حسینیه«فردا»:
در این روز حر بن یزید ریاحی نامه ای به عبیدالله بن زیاد نوشت و در آن نامه او را از ورود امام حسین(ع) به کربلا آگاه ساخت.
دعای امام حسین(ع)
امام(ع) فرزندان و برادران و اهل بیت خود را جمع کرد و بعد نظری بر آنها انداخته گریست و گفت: خدایا! ما عترت پیامبر تو محمد(ص) هستیم، ما را از حرم جدمان راندند و بنی امیه در حق ما جفا روا داشتند. خدایا! حق ما را از ستمگران بستان و ما را بر بیدادگران پیروز گردان.
ام کلثوم(س) به امام(ع) گفت: ای برادر! احساس عجیبی در این وادی دارم و اندوه هولناکی بر دل من سایه افکنده است. امام حسین(ع) خواهر را تسلی داد.
سخنان امام(ع)
امام(ع) پس از ورود به سرزمین کربلا به اصحاب خود فرمود:
مردم بندگان دنیا هستند و دین را همانند چیزی که طعم و مزه داشته باشد، می انگارند و تا مزه ان را بر زبان خود احساس می کنند آن را نگاه می دارند و هنگامی مه بنای آزمایش باشد، تعداد دینداران اندک می شود.
نامه امام(ع) به اهل کوفه
امام(ع) دوات و کاغذ طلب کرد و خطاب به تعدادی از بزرگان کوفه که می دانست بر رای خود استوار مانده اند، این نامه را نوشت:
"بسم الله الرحمن الرحیم از حسین بن علی به سوی سلیمان بن صرد و مسیب بن نجبه و رفاعه بن شداد و عبدالله بن وال و گروه مومنان، اما بعد، شما می دانید که رسول خدا(ص) در حیات خود فرمود: هرکس سلطان ستمگری را ببیند که حرام خدا را حلال نماید و پیمان خود را شکسته و با سنت من مخالفت می کند و در میان بندگان خدا با ظلم و ستم رفتار می نماید و اعتراض نکند، قولاً و عملاً سزاوار است که خدای متعال هر عذابی را که بر آن سلطان بیدادگر مقدر می کند، برای او نیز مقدر می کند، برای او نیز مقرر دارد و شما می دانید و این گروه(بنی امیه) را می شناسید که از شیطان پیروی نموده و از اطاعت خدا سرباز زده و فساد را ظاهر و حدود الهی را تعطیل و غنایم را منحصر به خود ساخته اند، حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام کرده اند.
نامه های شما به من رسید و فرستادگان شما به نزد من آمدند و گفتند که شما با من بیعت کرده اید و مرا هرگز در میدان مبارزه تنها نخواهید گذارد و مار به دشمن تسلیم نخواهید کرد. حال اگر بر بیعت و پیمان خود پایدارید که راه صواب هم همین است، من با شمایم و خاندان من با خاندان شما و من پیشوای شما خواهم بود؛ و اگر چنین نکنید و بر عهد خود استوار نباشید و بیعت مرا از خود برداشتید، به جان خودم قسم که تعجب نخواهم کرد، چرا که رفتارتان را با پدرم و برادرم و پسر عمویم مسلم دیده ام هر کس فریب شما خورد ناآزموده مردی است شما از بخت خود رویگردان شدید و بهره خود را در همراه بودن با من از دست دادید، هرکس پیمان شکند زیانش را خواهد دید و خداوند به زودی مرا از شما بی نیاز گرداند، و الاسلام علیکم و رحمته الله و برکاته"
امام(ع) نامه را بست و مهر کرد و به قیس صیداوی داد تا عازم کوفه شود و چون امام(ع) از خبر کشته شدن قیس مطلع گردید گریه در گلوی او پیچید و اشک بر گونهاش لغزید و فرمود:
" خداوندا! برای ما وشیعیان ما در نزد خود پایگاه والایی قرار ده و ما را با آنان در جوار رحمت خود مستقرساز که تو بر انجام هر کاری قادری".
سپس امام حمد و ثنای الهی را به جا آورد و بر محمد و آل محمد درود فرستاد و خطبهای ایراد فرمود.
اظهارات یاران امام(ع) :
پس از سخنان امام، زهیر بپا خاست و گفت: ای پسر رسول خدا! گفتار تو را شنیدیم، اگر دنیای ما همیشگی و ما در آن جاویدان بودیم، ما قیام با تو و کشته شدن در کنار تو را بر ماندن در دنیا مقدم میداشتیم.
سپس بریر برخاست و گفت: یابن رسول الله! خدا به وسیله تو بر ما منت نهاد که ما در رکاب تو جهاد کنیم و بدن ما در اره تو قطعه قطعه شود و جدّ بزرگوارت رسول خدا(ص) در روز قیامت شفیع ما باشد.
سپس، نافع بن هلال از جا بلند شد و عرض کرد: ای پسر رسول خدا! تو میدانی که جدّ پیامبر خدا هم نتوانست محبّت خود را در دلهای همه جای دهد و چنانچه میخواست، همه فرمان پذیر او نشدند، زیرا که در میان مردم، منافقاتی بودند که نوید یاری میدادند ولی در دل، نیّت بیوفایی داشتند؛ این گروه در پیش روی از عسل شیرینتر و در پشت سر، از حنظل تلخ تر بودند! تا خدای متعال او را به جوار رحمت خود برد؛ و پدرت علی(ع) نیز چنین بود، گروهی به یاری او برخاستند و او با ناکثین و قاسطین و مارقین قتال کرد تا مدت او نیز به سر آمد و به جوار رحمت حقّ شتافت، و تو امروز نزد ما بر همان حالی! هرکس پیمان شکست و بیعت از گردن خود برداشت، زیانکار است و خدا تو را از او بینیاز میگرداند، با ما به هر طرف که خواهی به سوی مغرب و یا مشرق، روانه شو، به خدا سوگند که ما از قضای الهی نمیهراسیم و لقای پروردگار را ناخوش نمیداریم و ما از روی نیّت و بصیرت هر که را با تو دوستی ورزد، دوست داریم، و هر که را با تو دشمنی کند، دشمن داریم.
نامه عبیدالله به امام(ع)
به دنبال اطلاع عبیدالله از ورود امام (ع) به کربلا، نامهای بدین مضمون به حضرت نوشت: به من خبر رسیده است که در کربلا فرود آمدهای، و امیر المومنین یزید! به من نوشته است که سر بر بالین ننهم و نان سیر نخورم تا تو را به خداوند لطیف و خبیر ملحق کنم! و یا به حکم من و حکم یزید بن معاویه باز آیی! والسلام.
چون این نامه به امام رسید و آن را خواند، آن را پرتاب کرده فرمود: رستگار نشوند آن گروهی که خشنودی مخلوق را به خشم خالق خریدند.
فرستاده عبیدالله گفت: ای ابا عبدالله! جواب نامه؟
امام فرمود: این نامه را جوابی نیست! زیرا بر عبیدالله عذاب الهی لازم و ثابت است.
چون قاصد نزد عبیدالله بازگشت و پاسخ امام را بگفت، ابن زیاد برآشفت و به سوی عمر بن سعد نگریست و او را به جنگ حسین فرمان داد.
عمربن سعد که شیفته ولایت "ری" بود، از قتال با حسین(ع) عذر خواست، عبیدالله گفت: پس آن فرمان ولایت ری را باز پس ده!
عبیدالله بن زیاد اندکی قبل از این واقعه دستور داده بود تا عمربن سعد به سوی دستبی همراه با چهار هزار سپاهی حرکت کند؛ زیرا دیلمیان بر آن جا مسلّط شده بودند، و ابن زیاد فرمان امارت ری را به نام عمر بن سعد نوشته بود، عمر بن سعد هم در حمام اعین خود را آماده حرکت کرده بود که خبر حرکت امام به سمت کوفه به ابن زیاد رسید و او عمر بن سعد را طلب کرد و گفت: باید به جانب حسین روی و چون از این مأموریت فراغت یافتی، آنگاه به سوی ری روانه شو!
به همین جهت عمر بن سعد از سر شب تا سحر در اندیشه این کار بود و با خود میگفت:
ءاترک ملک الری و الری رغبتی ام ارجع مذموماً بقتل حسین
و فی قتله النار التی لیس دونها حجاب و ملک الری قره عینی
سپس با اهل مشورت این مسأله را در میان گذاشت، همه او از جنگ با حسین بن علی(ع) نهی کردند، و حمزه بن مغیره فرزند خواهرش به او گفت: تو را به خدا از این اندیشه درگذر؛ زیرا مقاتله با حسین، نافرمانی خداست و قطع رحم کردن است، به خدا سوگند که اگر همه دنیا از آن تو باشد و آن را از تو بگیرند بهتر است از آن که به سوی خدا بشتابی در حالی که خون حسین بر گردن تو باشد.
عمر بن سعد گفت: همین کار را انجام خواهم داد ان شاء الله!
عمار بن عبدالله
عمّار بن عبدالله از پدرش نقل کرده است: بر عمر بن سعد وارد شدم در حالی که عازم به سوی کربلا بود، به من گفت: امیر مرا فرمان داده است به سوی حسین حرکت کنم. من او را از این کار نهی کردم و گفتم: از این قصد باز گرد! هنگامی که از نزد او بیرون آمدم شخصی نزد من آمد و گفت: عمر بن سعد مردم را به جنگ با حسین فرا میخواند؛ به نزد او رفتم در حالی که نشسته بود، چون مرا دید روی از من گرداند، دانستم که عازم حرکت است و از نزد او بیرون آمدم.
عمر بن سعد نزد ابن زیاد رفت و گفت: مرا بدین مسوولیت گماردی و در ازای آن، ولایت ری را به من اعطا کردی، و مردم هم از این معامله آگاهند، ولی پیشنهادی دارم و آن این است که عدهای از اشراف کوفه هستند که در این مقاتله به همراهی آنان نیاز دارم! آنها را نزد خود فراخوان تا سپاه مرا در این مسیر همراه باشند، سپس نام تعدادی از اشراف کوفه را ذکر کرد، عبیدالله بن زیاد گفت: ما در این که چه کسی را خواهیم فرستاد، از تو نظرخواهی نخواهیم کرد! اگر با این گروه که همراه تو هستند، از عهده انجام این مأموریت بر میآیی که هیچ، درغیر این صورت باید از امارت ری چشم بپوشی!
عمربن سعد چون پافشاری عبیدالله را مشاهده کرد گفت: خواهم رفت.
دیدگاه تان را بنویسید