فارغ از خود کی کند ساز پریشانی مرا بس بود جمعیتم کز خویش می دانی مرا در بساط وصل چشم و لب ندارند اختلاف گر بگریانی دلم را یا بخندانی مرا خیزران از حرمتم برخواست اما بد نشست کاش ای بابا نمی بردی به مهمانی مرا چند شب بی بوسه خوابیدم دهانم تلخ شد نیستی دختر، مرنج از من، نمی دانی مرا دختران شام می گردند همراه پدر کاش می شد تا تو هم با خود بگردانی مرا دخترت نازکتر از گل هیچگه نشنیده بود گوش من چون چشم شد اسباب حیرانی مرا تخت و بختی داشتم از سلطنت در ملک خویش کاش می شد باز بر زانوت بنشانی مرا انتظاری مانده روی گونه پژمرده ام می توان برداشت بابوسی به آسانی مرا شبنم صبحم، خیالم، خاطرم، شوقم، دلم ارتباطی نیست هرگز با گرانجانی مرا چشم تو هستم ز غیر من بیا بگذر پدر چشم پوشی ن کفن باید بپوشانی مرا ************************************ ای رفته در زمین ز حیای تو آب ها شرمنده از سوال لب تو جواب ها ساز جنون بدون تو خاموش می شود دیوانه اند از نفس تو رباب ها تاب نسیم نیز ندارد وجود تو ضعف تن تو طعنه زده بر حباب ها صحرا به جای رود خجالت کشیده است تبخیر می شوند ز شرمت سراب ها اشکی نمانده است که در ماتم تو نیست جاریست در عزای
تو عمر گلاب ها این قوم کشته اند تو را در ازای اجر بعد از تو خاک باد به فرق ثواب ها مخمل رهین راحت بالین کس مباد آشفته باد بعد نگاه تو خواب ها کو یک امام تا که نگرید به داغ تو خشکیده نیست بعد تو چشم جناب ها ا زداغت ای ستاره در خویش سوخته آتش گرفته است دل آفتاب ها بعد از تو گوییا که زمان میرود عقب انگور می شوند تمام شراب ها موییدن رباب به پایان نمی رسد از تار صوتی تو بود اضطراب ها بی وقفه از سیاهی دنیا گذشته ای منزل نداشته است عبور شهاب ها مقتول همهمه است سوالی که داشتیم معنی نمی شوند سوال و جواب ها
محمد سهرابی
دیدگاه تان را بنویسید