودر همچنان، از پشت خاکریز می‌آمد. با اینکه به چادرها داشت نزدیک می‌شد. ناگهان راهش را به سمت خاکریز کج کرد و به آن طرف سرک کشید. عمامة حاج عبدالله، حسابی خاکی شده بود و دانه‌های درشت عرق، روی پیشانی‌اش می‌درخشید. آقا مهدی رفته بود توی گودال و با انگشتانش لایه‌های خاک را به آرامی جابه جا می‌کرد. مثل همیشه هم زیر لب زمزمه‌ای داشت. دعای کمیل‌های باحالی هم می‌خواند. شب‌های جمعه، بچه‌ها جمع می‌شدند توی چادر بزرگ دمِ منبع آب. آقا مهدی دعا می‌خواند و بچه‌ها را تا یک هفته شارژ می‌کرد. آن وسط شعرهای عجیب و غریبی هم می‌گفت و فورا آهنگی برایش می‌ساخت و می‌خواند... شعرهای آقامهدی اگرچه وزن و قافیة درست و حسابی نداشت، اما به بچه‌ها حسابی می‌چسبید. آقاگل هم پشت فرمان لودر نشسته بود و دانه‌ای اشک، از چشمانش همین‌طور می‌ریخت پایین. می‌گفتند پیرمرد، چند سال پیش همراه زائران راهیان نور، آمده شلمچه. با دو تا ساک جمع و جور رفته پیش فرمانده مقر و گفته: ـ چه بخواید چه نخواید من اینجا موندنی‌ام... اول از همه هم کفنش را از توی ساک در آورده و گفته: فکر همه چیز را هم کرده‌ام! گفته‌اند: پدر جان! پس خانواده‌ات؟ گفته: حاج خانوم رفته پیش اکبر آقا. اکبرآقای گلم هم که اینجاست... از همان وقت‌ها بچه‌ها اسمش را گذاشتند آقا گل... آقاگل ماندنی شد. چون لجبازی کرد. پافشاری کرد. خودش را انداخت وسط خاک‌ها و گفت: بگید اتوبوسا برن. من با اونا برنمی‌گردم... اما او از این کارها بلد نبود. بلد نبود داد و هوار کند. بلد نبود حتی بلند صحبت کند. می‌دانست دورة سربازی‌اش که اینجا تمام شود، باید برگردد پیش مادر و مریم. نگاهش را روی کل دشت گرداند. مثل پسر بچه‌هایی که از بابایشان، یک سیلی محکم خورده‌اند، نگاه می‌کرد. ده روز دیگر کار تمام بود. برگة پایان خدمت را می‌دادند دستش. بیچاره حتی بلد نبود اضافه خدمت برای خودش جور کند، همه‌اش پاداش و ارتقا. لجش از خودش درآمده بود. یاد حرف آخرش افتاد که به مریم گفته بود: ـ مریمی جونم! نگران نباش. مگه داداشت مرده. بالاخره یکی از همین روزا، بابا رو میاره... بند، پوتین‌هایش را محکم گره زده بود. یکدفعه از پشت سرش، یکی یقه‌اش را کشید و بالا آورد. ترسید و برگشت و روی خاکریز نشست. فرمانده بود. با تعجب و عصبانیت گفت: ـ مجیدی! تو دیگه چرا؟ از تو بعیده. صدبار گفتم این طرف ممنوعه... سرش را پایین انداخت. از خاکریز سُر خورد و ایستاد. اشک داشت می‌جوشید. مثل بچه‌هایی که بعد از خوردن سیلی از بابا، جلوی بقیه خجالت می‌کشند. حال و روزش را فرمانده می‌دانست. ـ چند روز از خدمتت مونده؟ فکش می‌لرزید. یاد پرچم بزرگی افتاد که مریم، همة ماژیکش را خرج نقاشی کردن آن کرده بود تا وقتی بابا می‌آید، کنار عکس بابا بچسباند. ـ ده روز آقا! بعد یکهو بغضش ترکید. کم آورده بود. زانوهایش می‌لرزید: ـ آقا تورو خدا! ما حاضریم بیشترم بمونیم‌ها! اصلا اضافه خدمتِ همه را بدید به ما. به خدا راضی‌ایم. آقا! همش از اون بالای اتاقک نگهبانی، دلمون زیر بیل لودره. همش می‌گیم دیگه این دفعه... به خدا اگه سربازیمونو می‌انداختن بالای کوه اورست و می‌گفتن روزی ده بار باید بری بالا و بیای پایین، برامون راحت‌تر از نگهبانی دادن توی شلمچه بود. فرمانده آرام بازوهایش را گرفت و تکان داد: ـ امیدت به خدا باشه مجیدی! هنوز سرش پایین بود. رویش نمی‌شد توی چشم‌های فرمانده نگاه کند، اما دستان فرمانده، داشت آرامش می‌کرد. انگار نه انگار که او سرباز بود و مرد مقابلش، فرمانده. صدای تکبیر و صلوات، آن دو تا را از هم جدا کرد. آقا گل بود که تکبیر می‌فرستاد. هر دو به‌کوب تا بالای خاکریز دویدند. حاج عبدالله و آقا مهدی صلوات می‌فرستادند و با سرعت بیشتری، خاک‌ها را کنار می‌زدند. پلاکی را پیدا کرده بودند و احتمالا دنبال جنازة شهید بودند. استخوانی، تکه پیراهنی، کارتی، چیزی که بشود ضمیمة پلاک کرد. دلش را کسی انگار چنگ می‌زد. پنچه‌هایش را در خاک فرو کرده بود و لب‌هایش را به هم می‌فشرد. طاقت دیدن نداشت ولی میخکوب مانده بود. نیرویی عجیب، او را همانجا کاشته بود. حاج عبدالله یک انگشتر را هم از لای خاک‌ها بیرون کشید و آن را بالا گرفت. تازه همان موقع بود که بالای خاکریز دو نفر را دید. انگشتر و پلاک را با خوشحالی تکان داد و فریاد زد: ـ نگفتم امروز یه خبرایی هست؟ آقا گل خواب دیده بود... حرف حاجی او را از خاکریز کَند. از بالای خاکریز، سکندری خورد و چند بار غلتید و آمد پایین. پایین رفتنش را از فرمانده اجازه نگرفت. فرمانده هم به دنبالش رفت: ـ مجیدی! وایستا! بهت می‌گم وایستا! الان هردومون می‌ریم هوا. مجیدی! یک هفته اضافه خدمت برای... بعد فرمانده یادش افتاد که مجیدی این روزها عاشق اضافه خدمت است. دیگر هردو به لودر رسیده بودند. هیچ چیز را نمی‌دید جز انگشتر توی دستان حاجی را. هر چقدر نزدیک‌تر می‌شد، همان نیروی عجیب مطمئن‌ترش می‌کرد... ـ مادر! این انگشتر باباست؟ ـ نه مادر، ولی باباتم عین همینو داشت. سوغات از مشهد آورده بود. ـ آخه اینکه مردانه است. ـ بابات از هرچی که خوشش می‌اومد، دو تا می‌خرید. یکی برای من، یکی برای خودش. دیگه کار نداشت مردانه است یا زنانه... انگشتر روی دستان حاج عبدالله بالا رفته بود. زنگ و خاکِ رویش را که برمی‌داشتند، می‌شد عین انگشتر مادر. آقا مهدی شمارة پلاک را داشت پشت بی‌سیم می‌گفت. همه چیز سریع شده بود. همه انگار عجله داشتند تا شهید را شناسایی کنند. رفت لبة گودال. دستش را دراز کردو انگشتر را از بالای منارة دستان حاجی ربود و گذاشت روی چشمانش... آقاگل از پشت فرمان، پرید پایین...آخر، پیرمرد، همین صحنه را در خواب دیده بود...

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت