روزی که«همت» آسمانی شد/عکس

کد خبر: 192199

حاج همت و سید حمید با موتور می‌رفتند و من هم پشت سرشان بودم؛ به حاج همت گفتم «حاجی! این جا را پُرگازتر برو!» در یک آن، گلوله شلیک شد و دودی غلیظ بین من و موتور حاج همت قرار گرفت.

روزی که«همت» آسمانی شد/عکس

فارس: در گرماگرم نبرد «خیبر» در جزیره مجنون، کار برای بچه‌های لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص) گره می‌خورد و با خستگی و کمبود نیرو مواجه می‌شوند. حاج همت با موتورش به محل استقرار نیروهای لشکر 41 ثارالله می‌رود تا از حاج‌قاسم سلیمانی مدد بگیرد. حاج قاسم به شهید میرافضلی می‌گوید که یک گروهان از نیروهایش را ببرد سمت چپ جزیره مجنون جنوبی که حاج همت و بچه‌هایش مستقر بودند و به اصطلاح خط را تحویل بگیرد تا بچه‌های لشکر 27 خودشان را بازسازی کنند. قرار بود «مهدی شفازند» از فرماندهان لشکر ثارالله ترک موتور حاج همت بنشیند و سید حمید هم با موتور دیگری پشت سر آنها برود اما تقدیر چنین رقم می‌خورد که شهید میرافضلی هم‌رکاب حاج همت حرکت کند و شفازند پشت سر آنها با موتوری دیگر براند. مهدی شفازند که شاهد نحوه به شهادت رسیدن شهید همت و شهید میرافضلی است، این گونه روایت می‌کند: سوار بر موتورهایمان، راه افتادیم. موتور حاج همت و میرافضلی که ترک حاج همت نشسته بود، از جلو می‌رفت و من هم پشت سرشان. فاصله‌مان چند متری بیشتر نبود. سنگر، پایین جاده بود و برای رفتن روی پد وسط، باید از پایین پد می‌رفتیم روی جاده. همین کار، باعث می‌شد دور و شتاب موتور کم بشود. البته این، کار هر روزمان بود. عراقی‌ها روی آن نقطه دید کامل داشتند. درست به موازات نقطه مرکزی پد، تانکی را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری پایین و بالا می‌شد و نور آفتاب به شیشه‌شان می‌خورد، تیر مستقیم‌اش را شلیک می‌کرد. ما موتورها را با گل‌مالی بدنه‌شان استتار کرده بودیم. با این حال عراقی‌ها باز ما را می‌دیدند. چراکه فاصله خیلی نزدیک بود. موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد. من هم پشت سرشان رفتم. حسی به من می‌گفت الآن گلوله شلیک می‌شود. رو به حاج همت گفتم «حاجی! این جا را پُرگازتر برو!» در یک آن، گلوله شلیک شد. دودی غلیظ آمد بین من و موتور حاج همت قرار گرفت. صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم. طوری که نفهمم اصلاً چه اتفاقی افتاده. گاز موتور را دوباره گرفتم و رسیدم روی پد وسط. از بین دود باروت آمدم بیرون. راه خودم را رفتم. انگار یادم رفته بود چه اتفاقی افتاده و با چه کسانی همسفر بوده‌ام. در یک لحظه، موتوری را دیدم که سمت چپ جاده افتاده بود. دو جنازه هم روی زمین افتاده بودند. به خودم گفتم «این‌ها کی شهید شده‌اند که من از صبح تا حالا آنها را ندیده‌ام؟» به کلّی فراموش‌کار شده بودم. آرام از موتور پیاده شدم و آن را گذاشتم روی جک. رفتم به طرفشان. اولین نفر را که برگرداندم، دیدم تمام بدنش سالم است. فقط صورت ندارد. موج صورتش را بُرده بود. اصلاً شناخته نمی‌شد. در یک آن، همه چیز یادم آمد! عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. دویدم و رفتم سراغ دومی که او هم به رو افتاده بود. نمی‌توانستم باور کنم که او سید حمید است. از لباس ساده‌اش او را شناختم. یاد چهره‌شان افتادم. دیدم همت و سیدحمید، هر دو یک نقطه مشترک دارند و آن‌هم چشم‌های زیبایشان است. خدا همیشه گفته هر کی را دوست داشته باشد، بهترین چیزش را می‌گیرد و چه چیزی بهتر از چشم‌های آنها؟ بر اثر شلیک گلوله مستقیم تانک، حاج همت که نفر جلوی موتور بود سر و دستش رفته بود و شهید میرافضلی هم پیشانی و پهلویش. چشم راست سید حمید ترکش خورده بود و چشم چپش در زخم فرو خفته بود. انگشترش بر دست راست بود و هنگام شهادت یک پولیور قهوه‌ای بر تن داشت.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت