گفتگوی اختصاصی با آرمان / هنوز هم غزاله را دوستش دارم + عکس
به گزارش رکنا،هفت سال از بازداشت آرمان به اتهام قتل غزاله می گذرد و این پرونده پر سر و صدا بعد از طی فراز و نشیب های زیاد حالا بار دیگر به دادگاه کیفری یک استان تهران رسیده است.رسیدگی به این پرونده پرحاشیه تاریخ حوادث ایران، بار دیگر حواشی خاص خود را دنبال داشت.در این گزارش گفتگوی اختصاصی خبرنگار رکنا را با آرمان بخوانید.
راهروی عریض و طویل دادگاه کیفری یک استان تهران امروز شنبه 22 شهریور ماه سال 99،حال و هوای متفاوتی از همیشه دارد.
روی صندلی های فلزی مخصوص منتظران همراهان خانواده های غزاله و آرمان گوش تا گوش نشستند.
کمتر پیش می آید کسی با کسی صحبت کند. چهره بهت زده آدم ها، صورتک غمزده ای است که بعد از گذشت هفت سال از وقوع حادثه هنوز هم بار غم سنگینی را به دوش می کشد.
آرمان وارد دادگاه شد
پشت در شعبه پنجم دادگاه کیفری یک استان تهران می ایستم و منتظرم محاکمه شروع شود که مادر غزاله سمتم می آید و می گوید که دلش نمی خواهد خون دخترش پایمال شود.
ساعت ده و سی دقیقه صدای کشیده شدن زنجیر پای متهم سکوت دادگاه را می شکند. سرش را پایین انداخته و از میان جمعیت عبور می کند. چند نفر از اعضای خانواده اش که لابد مدت زیادی است او را ندیده اند می خواهند سمتش بیایند. مامور بدرقه زندان که دستش به دست آرمان دستبند خورده، بی اعتنا به عکس العمل حاضران متهم را به سمت دفتر شعبه می برد و اقوام آرمان دستشان را روی دهانشان می گذارند که صدای گریه شان درنیاید.
بگذارید در دادگاه بمانیم
انگار همه کسانی که همراه خانواده های غزاله و آرمان به دادگاه آمده اند دلشان می خواهد در دادگاه حضور داشته باشند.اما با مخالفت قضات دادگاه تعداد زیادی از همراهان پشت در می مانند.
آرمان ردیف اول می نشیند و دارد به وضوح می لرزد.چهره اش در این هفت سال تکیده تر شده است. دیگر طراوت جوانی را از دست داده، استخوان های گونه اش بیرون زده و انگار سن و سالی از او گذشته است.
می گوید من فقط می خواستم پدر و مادرم متوجه حضور غزاله در خانه مان نشوند چون خط قرمزشان بود.
می گوید نمی دانم چرا آن کارها را می کردم، من فقط می خواستم او را از خانه مان خارج کنم.
می گوید من کارهای احمقانه ای کردم چون بچه بودم.
حرف از این می شود که موضوع را به دوستش گفته بوده و علت این کار از او پرسیده می شود که می گوید: من فقط می خواستم با یک نفر حرف بزنم.
انگار می خواهد با یک پایان بندی ساده در جمله هایش، معادله را ساده کند تا حرفش را باور کنند.
حتی دو بار در میان حرف هایش گفت:«من چطور حرف بزنم که شما باور کنید؟»
تشخیص اینکه آرمان راست می گوید یا دروغ؛ به عهده قضات است اما آنچه تمام حاضران فهمیدند، این بود که آرمان در نقطه ای از استیصال می خواست بیگناهی اش را در این مخمصه هفت ساله اثبات کند و خودش را از مخمصه ای هفت ساله نجات بدهد.
وقتی حرف از قصاص و چوبه دار می شود، بغضش می شکند و ضجه هایش دادگاه را تحت تاثیرقرار می دهد.
حالا بعد از هفت سال از حادثه، حرف های او به بلوغ و پختگی نرسیده است.همان نمی دانم هایی را با انتهای باز می گوید.
به همه ایرادات رسیدگی می شود
دادگاه که تمام می شود،در میان بگومگوی مادر غزاله و وکیل آرمان سراغ قاضی بابایی رئیس شعبه پنجم دادگاه کیفری یک استان تهران می روم و از او می پرسم به ایراداتی که در دادگاه مطرح شد رسیدگی می کنید؟
قاضی بابایی می گوید:«به تمام مسائل و صحبت هایی که در دادگاه مطرح شد رسیدگی خواهد شد.»
وکیل آرمان و حتی پدر او معتقدند تحقیقات اولیه نواقصی بسیار جدی و متعددی داشته که جای تعجب دارد در پرونده ای که یک سو حق دم و از سوی دیگر سلب حیات یک نوجوان مطرح است بیشتر بر اساس حدس و گمان و بدون استعلام کارشناسانه مغفول مانده اند لذا باید در مراحل مقدماتی در دادسرا به آن رسیدگی می شد.
جلسه دادگاه تمام می شود،مادر غزاله به دفاعیات وکلا اعتراض دارد. او با آرمان در مورد غزاله صحبت می کند. آرمان اما سرش را بالا نمی آورد و همانطور آرام اشک می ریزد.
گفتگوی اختصاصی رکنا با آرمان
جلسه رسیدگی به اتهام آرمان تمام می شود و او به همراه مامور زندان دقایقی در دفتر شعبه پنجم دادگاه کیفری می نشیند تا وقت برگشتن به زندان برسد.
پدرش از مامور اجازه می گیرد و یک گز به او می دهد تا رمقی یابد اما آرمان می گوید چیزی از گلویش پایین نمی رود.
از او می پرسم تجربه مواجهه با چوبه دار چطور بود و از او می خواهم در مورد روز اعدام حرف بزند.
می گوید:«تا به حال چوبه دار دیده اید؟»
به صورتش زل زده ام که بفهمم که در پس این سوال به چه می خواهد برسد.
می گوید:«شاید در فیلم ها دیده باشید اما اصلا آنطور که دیده اید نیست. باید سرتان را بالا بگیرید تا طناب دار را ببینید. بعد می دانید آن بالا چه می بینید؟»
منتظر جوابم نمی ماند و می گوید:«خودتان را می بینید.»
بغض مادرش می شکند و به من می گوید که از آن روز چیز بیشتری از آرمان نپرسم. می گوید که طاقت ندارد بایستد و توصیف لحظه ای را بشنود که می خواستند جگرگوشه اش را دار بزنند.
آرمان با چشم های اشکبار می گوید:«من یک لحظه خودم را بالای طناب دار دیدم. قبل از آن و بعد از آن هم هر شب در کابوس هایم لحظه اعدام شدنم را دیدم.می دانم بالاخره می خواهند مرا قصاص کنند.»
می گویم:«چه چیز باعث شده اینقدر ناامید باشی؟»
می گوید:«بعد از تجربه رفتن تا پای چوبه دار،آدم دیگر به چیزی می تواند امیدوار باشد؟»
بعد ادامه می دهد:«یکشنبه بود که من را صدا زدند.همان لحظه فهمیدم که می خواهند من را به سوییت ببرند.این لحظه ای است که هر محکوم به قصاصی صد بار در ذهن خودش تصویر می کند.بعد با خانواده ام ملاقات کردم اما در آن لحظه ها به حدی اضطراب و تشویش داشتم که اصلا یادم نیست چه حرف هایی به خانواده ام می زدم.داشتم پای چوبه دار می رفتم.من فقط اشتباه کرده بودم اما قتل نه!»
می گویم:«می دانی چرا در آخرین لحظه به تو فرصت دادند؟»
می گوید:«نه نمی دانم.من حتی نمی دانستم که هنرپیشه ها دارند در فضای مجازی برای بخشش من تلاش می کنند.چون من در سوییت بودم و با کسی در ارتباط نبودم.»
باز می پرسم:«یعنی فکر می کنی تلاش هنرپیشه ها موثر بود؟»
می گوید: نمیدانم چقدر ولی مطمئنم نیت آنها خیر بوده
دلم می خواست وصیت نامه ای بنویسم اما کاغذ و خودکار نداشتم.آن لحظه بزرگترین دغدغه ام این بود که یک نفر برایم کاغذ و خودکار بیاورم.
بعد انگار که کشف بزرگی کرده باشد "آهان" کشدار و بلندی می گوید و ادامه می دهد:«یک چیز دیگر هم می خواستم. دلم می خواست برادرکوچکترم را ببینم.در آخرین ملاقات با خانواده ام او را نیاورده بودند و ندیده بودمش.»
می روم سراغ سوالی که خیلی ذهنم را مشغول کرده است. مشاور اطفالی که از کانون اصلاح و تربیت به دادگاه آمده بود، می گفت آرمان معدلش 7 شده بوده است.وقتی قاضی صحبت از هوشمندی آرمان در طراحی نقشه اخفای جسد غزاله در دادگاه شد، پدر آرمان بی درنگ گفت:«معدل آرمان 7 بود.»
و شاید این تنها باری باشد که یک پدر که خودش تحصیلکرده و معلم دانشگاه است از اینکه معدل فرزندش 7 شده است، شرمگین نیست!
به آرمان می گویم:«چطور می شود، کسی که پدر و مادر تحصیلکرده ای دارد، با معدل 7 از دبیرستان فارغ التحصیل می شود؟»
می گوید:«سال های آخر دبیرستانم حالم خوب نبود.غمگین بودم. اوایل که وارد دبیرستان شده بودم حالم خوب بود،درسم هم خوب بود اما بعد نمی دانم چه شد که به هم ریختم.»
می گویم:«چرا حالت خوب نبود؟به خاطر ارتباطت با غزاله؟»
می گوید:«نه.به ارتباطم با غزاله ربطی نداشت.من غزاله را دوستش داشتم.»
مکثی می کند و با صدایی آرام تر که انگار می خواهد فقط خودم بشنوم می گوید:«هنوز هم دوستش دارم.»
می گویم:«اگر برگردی به عقب چه کاری را نمی کنی؟ یا چه کاری را که انجام دادی دیگر انجام نمی دهی؟»
می گوید:«آن روز غزاله از من خواست به خانه مان بیاید تا همدیگر را ببینیم.من هم دلم می خواست او را ببینم و قبول کردم. دلم برایش تنگ شده بود.اگر برگردم به عقب قبول نمی کنم بیاید همدیگر را ببینیم.»
می پرسم:«قبلا هم به خانه تان آمده بود؟»
می گوید:«با هم رفت و آمد داشتیم.»
می گویم:«می گفتی که پدر و مادرت حساس هستند؛ خط قرمزشان این است که دوستانت به خانه تان بیایند. پس چطور با غزاله رفت . امد می کردی؟»
سکوت می کند
می گوید:«وقتی خانه نبودند به خانه ما می آمد.»
از آزادی از او می پرسم. می خوهم بدانم آزادی در نظرش چه رنگ و شکلی دارد.
می گوید:«فکر می کنم حکم مشخص است.با توجه به کیفرخواست من به قصاص محکوم می شوم.آزاد شدن در کار نیست.»
می گویم:«تو یک بار با قرار وثیقه آزاد شده بودی.آن موقع آزادی را چطور می دیدی؟ دلت می خواست در دنیای بعد از آزادی چه کنی؟»
گفت:«فقط چند روز آزاد بودم.حالم زیاد خوب نبود.چون تکلیف پرونده مشخص نبود. زندان ته دنیاست.»
می گویم:«در این نقطه که ته دنیاست تو به عنوان یک زندانی،چطور توانستی فوق لیسانس بگیری؟»
می گوید:«فقط برای دل خوشی پدر و مادرم سعی کردم درس بخوانم. شرمسارشان بودم. در زندان دیپلم گرفتم و رشته مهندسی پزشکی خواندم.اما در طول روز زیاد برای درس خواندن زمان نمی گذاشتم. یعنی نمی توانستم به این پرونده و این اتفاق فکر نکنم و تمرکز کنم. برای همین نمی توانستم زمان زیادی را به درس خواندن اختصاص دهم.اما هرطور بود، به خاطر دل پدر و مادرم خودم را به سمت درس کشاندم.»
مستاصل است و بعد از هر جمله اش می گوید می داند که حکمش بالاخره اجرا می شود.
می گویم:«الان دلت چه می خواهد؟»
می گوید:«دلم می خواهد حقیقت مشخص شود و همه باور کنند که من در قتل غزاله مقصر نبودم.من قتل نکردم.»
آخرین سوالم را می پرسم:«اگر خانواده غزاله رضایت دهند و تو آزاد شوی،بعد از آزادی چه می کنی؟»
اشک هایش سرازیر می شود. واقعی و حقیقی اشک می ریزد و می گوید:«فقط می روم پیش پدر و مادرم.»
بعد بلند می شود و می رود. مثل خیلی از متهمانی که در این راهرو دیدم با گردن کج و ناامید قدم بر می دارد.انگار با هر قدم یک مرحله دارد خودش را به سمت مرگ می کشاند.
یاد حرف وکیلش می افتم که همین چند دقیقه قبل در دادگاه به خانواده غزاله گفت:«آرمان هفت سال است که هر شب مرگ و قصاص و اعدام را تجربه کرده است.اگر هم رضایت دهید این جوان دیگر به آن زندگی قبل از زندان رفتنش برنمی گردد.او جوانی است که هفت سال هر شب در کابوسش اعدام شده است.»
می ایستم و رفتنش را نگاه می کنم.ردپای خیلی از متهمانی که الان زیر خروارها خاک خفته اند در ذهنم تداعی می شود.و رد پای خیلی ها که در اوج ناامیدی رضایت گرفتند و به زندگی برگشتند.
به اشک های مادر غزاله نگاه می کنم و قاب عکسی که در دست دارد.
مادر غزاله یک بار در حرف هایش می گفت:«سخت است دردانه آدم یکدفعه ناپدید شود. در خیابان راه می روم و به دخترانی که شبیه غزال من هستند خیره می شوم. با خودم می گویم اگر بود الان فلان مدرک تحصیلی را داشت. فلان لباس را می پوشید.شاید داشت عروس می شد.»
به نگاه ملتمس مادر آرمان نگاه می کنم که بر سر جان فرزندش چانه می زند.
پایان این قصه تلخ چه خواهد بود؟
دیدگاه تان را بنویسید