گزارشی از یک کلینیک شگفتانگیز در تهران
بعد از نیم ساعت پایش را گچ میگیرند. میشنوم که میگویند قرار است این موجود پشمالو و عظیمالجثه را برای ادامه درمان با آمبولانس به فرودگاه ببرند و از آنجا بفرستند به کلینیکهای اروپا.
پنجره: بیشتر شبیه به خانهای ویلایی است تا کلینیک حیوانات خانگی. وارد که میشویم توجهمان به هیچچیز جلب نمیشود، بهجز صدایی که میگوید: «هیس! خواهش میکنم آهستهتر صحبت کنید، صدای بلند شما استرس محیط را برای حیوانات بیشتر میکند.» سرم را از کانکس منشی بهسمت راهرویی که دو ردیف نیمکت چوبی دارد خم میکنم. چند نفری آنجا حضور دارند؛ دختر جوانی با سگی سفید و پشمالو، یک پیرزن و پیرمرد با یک جعبه شیرینی در دست، مرد جوانی با قفس یک طوطی و خانم معترضی که صاحب ناتاشا است، گربهای توپول و بسیار زیبا. «رنگ دماغش کمرنگ شده، باید قهوهای تیره باشد، اما دارد صورتی میشود.» به سگش اشاره میکند و ظاهرا فهمیده است که چیزی سر درنمیآورم. برای همین میگوید: «نژاد سگم، «ترییر» است.» وقتی شناسنامهاش را میبینم، یاد کارت واکسن دوره بچگی خودم میافتم و نگرانیای که مادرم از دیر و زود شدنهای تزریقم داشت؛ کارتی که تا همین چند وقت پیش نگهش داشته بود. دختر جوان مدام با گوشهای این حیوان پشمالو که دیگر نامش را میدانم، بازی میکند و معلوم است که «سالی» هم از این حرکت صاحبش لذت میبرد. او میگوید: «تا سر کوچه حالش خوب است. به این در شیشهای کلینیک که میرسیم، زبونبسته میرود روی ویبره...» نیمنگاهی به مرد بغل دستیاش میاندازد و ادامه میدهد: «بعضیها هم اصلا ملاحظه ندارند! آنقدر بلند صحبت میکنند که سالی، مضطرب میشود.» مرد کناری روی نیمکت جابهجا میشود و میگوید: «کاش همین کنار، یک کلینیک اعصاب و روان برای صاحب حیوانها هم تأسیس کنند، ظاهرا بعضیها بدجوری لازم دارند.» خدا را شکر میکنم که نوبت «سالی» میشود و ماجرا با پشت چشم نازک کردن دختر جوان به پایان میرسد. اعزام به کلینیک اروپا توی این راهرو که دیگر میدانم سالن انتظار صاحبان حیوانهای بیمار برای نوبت ویزیت است، حضور زوج پیری با یک جعبه شیرینی در دست، واقعا عجیب است. با نیمنگاهی به چشمان همه حاضران در راهروی انتظار، میشود فهمید که همه آنها حس مرا دارند. آنها هم دوست دارند بدانند ماجرای این جعبه شیرینی از چه قرار است. آیا این زوج پیر به پاس خدمت یکی از اعضای این کلینیک، زحمت آوردن شیرینی را به خود دادهاند؟ اگر واقعا بحث تشکر مطرح است، چرا این جعبه مقوایی را مانند گنجی در آغوش گرفتهاند و ساکت اینجا نشستهاند؟ دارم اندیشمندانه تعداد سئوالات ذهنم را برای مهیج شدن ماجرا، بالا میبرم که جیغ کوتاهم همه را از روی صندلی میپراند. سگی از اتاق دکتر بیرون میآید که تقریبا هم قد من است. هیولایی چهارپا که قلاده چرمی مشکیاش، با زائدههای تیز آهنی تزیین شده است. تندتند نفس میکشد و یک «شپرمن» تمامعیار است. ظاهرا دیشب هنگام بازی پایش آسیب دیده و مردان سفارتنشین یکی از کشورهای اروپایی او را برای درمان به کلینیک آوردهاند. برای همین است که کمی بداخلاق بهنظر میرسد و تندتند نفس میکشد. بعد از نیم ساعت پایش را گچ میگیرند. میشنوم که میگویند قرار است این موجود پشمالو و عظیمالجثه را برای ادامه درمان با آمبولانس به فرودگاه ببرند و از آنجا بفرستند به کلینیکهای اروپا. جعبه شیرینی عجیب بلند میشوم و بهسمت فروشگاه کلینیک میروم. الحق که رنگ و لعاب وسایل داخل فروشگاه بدجوری وسوسهانگیز است؛ لباسها، خوراکیها، وسایل بازی و... دارم زمین بازی مخصوص سگها را برانداز میکنم که متوجه میشوم کسی سر صحبت را با آن زوج مسن باز کرده است. به قلمروی خودم بازمیگردم تا سر از اسرار این صندوقچه مقوایی دربیاورم. روی نیمکت مینشینم که ناگهان گربهای از زیر صندلی بیرون میآید. ژست شجاعت میگیرم و اصلا به روی مبارک نمیآورم که از این گربه دوستداشتنی ترسیدهام. توی دلم میگویم: «امان از این همه کنجکاوی. به تو چه که توی این جعبه چیه؟» همینموقع «سلام» مسئول پانسیون حیوانات کلینیک، وارد میشود و خطاب به آن زوج مسن میگوید: «این دختر ما کوچولوهای شما رو نخوره؟» زوج مسن لبخند میزنند. این بیمعنیترین جملهای است که توی عمرم شنیدهام. اصلا از ماجرا سر در نمیآورم. همهاش خودم را لعنت میکنم که چرا چند لحظه راهروی انتظار را ترک کردم و کلی از ماجرا عقب افتادم. «سلام» برایم درباره گربهای میگوید که روزی، روزگاری، صاحبش آن را جلو در کلینیک رها کرده و رفته و آن گربه حالا شده است دختر مجموعه. از هیچ کس و هیچ چیز نمیترسد. این گربه سرراهی با همه اخت شده! حالا فقط مانده است ماجرای کوچولوها. از زیر زبان «سلام» میکشم که کوچولوها، دو عدد «همستر» نر و مادهاند که ساکنان اصلی آن جعبه شیرینی هستند. بله ماجرا از این قرار است که این زوج پیر، موشهای خود را به کلینیک آوردهاند تا دکتر آخرین تزریق سالانه آنها را انجام دهد. آنها هیچ وسیلهای را راحتتر از این جعبه شیرینی، برای انتقال این زوج همستری خود پیدا نکردهاند. از این دست اتفاقات فقط و فقط در شمال تهران میافتد و بس. چیزهایی که آدم به چشم خودش میبیند، ولی باور نمیکند. رژیم غذایی برای طوطی زبان درازی طوطی حاضر در راهروی انتظار، در نوع خود کمنظیر است. قفساش روی پاهای مرد جوانی قرار دارد و مدام اظهار فضل میکند. برای همه جالب است که چرا در این محیط و با وجود آدمهای غریبه، این طوطی خجالت نمیکشد و مدام شیرینزبانی میکند. فکر کنم جمله «پری بدو بیا غذام رو بده» نزدیک به 100 بار از دهن این زرد قبا خارج میشود. من که واقعا اعصاب تحمل این حیوان را ندارم. «آقا کسرا» اسم این طوطی لپ قرمزی است. این آقا کسرا گویا عادت دارد به مطالعه! صاحبش میگوید: «برای کنکور همهاش نزدیک قفس مینشستم و کتاب میخواندم. کنکور که تمام شد، کسری هم رفت توی لک. کلی این دکتر آن دکتر رفتیم، ولی خوب نشد که نشد. آخر کاشف به عمل آمد که بهدلیل تکرار نشدن کاری که به آن عادت داشته، اینطوری شده. این آقا کسرا، کتابخوان شده و از آن روز به بعد، من روزی یک ساعت باید جلو این آقا کتاب نگه دارم. ایشان هم خط به خط کتاب را پیش میبرند و به انتها که میرسند میگویند بعد، یعنی باید بروم صفحه بعد.» دکتر صدایش میکند تا داخل شود. با او و آقا کسرا داخل میشوم. صاحبش میگوید که نوک کسرا لق شده است. ماجرای لق شدن نوک آقا کسرا با آمپولی حل میشود. هنگام خروج، پسر جوان از دکتر میپرسد: «راستی دکتر! این آقا کسرا ما خیلی تخمه میخوره...» حرفش تمام نشده که دکتر میگوید: «چرا کسرا؟ این زبونباز که دختره...» صاحب کسرا میگوید: «ای بابا، پس از این به بعد باید به اسم دختر صدایش کنیم...» با شنیدن این حرف صدای خنده هر سه تای ما بلند میشود. دکتر رژیم غذایی سفت و سختی برای طوطی مینویسد. چند ساعتی از حضورم در یکی از کلینیکهای حیوانات خانگی شمال تهران گذشته است. باید بروم، ولی خیلی مطمئن نیستم چیزهایی را که اینجا دیدهام، کسی باور کند
دیدگاه تان را بنویسید