اشعار ویژه شب هشتم محرم

کد خبر: 376949

اشعار ویژه شب هشتم محرم - حضرت علی اکبر (ع)

اشعار ویژه شب هشتم محرم
غلامرضا سازگار: ای سرو قطعه قطعۀ در خون کشیده ام ای دیده بسته از نگه، ای نور دیده ام داغت نشست تا به دلم ای همای جان آتش گرفت لانۀ مرغ پریده ام صد بار جان رسیده به هر گام بر لبم تا در کنار پیکر پاکت رسیده ام چون بر گ نسترن جگرم پاره پاره شد تا گشت نقش خاک زمین یاس چیده ام قوّت ز هر دو زانو و نورم ز دیده رفت ز آن دم که بانگ یا ابتایت شنیده ام تنها نه در کنار بدن بلکه نوک نی گرید به زخم های تو رأس بریده ام بعد از تو می دهند گواهی به مرگ من رنگ پریدۀ من و قدّ خمیده ام ای اهل کوفه هلهله از چیست اینهمه ساکت شوید من پدری داغدیده ام خلوت کنید معرکۀ جنگ را که من گریم بلند بر گل در خون طپیده ام هر کس که داغ دید گریبان درد ز هم من در غم تو دامن دل را دریده ام "میثم" کشد به شعله جهان وجود را از آتشی که در دل او آفریده ام ناشناس : دارم ز روی خاک جگر جمع می کنم تکه بروی تکه پسر جمع می کنم دارم برای اهل حرم بعد کشتنت در این عبا کهنه سپر جمع می کنم پنجاه سال خم نشدم هیچ جا ولی در پای پیکر تو کمر جمع می کنم از بس که سنگ خورده سرت با سر آستین خون لخته را ز قرص قمر جمع می کنم با هرچه داشتند به نزدت زدند آه از روی ساقه تو تبر جمع می کنم گفتم به خواهرم تو و اینجا!!!؟ تسبیح جا نماز سحر جمع می کنم پیش دشمن مپسند این همه من گریه کنم خیز و از جا بنشان آتش دل ای پسرم داود رحیمی: اینهمه زخم چرا ریخته روی بدنت؟ جای یک بوسه نماند از کف پا تا دهنت چون رکاب دهنت خرد شده، ساخته اند با سرِ نیزه رکابی به عقیق یمنت تا تو می آیی علی خطبه ای آغاز کنی می پرد سرفه و خونابه میان سخنت تو کجا نیستی ای عشق که پیدات کنم؟ همه ی دشت پر است از همه جای بدنت مثل یک آینه ی خردشده ریخته ای کل صحرا متلألئ شده از نور تنت رفته ای در وسط معرکه و خنجر و سنگ سبقت از تیر گرفتند برای زدنت زرهت پاره شده پیرهنت پاره تر است قطعات بدنت پاره تر از پیرهنت دلهره دارم علی جان، متلاشی نشوی؟ دردسر می شود این پا به زمین کوفتنت چاره ای نیست قرار است که اکبر نشوی می نشینم که ببینم علی اصغر شدنت زنده کرد عمه ی تو خاطره ی مادر من تو کمک کن ببرش مثل عموجان حسنت سر تو بر سرِ نی همسفر باد شده پرچم قافله شد زلف شکن در شکنت غزل من! شده ای مثنوی طولانی شعر تقطیع شده! خون چکد از تن/ تتن / ـَت هادی ملک پور: برو ولی به تو ای گل سفر نمی آید که این دل از پس داغ تو بر نمی آید به خون نشسته دلم اشک من گواه من است که غیر خون دل از چشم تر نمی آید تو راه می روی و من به خویش می گویم به چون تو سرو رشیدی تبر نمی آید رقیه پشت سرت زار می زند برگرد چنین که می روی از تو خبر نمی آید کسی به پای تو در جنگ تن به تن نرسید ز ترس توست حریفی اگر نمی آید تمام دشت به تو خیره بود نعره زدی خودم بیایم اگر یک نفر نمی آید ز ناتوانی شان دوره می کنند تو را به جنگ با تو کسی بی سپر نمی آید غزال من که تو را گرگ ها نظر زده اند ز چشم زخم به جز دردسر نمی آید دلم کنار تو اما رمق به زانو نیست کنار با دل تنگم کمر نمی آید رسید عمه به دادم که هیچ بابایی به پای خود سر نعش پسر نمی آید کجای دشت به خون خفته ای بگو اکبر؟ صدای تو که از این دور و بر نمی آید دهان مگو که پر از لخته لخته ی خون است نفس مگو نفس از سینه در نمی آید به پیکر تو مگر جای سالمی مانده چطور حوصله ی نیزه سر نمی آید غلامرضا سازگار: به هر زخم تنت تصویر لبخند خدا دیدم خدا از من تو را می خواست من چشم از تو پوشیدم چو دیدم وقت بی آبی عقیق از تشنگی کاهد لبان تشنه ات را گه مکیدم، گاه بوسیدم به خود گفتم که شاید چشم خود را بازبگشایی به روی شسته از خونت، ز اشکم آب پاشیدم نیازی نیست دیگر سر ببرند از تنم بابا که با جان دادنت صد بار مرگ خویش را دیدم تنم در خیمه بود و مرغ روحم با تو در میدان تو دور مرگ گردیدی و من دور تو گردیدم زبان سرخ خود را تا نهادی در دهان من سراپا شعله سبزی شدم، بر خویش پیچیدم تو جان کندی و دست و پا زدی و من نگه کردم ز هر زخمت هزاران ناله نشنیده بشنیدم تو آب از من طلب کردی و آبم کردی از خجلت چو شمع سوخته، هم سوختم، هم اشک باریدم تو را با فرق بشکسته، روی خونین و لب عطشان چو معبودم پسندید این چنین من هم پسندیدم اگر "میثم" ز سوز خویش دل ها را زدی آتش من اول از شرار دل، به آهت شعله بخشیدم حسن لطفی: می كِشم خویش را به رویِ زمین گـاه بـر سیـنـه گاه بـر زانـو ای عصـایِ شكستـه بعـد از تـو كـمكـم كـرده بیـشتـر، زانـو چنـدمـیـن بـار می شود یـادِ شـبِ دامــادیِ تــو افـتـادم فـرصتی بـود و بعدِ عـمری شرم بـر جـمـالِ تـو بـوسه می دادم حیـف دیـگر نـمـی شود بـوسید از لبـانی كه چـاك خـورده پـسر وای بـر مـن چـرا مـحـاسـنِ تو؟ ایـنقـدر روی خـاك خـورده پسر گـفتـه بـودی زمـانِ پـیـریِ مـا آب هـم در دلـم تـكـان نـخـورد تـا تـو هستـی و تـا عمویـت هست بـاد حتـی به دخـتـران نـخـورد خـواستـم رویِ پـایِ خـود خیـزم بـاز هـم بـا سـرم زمـیـن خوردم كــمــرم را بــگـیـر مـانـنـدِ چــادرِ مــادرم زمـیـن خـوردم زِرِه و خـود و زیـن و تـیـغـت را زیـرِ پـایِ سـپـاه مـی بـیـنـم چقـدر چهره ات عـوض شده است نـكـنـد اشـتـبـاه مـی بیـنم هـمـه تقصیرِ تـوست سمتِ حـرم كِـل كِشیدنـد، بـعد خنـدیدنـد بـعـدِ پـنجـاه و چنـد سال اینجا عـاقبـت قـدِّ عـمـه را دیـدنـد زحـمـتِ مـجـتـبی و بـابـایت رفـتـه بـر بـاد غصه ام كـم كـن پـیـشِ ایـن چشمـهایِ نـا مَحـرم مـعجـرِ عمه را تـو مـحكـم كـن كاش مـی شد سَرت یكی مـی گفت زیـرِ ایـن ضربه هـا كَـمَش نكنیـد آه ای نـیـزه هـا مـیـانِ حــرم خـواهـرش هست دَرهَـمش نكنیـد جواد محمد زمانی: مُحرم میخانه جان شو، ز ساغر یاد كن شست‌ و شو در زمزم دل كن، ز كوثر یاد كن چون سپند از جای خود برخیز در راه طلب عود شو، از جان سوداسوز مجمر یاد كن گرده نان در بغل تا چند چون ماه تمام؟! ماه نو می‌باش از پهلوی لاغر یاد كن موی مشكینت خبر داد از شب تاریك قبر گیسوانت شد سپید از صبح محشر یاد كن ای دریغا می‌روی از خاك با دست تهی ای صدف! دریا ببین! از موج گوهر یاد كن توبه كن! آبی به روی آتش عصیان بریز نیمه‌شب از جُرمِ خود با دیده تر یاد كن پر كن از شوق شهادت چون شلمچه سینه را از دل شب‌های شورانگیز سنگر یاد كن كعبه جان بانگ "هل من ناصر"ی دارد رسا عازم هنگامه لبیك شو، فریاد كن حاجیا! از مشعر آهنگ منا باید كنی جان به قربان شهید كربلا باید كنی شعله‌ور شد آن قَدَر تا عاشقی معنا شود عاشقی چون او كجا در هر زمان پیدا شود؟! مثل رعد آهنگ عمرش تند بود و پرخروش تا زمین غرق تجلی‌های برق‌آسا شود كشته شد تا همتش آیینه «همت» شود كشته شد تا كه «جهان‌آرا» جهان‌آرا شود گفت: «مثلی لا یُبایع مِثلَهُ» یعنی یزید گاه اسرائیل غاصب گاه آمریكا شود سرّ اكبر بود فرزندش، به میدان روی كرد تا كه محرابِ طلوعِ عَلّمَ الأسما شود اكبر و شوق شهادت، اكبر و شوق شهود اكبر و شوقی كه در كم عاشقی پیدا شود أنفِقوا مِمّا تُحِبّون را پدر آیینه است میوه جان را فرستاده‌ست تا احیا شود با نگاهش از جوانش می‌كند قطع امید در دلش كم مانده تا هنگامه‌ای برپا شود او نبی را أشبه‌الناس است هم در خَلق و خُلق این پیمبر بعثتش فی یومِ عاشورا شود آمد اظهار عطش كرد و پدر را آب خواست تشنگی نزدیك بود او را توان‌فرسا شود خاتم‌العشاق در كام پسر، خاتم نهاد تا مبادا رازهای عاشقی افشا شود گفت عمان: این عطش رمز است و عارف واقف است این عطش خود چشمه جوشان استغنا شود دفن شد پایین پای چشمه آب حیات تا كه خضر عاشقان تا عالم بالا شود گرچه مهر و ماه هم در محضرش زانو زدند تیره‌روزان، شب‌پرستان طعنه‌ها بر او زدند امّتی كه از نبی، شق‌القمر را دیده‌اند از چه رو فرزند او را تیغ بر ابرو زدند؟! این طرف شمشیرداران ضربه بر فرقش زدند آن‌طرف‌تر، نیزه‌داران نیزه بر پهلو زدند نوید اسماعیل زاده : عرش افتاده زمین یا پسرم افتاده؟ چیست این شور که در بین حرم افتاده؟ آه یعقوب کجایی که ببینی امروز گله ای گرگ به جان پسرم افتاده شده ام آینه و نقش ترکهای لبت مو به مو زخم شده بر جگرم افتاده این تو هستی همه جا ریخته ای ؟ اما نه پاره های تن من دور برم افتاده تو سبک تر شده ای بین عبا یا اینکه چند عضو بدنت پشت سرم افتاده اول جنگ رسیدیم به آخر افسوس در همان مصرع اول سپرم افتاده علیرضا شریف: دلواپسم هنوز علی اكبر نیامده آرام بـخشِ خاطرِ مضطر نیامده از حال و روزِ خویش مرا بی خبر گذاشت مـعراج رفته با دلم آخـر نیامده یك سیبِ بوسه از لبِ پیغمبری نداد شایـد كه وقـتِ میوۀ نوبر نیامده در موجِ تلخِ هلهله ها جز من از كسی شكـرانـۀ لِـرَبِّكَ وَانْـحَرْ نیامده در خیمه ختمِ نادِ عـلی نذر كرده ام از چیست بر اجـابـتِ مـادر نیامده؟ نیزه انـارِ پهلوی حَورائیش كه ریخت یك دانه اش به دامنِ هـاجـر نیامده مقراض هـا حریـرِ تنش را بُرش زدند چیزی به جـز حصیر از او در نیـامده می خواستم كه پا نَكِشد بر زمیـن نشد كاری به غیـرِ گریه ز مـن بـر نیامده وقتی حریفِ این همه زخمش نمی شوم عمرم چـرا به پـایِ سـرش سر نیامده؟ تابـوتِ مـرگِ حاصلِ عـمرم تمـامِ عمر بـر شانـه بود، حـسِ به بـاور نیامده هر چـه كنارِ هم بـه عبا چیدمش هنوز خیـلی شبـیـهِ اكبـرِ مـن در نیامده وحید قاسمی: آفتاب غرور ایلت را با نگاهت به جنگ شب بردی زخم های جمل دهان وا کرد تا که نام «علی» به لب بردی تا که حرف علی وسط آمد تازه شد داغ نهروانی ها دشنه در دست، در کمین بودند فتنه ها، کینه ها، تبانی ها مکر صفین نقشه ای رو کرد تا دوباره سقیفه بُرد کند لشگر کوفه کوچه ای وا کرد تا علی را دوباره خُرد کند کوفه ازخشکی لبت دانست مست صهبای کوثری هستی نیزه ازعمد زد به پهلویت! چون که فهمید مادری هستی پیش چشمان باغبان؛ پاییز تبرش را به جان تاکِ انداخت قد و بالای دیدنی ات را چشم شور عرب به خاک انداخت علی اکبر لطیفیان: گاهی همه به دور پسر جمع می شوند گاهی همه به دور پدر جمع می شوند این ها که دست و پای علی را گرفته اند هشتاد و چهار فاطمه سر جمع می شوند وقتی میان خیمه نشسته، نشسته اند وقتی که می رود دم در جمع می شوند دارند این طرف چه قدر می شوند کم دارند آن طرف چه قدر جمع می شوند گیسوی خیمه ها همه آشفته می شود دور و برش که چند نفر جمع می شوند وای از علی، عُقابش اگر اشتباه رفت وای از حسین دورش اگر جمع می شوند یک طور می زنند علی را که بعد از آن شمشیرهای تیز دگر جمع می شوند خیلی تلاش می کند آقا چه فایده این تکه تکه هاش مگر جمع می شوند یک عده ای به دور پسر گریه می کنند یک عده ای به دور پدر جمع می شوند
منبع: عقیق
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت