گزارشی از دیدار دوم وبلاگنویسان با جانبازان
هر کسی سراغ یک نفر رفته است و صحبت میکند. یکی از بچهها را میبینم که حسابی با جانبازی گرم گرفته است. جانباز دستانش را انداخته گردن او. پیش خودم گفتم چهقدر فراموشکاریم ما!
حسن میثمی در وبلاگ نیوز نوشت: در راه رسیدن به بیمارستان "نیایش"، لحظهای فکر کردم که دارم میروم عیادت کسانی که روزی برای بهترین آرمانهای بشری، مردانه ایستادند و جنگیدند. آرمانهایی که این روزها انعکاس صدایش در شمال افریقا و خاورمیانه بهگوش میرسد. مردانی که خیلیهایشان این روزها صدایشان ضعیف شده است و گوشهای نشستند و همه اتفاقات را تماشا میکنند. به بیمارستان که میرسم، کمی دیر شده است و بچهها رفتهاند داخل. انگار پیدا کردن کمی مشکل بیمارستان "نیایش" هم کار دست ما داد. با این حال، وقتی وارد بخش جانبازان شدم، مدیر بخش برای بچهها داشت سخنرانی میکرد. داشت توضیح میداد که تابلوهای روی دیوار کار جانبازهاست و برنامه را تشریح میکرد. از آنجایی که دیر رسیده بودم، خیلی به صحبتهایش متمرکز نشدم. بیشتر از استقبال بچههای وبلاگنویس شگفتزده شده بودم. حدودا ۶۰ تا ۷۰ نفری میشدند. چهقدر این لفظ "بچهها" را دوست دارم. حتی بیشتر "وبلاگنویسان" یا "سربازان فضای مجازی". * صحبتهای مدیر بخش که تمام میشود، میرویم سراغ تابلوهای نقاشی جانبازان. چند جانباز را میبینیم که بهصورت حرفهای نقاشی میکنند. دوربین عکاسی را که به صدرا میدهم، یکی از مسئولین برنامه شاخه گل گلایل را میدهد دستم. میگوید دست خالی نباش! مأمور حراست دائم تذکر میدهد که از چهره جانبازها عکس نگیرید. وبلاگنویس جماعت خیلی به این تذکرها اهمیتی نمیدهد. بچهها بیشتر با جانبازها خو گرفتهاند. * نمیدانم غم درون چهره جانبازها را چهطور به تصویر بکشم. همهشان خوش اخلاقند و خنده رو. چندتایشان هم که حسابی شوخ طبعند. اما انگار خوشحال نیستند. یکیشان آمد پرسید: شما از کجا آمدید؟ گفتم: بچهها خیلیهایشان خبرنگارند، بعضیها در فضای اینترنت کار میکنند. گفت: خیلی خوشحال میشویم که شما میآیید، روحمان شاد میشود. هر کسی سراغ یک نفر رفته است و صحبت میکند. یکی از بچهها را میبینم که حسابی با جانبازی گرم گرفته است. جانباز دستانش را انداخته گردن او. پیش خودم گفتم چهقدر فراموشکاریم ما! مسئول بیمارستان گلایه میکند از رسانهها. میگوید سالی یکبار میآیند اینجا، ۳ساعت فیلم ضبط میکنند و بعد در ۳ دقیقه فقط مشکلات بیمارستان را به تصویر میکشند. گلایه میکند که اهالی رسانه سختیهای کار ما را نمیبینند. * سری هم به سالن ورزشی جانبازان میزنیم. سالنی نسبتا کوچک که ویژه تمرینات خاص و عام جانبازان است. مسئول تربیت بدنی بیمارستان هم وقتی از تواناییهای جانبازان میگوید، همه تعجب میکنند. میگوید که یکی از واحدهای دانشگاه پیام نور سالانه یک دوره مسابقات ورزشی مشترک با جانبازان برگزار میکنند. گفت که دید خیلی از دانشجویان نسبت به جانبازان عوض شده است. از آمادگی جسمانی خوب جانبازان میگوید. از تبحرهایشان در برخی رشتههای ورزشی. میگوید ورزش به سلامتیشان خیلی کمک میکند. * قرار بعدیمان، سالنهای استراحت جانبازان است. ۳سالن بزرگ که ظرفیت پذیرایی از ۷۵ جانباز را دارد. بعضیهایشان نیستند. یکی از جانبازها میگوید رفتهاند حمام. پیش خودم میگویم حتی اگر بهدلیل دلخوری از ما رفته باشند حمام حق دارند. گرچه این تصور من است. میروم پیش یکی از جانبازان. میگوید متولد کربلاست و مسلط به زبان عربی. لهجهاش هم شدیدا عربی است. میگوید در واحد اطلاعات کار میکرده و برای گردانها خبر میرسانده. از قرصهایی که هر روز برای آرامش اعصاب میخورد گفت. گفت که اگر قرصها را نخورد، حالش بد میشود. * از سالن استراحت که بیرون میرویم، کم کم صداهای خداحافظی بهگوش میرسد. تا در خروجی بدرقهمان میکنند. خیلیهایشان گفتند که دوباره بیایید. خیلیهایشان. سعید ساداتی، مدیر این حرکت ماندگار، پس از اتمام برنامه، به بچهها میگوید از امروز در وبلاگهایتان بنویسید و در وبلاگ "جلبک ستیز" خبر بدهید که لینکتان کنم و برای برنامههای بعدی هم اطلاع بدهم. پنج دقیقه بعد، تنها فردی که جلوی در بیمارستان نیایش ایستاده است، مأمور آبیپوش حراست است. مأمور آبیپوشی که از سربازان پر افتخار این کشور پذیرایی میکند. سربازانی که حالا دیگر این روزها خستهاند. خسته از فراموشی مردم زمانه. * در راه بازگشت از بیمارستان "نیایش"، لحظهای فکر کردم که امروز به عیادت کسانی رفتم که روزی برای بهترین آرمانهای بشری، مردانه ایستادند و جنگیدند. مردان ِ قهرمان ِ انقلاب ِ خوب ِ من…
دیدگاه تان را بنویسید