آستان اشک با حضور استاد سازگار و حافظ ایمانی + متن اشعار

کد خبر: 375654

سومین شب از شب های شعر آئینی «بر آستان اشک» با همکاری فرهنگسرای اندیشه، پایگاه اطلاع رسانی عقیق و ماهنامه همشهری آیه برگزار شد.

سرویس فرهنگی «فردا» - در سومین شب این برنامه که روز پنجشنبه اول آبان ماه ساعت 18 و با موضوع و محوریت حضرت علی اصغر (ع) برگزار شد، استاد غلامرضا سازگار، حافظ ایمانی، مهدی رحیمی، علی عباسی، محمد سهرابی و حامد عسگری به شعرخوانی و مدیحه سرایی در رثای حضرت سیدالشهدا (ع) و شهید شیرخواره کربلا پرداختند.
این مراسم با تلاوت آیاتی از قرآن کریم و قرائت حدیث شریف کساء شروع شد. مثل شبهای قبل، مهدی زنگنه و محمود حبیبی کسبی اجرای برنامه شب شعر آئینی «بر آستان اشک» را بر عهده داشتند و محمود حبیبی برای شروع برنامه، غزلی از حافظ شیرازی را قرائت کرد: ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما آب روی خوبی از چاه زنخدان شما عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده بازگردد یا برآید چیست فرمان شما کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت به که نفروشند مستوری به مستان شما بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته ای بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما دل خرابی می کند دلدار را آگه کنید زینهار ای دوستان جان من و جان شما کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند خاطر مجموع ما زلف پریشان شما دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست بنده شاه شماییم و ثناخوان شما ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما می کند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو روزی ما باد لعل شکرافشان شما سپس مهدی زنگنه، مجری دیگر برنامه، شعری را قرائت کرد: ما با صدای پای تو بیدار می شویم در گیر و دار معرکه هشیار می شویم با دوستان خوب تو پیوند می خوریم اما ز دشمنان تو بیزار می شویم پرچم به دست، پای علم زار می زنیم وقتی دخیل دست علمدار می شویم پای برهنه، سینه زنان مثل دخترت راهی میان کوچه و بازار می شویم هر ساله در فضای حسینیه های تو در امتحان عشق تو تکرار می شویم شعری از مرحوم شهریار درباره حضرت علی اصغر (ع) هم زینت بخش سومین شب شعر آئینی بر آستان اشک بود که حبیبی کسبی آن را قرائت کرد: گشودی چشم در چشم من و رفتی به خواب اصغر خداحافظ، خداحافظ، بخواب اصغر بخواب اصغر به دست خود به قاتل دادمت هستم خجل اما ز تاب تشنگی آسودی و از التهاب اصغر به شب تا مادرت گیرد به بر قنداقه خالیت بگریند اختران شب به لالای رباب اصغر تو با رنگ پریده غرق خون، دنیا به من تاریک کجا دیدی شب آمیزد شفق با ماهتاب اصغر
در این برنامه ابتدا از حافظ ایمانی، شاعر جوان آئینی ، دعوت شد تا شعر خود را بخواند. حافظ ایمانی هم ابتدا این مطلع را خواند که : «وقتی خون به زیبایی بجهد، خونخواهان پیدا خواهند شد به خون تازه.» ای خون بهای شادی عشاق جان بیا رگ گر مبارکی است شهید و جوان بیا تو سیدالشباب غزلخوان جنتی آواز شو، ترانه بخوان، دیلمان بیا ای عید فطر بی پر و بالان روزه دار هر شب کمی قمر بده، با قرص نان بیا الله اکبر از تو و نام حسین تو همچون سفینه ای به نجات جهان بیا رنگ سیادت تو اگر سبز، سرخ شد شاخ درخت را به گل ارغوان بیار اندیشه ها به غمزه خون قد نمی دهند ای بی کفن! کف افشان، دامن کشان بیا ایمانی همچنین چند بیتی در مدح و رثای حضرت قمر بنی هاشم (ع) خواند: علم بر گرده خورشید زد، افلاک شیری شد و راه عشق تنها راه ابراز دلیری شد مگر هفت آسمان باهم صلا گفتند مردی را؟ که چشمانش رجز می خواند تکبیر نبردی را زمین در زیر گام اسبش دف زنان می شد دهل از نخل ها می ریخت،خرما بی زمان می شد ملائک دم به دم اذکار را تکرار می کردند شیاطین خویش را از شش جهت انکار می کردند زمان بهتان حیرت بود از طوفان مستوری نمی گنجید در ذهن زمین این حد سلحشوری شتک می زد به سرخی، رنگ همت ارغوان تر شد جوانمردی درون بازوان او جوان تر شد شجاعت چون به نامش اقتدا می کرد در میدان حضورش محشر کبری به پا می کرد در میدان هوای رعشه بر اندام بی اندازه می افتاد نبودی، لحظه لحظه اتفاق تازه می افتاد نفس از گرمگاه سینه ها بیرون نمی آمد صدا حتی صدای اسبها موزون نمی آمد مگر هفت آسمان با هم صلا گفتند مردی را که چشمانش رجز می خواند تکبیر نبردی را رجز می خواند من عبد خدای انبیا هستم وفاداری به پیمان نامه قالو بلی هستم رجز می خواند ای مردم کسی از دور می آید که از دست و صدای او ردی از نور می آید کسی کز برق چشمانش قضا تغییر خواهد کرد سپاه دشمنانش را فلک تحقیر خواهد کرد رجز می خواند از حرها فقط این یک نفر مانده کجای راه برگشتید چون رنج سفر مانده اگر فتح است فتح دل اگر رنگ است رنگ خون اگر نام حسین آید منم وامق منم مجنون رجز می خواند من فرزند حیدر شیر کرارم مرا در یاد بسپارید ابوالفضل علمدارم شجاعت چون به نامش اقتدا می کرد درمیدان حضورش محشر کبری به پا می کرد در میدان رطب می ریخت از دستان آویزان نخلستان تب می ریخت از فصل رطب ریزان نخلستان انارش سرخ نارش سرخ روی شرمسارش سرخ چه پر خون شد انارستان و نارستان نخلستان ردی از خون هزاران سال نوری را به خود پیجید به من گفتی صبوری کن صبوری را به خود پیچید زکات خویش را پرداخت ساقی آه دستی نیست سپر را بر زمین انداخت ساقی آه دستی نیست زمان بهتان حیرت بود از طوفان مستوری نمی گنجید در ذهن زمین این حد سلحشوری پلنگان در پی ماه بنی هاشم خطر کردند پلنگان در پی ماه بنی هاشم خطر کردند نفهمیدند، تنها هستی خود را هدر کردند خدا فرمود: نور غیرتش تکثیر خواهد شد سپس شمشیرها خورشید را شق القمر کردند خدا می خواست راز خلقت انسان عیان باشد ملائک قصه ابلیس را از سر بدر کردند خدا می خواست هر دم کشتگانش را بیفزاید زمین کربلا را از زمین گسترده تر کردند خدا می خواست عاشوراییان محبوبتر باشند زنان محمل به محمل خطبه خواندند و سفر کردند زکات خویش را پرداخت ساقی آه دستی نیست که در راه خدا هرگز نبردی را شکستی نیست تمام آب ها بر مشک خالی غبطه می خوردند بر این جام تهی حالی به حالی غبطه می خوردند نگو مشکت تهی، این مشک اقیانوس طوفان است پر از آب حیات است او خروشان خروشان است هزاران چشمه صافی از این پیمانه جوشیده است چه می گویی که حتی خضر از این مشک آب نوشیده است سحر از اعتکاف چشم ها آغاز خواهد شد تو برخیزی زمان گردش اعجاز خواهد شد اگر طوفان به پا کردند ابرو را خماخم کن و با پیشانیت ای ماه روی شمس را کم کن اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد... بیا ساقی بساط عیش و مستی را فراهم کن بریز از ساغرستان ادب، خلق شرابت را و یا پیمانه را آغشته تر در خاک آدم کن اگر شط عطش دریای خون تشنگان گردد بچرخ و شورشی شوری به پا در خلق عالم کن از این اندوه ابرازتماشای تو ماتم شد نه تنها پشت مولایت، که پشت آسمان خم شد خدا معراج روحت را دعا کردی، اجابت کرد شراب العطش را شهد شیرین شهادت کرد زکات خویش راپرداخت ساقی آه دستی نیست به جز دست تو ای سقا در این درگاه دستی نیست که برخیزد که بستیزد سرا پایش علم گردد چه دستی دست مستی کز وفاداری قلم... که وارد شد در این میدان که شعر از دست خارج شد که دستان سخاوتمند او باب الحوائج شد هلا بیرق بدستان را فلک مجروح می خواهد اگر مرد سفر هستی شهامت روح می خواهد جگر می خواهد این پیکار گر با زهره شیری مجهز کن خودت را با نماز خون و شمشیری که چشم حیرت تاریخ زین پس هم نخواهد دید چو عباس علی بن ابیطالب جهانگیری تمام پهلوانان جهان طفل دبستانش هزاران رستم دستان فدای خون دستانش سپس مهدی زنگنه برای ورودبه بخش بعدی شب شعر آئینی بر آستان اشک، روایتی از وداع امام حسین (ع) با حضرت علی اصغر (ع) را قرائت کرد: امام وقتی جوانان و یارانش را کشته روی زمین دید به دشت پر از خون نگریست، آنگاه با صدای بلند فرمود: هل من ذاب یذب عن حرم رسول الله؟ آیا کسی هست دشمنان را از حرم رسول خدا دور سازد؟ آیا خداپرستی هست که در حق ما از خداوند بهراسد؟ آیا فریادرسی هست که با کمک به ما خدا را در نظر بگیرد؟ هل من معین یرجو ما عندالله فی إعانتنا؟ آیا کسی هست که برای خدا ما را یاری کند؟ چون این سخنان به گوش بانوان حرم رسید صدایشان به گریه و زاری بلند شد. حضرت به در خیمه آمد. به حضرت زینب (س) فرمود: فرزند کوچک مرا بده تا با او وداع کنم.
استاد غلامرضا سازگار، شاعر آئینی دیگری بود که برای اجرای مراسم شعرخوانی در پشت تریبون قرار گرفت و شعری را در رثای حضرت علی اصغر (ع) خواند که با صدای گریه حاضران در جمع هماهنگ شد: بند اول تو را دادند از پیکان به جای شیر، آب اصغر عطش طی شد تلظی نه، تبسم کن، بخواب اصغر لبت خاموش بود اما گذشت از گنبد گردون زقطره قطره خونت صدای آب آب اصغر دهم تا روی خود را در ملاقات خدا زینت محاسن را زخون حنجرت کردم خضاب اصغر که دیده گل شود بر روی دست باغبان پرپر که دیده خون مه ریزد به دوش آفتاب اصغر تو خاموشی و من در نینوا چون نی نوا دارم زند با ناله خود چنگ بر قلبم رباب اصغر در این صحرا که پر گردیده از فریاد بی پاسخ تو با لبخند گفتی اشک بابا را جواب اصغر شود از شیر، شیرین کام طفل شیرخوار اما تو روی دست من از تیر گشتی کامیاب اصغر اگر چه بر سر دستم شهید آخرین گشتی تو از اول شدی بهر شهادت انتخاب اصغر تو هم خون خدا، هم زاده خون خدا هستی که در آغوش ثارالله چشم خویش را بستی بند دوم به کف چون جان گرفتم تا کنم تقدیم جانانت گلویت را سپر کن تا بگیرم پیش پیکانت ذبیح من! مبادا گوسفند از آسمان آید مهیا شو که سازم در منای دوست قربانت تکلم کن، تکلم کن، بگو من آب می خواهم تلظی کن، تلظی کن، فدای کام عطشانت ز بی آبی نمانده در دو چشمت قطره اشکی که تر گردد لب خشکیده ات از چشم گریانت ز حجم تیر و حلق نازکت گردید معلومم که خواهد شد جدا از تن سر چون ماه تابانت نه ناله می زنی، نه دست و پا، نه اشک می ریزی مزن آتش مرا این قدر با لب های خندانت نفس، شعله گلو تفتیده لب تشنه عجب نبود که دود از تیر برخیزد ز سوز حلق سوزانت نگویی کس نشد همبازی ات بر گرد گهواره که دیشب تشنگی تا صبح بازی کرد با جانت به تیر دوست ای سر تا قدم عاشق تبسم کن بپر در دامن زهرا و با محسن تکلم کن بند سوم الا ای تیر با من قطع کردی گفتگویش را لب من بر لبش بود و تو بوسیدی گلویش را زحلق تشنه او چشمه خون کرده ای جاری مهیا کردی از خون گلو آب وضویش را چگونه خویش را نزدیک کردی بر گلوی او گمانم دور دیدی چشم خونین عمویش را درست آن دم که حلقه تشنه او را تو بوسیدی تبسم کرد و زهرا مادرم بوسید رویش را تو از این غنچه بی آب بگرفتی گلاب و من برم در بزم وصل دوست با خود رنگ و بویش را تو مانند قلم در خون اصغر سر فرو بردی نوشتی بر روی دستم کتاب آرزویش را نه تنها کردم از خون جبین خویش را رنگین نوشتم بر جبین آسمان سر مگویش را اگر دریا شود عالم زخون آل بوسفیان نشاید کرد جبران قیمت یک تار مویش را گواه غربت تو روی گلگون من است اصغر تبسم کن کز این پس خون تو خون من است اصغر
در ادامه حبیبی کسبی شعری از نیر تبریزی را خواند که: گلگون سوار وادی خونخوار کربلا بی سر فتاده در صف پیکار کربلا فریاد بانوان سراپرده عفاف آید هنوز از در و دیوار کربلا بر چرخ می رود ز فراز سنان هنوز صوت تلاوت سر سردار کربلا شد یوسف عزیز به زندان غم اسیر درهم شکست، رونق بازار کربلا بس گل که برد بهر خسی تحفه سوی شام گلچین روزگار ز گلزار کربلا فریاد از آن زمان که سپاه عدو چو سیل آورد رو به خیمه سالار کربلا مهلت گرفت آنشب از آن قوم بی حجاب پس شد به برج سعد درخشنده آفتاب
سپس مهدی رحیمی شعرش را در رثای امام حسن مجتبی (ع) خواند: حسن شدی که غریبی همیشه ناب بماند رد دو دست ابالفضل روی آب بماند حسن شدی که سوال غریب کیست در عالم میان کوچه و گودال بی جواب بماند حسین نیز غریب است اگر شبیه برادر ولی بناست بقیع حسن خراب بماند کمی ز غصه تو رخنه کرده است به بیرون تفاوت زن چون جعده و رباب بماند به احترام حسین سه روز مانده به گودال بناست زائر تو زیر آفتاب بماند و در ادامه گرفته اند ز روی تو انشعاب زیاد که ماه بودن تو داشت بازتاب زیاد اگر به سن اباالفضل می رسیدی تو یقین به سینه نمی زد دگر رباب زیاد همین که شیر به او می دهی بس است رباب نده به کودک خود بعد شیر آب زیاد برای خاطر شش ماه بعد در سر ظهر ببر علی خودت را به آفتاب زیاد بگیر سخت تر آماده نبردش کن مده علی خودت را به سینه تاب زیاد خلاصه اینکه به شش ماه دل بکن از او خلاصه اینکه نکن روی او حساب زیاد *** دست را بر طناب میگیرد بچه را از رباب میگیرد دست و پا میزند علی اصغر خیمه را اضطراب میگیرد مگر این حنجر بهم خورده چند قطره آب میگیرد؟! از سؤال نکرده اش حنجر به سه صورت جواب میگیرد آه از غنچه گل این بار تیر دارد گلاب میگیرید تا که اصغر سوار عرش شود خود آقا رکاب میگیرد *** تیر آه از نهاد پدر دربیاورد وقتی سر از گلوی پسر دربیارد بی شک برای بردن زیر گلوی تو حق دارد اینکه تیر سه پر در بیاورد از تیر گفته اند به کرات شاعران آنجا که از گلوی تو سر در بیاورد اما نگفته اند که ارباب از گلوت باید که تیر را به هنر در بیاورد ای کاش حرمله بنشیند مگر خودش این تیر را به تیر دگر در بیاورد هم که سه شعبه است همینکه سه شعله است یعنی دمار از سه نفر در بیاورد *** فطرس رسیده جا به کبوتر نمی رسد حتی فرشته پیش تو با پر نمی رسد احیا گرفته ایم به هیئت گمان كنم چون امشبی به دفعه دیگر نمیرسد رزق حسین بسته به بال فرشته هاست از پنجره می آید و از در نمی رسد گاهی برای ما نرسیدن، رسیدن است آنجا كه دست شاه به نوكر نمیرسد دنیای بی حسین اگر آخر غم است دنیای با حسین به آخر نمی رسد كوهی به كوه نَه ، كه در این روزگار پست دست برادری به برادر نمی رسد در هیچ لحظه ای به جز از لحظه اخا در نقشه ها فرات به كوثر نمی رسد ارث پدر گلوی بریده ست لاجرم وقتی كه اكبر است به اصغر نمی رسد وقتی كه نیستند علی های كربلا انگشترت مگر كه به دختر نمی رسد؟! حق در مثل همیشه به حق دار می رسد با این حساب شمر به حنجر نمی رسد با این حساب بر تن او پاره هم شود... پیراهن حسین به لشگر نمی رسد در آخرین دقیقه به داغ گلوی تو حتی نه بوسه های پیمبر نمی رسد این شاکلید قصه صحرای کربلاست سر می دهد حسین ولی سر نمی رسد
مهدی زنگنه هم برای ورود به بخش دیگر برنامه شعرخوانی، روایتی را خواند: سیدالشهدا (ع) طفل شش ماهه را روی دست گرفت و فرمود: اما ترونه کیف یتلظی عطشا؟ فاسقوه شربة من الماء. آیا نمی بینید این طفل چگونه از تشنگی مانند ماهی دهانش را باز و بسته می کند؟ به او مقداری آب بدهید. در لشکر ولوله افتاد. برخی گفتند اگر جرعه ای به این طفل برسد چه خواهد شد؟ عمر سعد از ترس شورش در لشکر رو به حرمله نمود و گفت: چرا جواب حسین(ع) را نمی دهی؟ حرمله گفت: جواب پدر را بدهم یا پسر را؟ عمر سعد گفت: مگر سفیدی گلوی طفل را نمی بینی؟
علی عباسی شاعر دیگری بود که در این مراسم به شعرخوانی پرداخت: وقتش شده بر دست بگیرد جگرش را مردی که شکسته ست مصیبت کمرش را پروانه به هم ریخته گهواره خود را تا باز کند از پر قنداق پرش را تلخ است پدر گریه کند طفل بخندد سخت است که پنهان بکند چشم ترش را دور و برش آن قدر کسی نیست که باید این طفل در آغوش بگیرد پدرش را مادر نگران است خدایا نکند تیر نیت کند از شیر بگیرد پسرش را هم چشم به راه است که سیراب بیارند هم دلهره دارد که مبادا خبرش را... افسوس از آن تیر و کمانی که گرفته ست این بار سپیدی گلویی نظرش را مجری برنامه هم این شعر را خواند که: گفت ای گروه هر که ندارد هوای ما سرگیرد و برون رود از کربلای ما ناداده تن به خواری و ناکرده ترک سر نتوان نهاد پای به خلوتسرای ما تا دست و رو نشست به خون، می نیافت کس راه طواف بر حرم کبریای ما این عرصه نیست جلوه گه روبه و گراز شیرافگنست بادیه ابتلای ما برگدد آنکه با هوس کشور آمده سر ناورد به افسر شاهی، گدای ما ما را هوای سلطنت ملک دیگرست کاین عرصه نیست در خور فر همای ما یزدان ذوالجلال به خلوت سرای قدس آراسته ست بزم ضیافت برای ما
و سپس محمد سهرابی شروع به شعرخوانی کرد: می سازی ام چنانکه عبادت ثواب را می بازمت چنانکه ریایی صواب را در شرح مو به موی تو من مكث میكنم می خوانمت چنان كه فقیهان كتاب را شرح فراق می دهم از ذوق وصل خویش می بوسمت چنان كه لب تشنه آب را از پشت کوه آمدگان را سبک نگیر سنگین کند تلؤلؤ خورشید خواب را تن را مزن به آب كه این پیكر غیور ترسم كند شراب ، زلالی آب را ما را شراب خورد ، عجب طرفه ساغری در زیر آفتاب كه پختی شراب را؟ چنگی نمیزند به دل شیوه غزل باید دخیل بست ضریح رباب را بودند انبیا همه در ناله و خروش چون تشنه یافتند گل بوتراب را گفتند با حسین دگر پا به پا مشو برخیز و دست دست مكن طفل خواب را بیچاره مادرش چه امیدی به آب بست باید به آب بست جهان خراب را *** ای رفته در زمین ز حیای تو آب ها شرمنده از سوال لب تو جواب ها ساز جنون بدون تو خاموش می شود دیوانه اند از نفس تو رباب ها تاب نسیم نیز ندارد وجود تو ضعف تن تو طعنه زده بر حباب ها صحرا به جای رود خجالت کشیده است تبخیر می شوند ز شرمت سراب ها اشکی نمانده است که در ماتم تو نیست جاریست در عزای تو عمر گلاب ها این قوم کشته اند تو را در ازای اجر بعد از تو خاک باد به فرق ثواب ها مخمل رهین راحت بالین کس مباد آشفته باد بعد نگاه تو خواب ها کو یک امام تا که نگرید به داغ تو خشکیده نیست بعد تو چشم جناب ها ا زداغت ای ستاره در خویش سوخته آتش گرفته است دل آفتاب ها بعد از تو گوییا که زمان میرود عقب انگور می شوند تمام شراب ها موییدن رباب به پایان نمی رسد از تار صوتی تو بود اضطراب ها بی وقفه از سیاهی دنیا گذشته ای منزل نداشته است عبور شهاب ها مقتول همهمه است سوالی که داشتیم معنی نمی شوند سوال و جواب ها
محمد سهرابی همچنین غزلی را تقدیم به دختر سه ساله امام حسین (ع) کرد: فارغ از خود کی کند ساز پریشانی مرا بس بود جمعیتم کز خویش می دانی مرا در بساط وصل چشم و لب ندارند اختلاف گر بگریانی دلم را یا بخندانی مرا خیزران از حرمتم برخواست اما بد نشست کاش ای بابا نمی بردی به مهمانی مرا چند شب بی بوسه خوابیدم دهانم تلخ شد نیستی دختر، مرنج از من، نمی دانی مرا دختران شام می گردند همراه پدر کاش می شد تا تو هم با خود بگردانی مرا دخترت نازکتر از گل هیچگه نشنیده بود گوش من چون چشم شد اسباب حیرانی مرا تخت و بختی داشتم از سلطنت در ملک خویش کاش می شد باز بر زانوت بنشانی مرا انتظاری مانده روی گونه پژمرده ام می توان برداشت بابوسی به آسانی مرا شبنم صبحم، خیالم، خاطرم، شوقم، دلم ارتباطی نیست هرگز با گرانجانی مرا چشم تو هستم ز غیر من بیا بگذر پدر چشم پوشی ن کفن باید بپوشانی مرا *** گر شود کافه مردم به حساب آلوده قهوه چشم تو فالی ست به خواب آلوده زودتر می شکند توبه خشک از آن روی سر سجاده کنم لب به شراب آلوده نام ما را بنویسید به ایوان نجف نشد از نام سگ کهف، کتاب آلوده زیر سنگ است به عشق تو علی جان دستم تا عقیق یمنی شد به رکاب آلوده دامن عصمتم از گرد عبادت پاک است نشود بنده حیدر به ثواب آلوده زآشنایان چه توقع ز غریبان چه ملال در محیطی که نشد بحر به آب آلوده معنی از خیر گذشتن به درش بگذر باز حیف از آن لب که بگردد به عتاب آلوده در ادامه مهدی زنگنه روایت شهادت طفل شیرخواره اباعبدالله (ع) را خواند: در اشکر ولوله افتاد. حرمله اسب خود را تاخت و بر بلندی آمد. از مرکب پیاده شد و تیری روانه گلوی شیرخواره کرد. اذا اتاه سهم مسموم له ثلاث شعب. ناگاه تیری سه شعبهو مسموم به سوی طفل آمد. حمید بن مسلم می گوید ناگاه دیدم زنی از خیمه بیرون آمد، دامن کشان گاهی می افتاد و گاهی برمی خواست و صدا می زد وا ولدا، وا ولدا. وقتی تیر به گلوی کودک اثابت کرد آن حضرت رو به آسمن گفت: بارالها! روز قیامت بین ما و این قوم حکم نما، اینها ما را دعوت کردند تا یاری کنند اما یکایک ما را کشتند.
آخرین شاعر این مجلس حامد عسگری بود که دو ترانه عاشورایی خواند: رباب داشت قصه محسن می گفت، که بابا ناله غریبی سر داد دل رباب یه دفعه آشوب شد و تکونی خورد گهواره، اصغر افتاد بابا شنید صدای اصغر و گفت: جز تو کسی نمونده دور و برم لبات ترک ترک شده، تشنه ای، قربون دندونای تازت برم تو آخرین ذخیره منی و جز تو کسی نمونده تو لشکرم رباب بیا وان یکاد بخون که مردی شده واسه خودش اصغرم رفت میون لشکر و صدا زد: نگاش کنین لباش مث کویره بیاین بگیرینش از من و آبش بدین، آب بخوره یا نخوره میمیره داداش رو دستای بابا تکون خورد، یه چیزی گفت به بابا مثل یه راز بابا فدا سرت اگه تشنمه، به خاطر من به اینا رو ننداز سه شعبشو تو چله کمون کرد، برای نوزادی که نصف تیره نمی دونست هدف کیه یکی گفت: پسر رو که زدی پدر میمیره ما توی خیمه ها بودیم ندیدیم که بابا چی تو گوشه عباشه فقط دیدیم که داره با دستاش یه چیزی رو به آسمون می پاشه مردم هر قبیله ای مث گل، بچه های کوچیک رو بو می کنن سر یه شیش ماهه مگه چقده که توی او نیزه ... نوزادای شیعه هزار ساله که روضه خونای محسنند و اصغر تو اولین گریه هاشون میگن آب، تو اولین واژه هاشون میگن در *** تاول دستامو نگا کن، سوخته موهام شونه نمی شه سر که باسم بابا نشد پس، خرابه هم خونه نمیشه عروسکم رو یکیشون برد، گوشوارمو یکی کشید گوشوارمو عیبی نداره، عروسکو عموم خریده بابای من دختر نازت اسیر یه گله گرگه پاشو ببین قد منم مثل قد مادر بزرگه عمه فقط کنار من بود تموم گریه هامو می شنفت بعد نما زبه جای تسبیح با تاولام ذکراشو می گفت چند شبه که به جای بازوت، سرم روی بالش ریگه چند شبه که بوسم نکردی، هیچکی برام قصه نمیگه یه حرفایی خورد به گوشم که حال من خیلی خرابه من میگم انشاله دورغه دشت سر تشت... سرش رو نیزه که دیدم بازم دلم واسه عموم رفت گل سر منو کشیدن، با گل سر یه دسته موم رفت سه ساله و ضربه سیلی؟ سه ساله و زخمای کاری؟ دخترای شامی با طعنه بهم یمگن بابا نداری پاشو با او ن نوازشات باز دوباره کاممو عسل کن شیرین زبونیام تموم شد، بابا پاشو منو بغل کن فدا سرت سیلی زجر و فدا سرت اینهمه غربت بابای من فدای اسمت، بابای من سرت سلامت
در انتهای سومین شب شعر آئینی «بر آستان اشک» رضوانی پور به مرثیه خوانی حضرت علی اصغر (ع) پرداخت. یادآور می شود شب شعر آئینی «بر آستان اشک» تا شب اول محرم الحرام در فرهنگسرای اندیشه ادامه خواهد داشت و حضور در این مراسم برای عموم ارادتمندان اهل بیت علیهم السلام آزاد است.
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت