سکوت صحرا

کد خبر: 300000

یوسف رحیمی

دشت در دشت دلهره می ریخت هرم صحرا به آسمان می رفت کاروان در سکوت صحرا، گم مرگ دنبال کاروان می رفت کاروان رفت تا دیاری که حزن و اندوه و داغ می بارید بوی دلتنگی و جدایی داشت گریه گریه فراق می بارید همه جا بوی تشنگی دارد بچه ها خواب آب می بینند هر طرف روی می کنم آقا چشم هایم سراب می بینند شوق و شور شهادت آقا جان در نگاهت چقدر مشهود است عرش معراج توست این صحرا؟ این همان وعده گاه موعود است؟ در نگاه پر از تلاطم تو ندبه هایی غریب می لرزد می روی تا به سمت آن گودال دل زینب عجیب می لرزد بی مهابا غروب خواهد کرد در همین خاک تیره ماه من می شود عاقبت همین گودال قتلگاهت نه، قتلگاه من این زمین پر شده است از داغ ِ لاله هایی که تشنه می روید این چه مهمانی است کز هر سو نیزه و تیر و دشنه می روید یک جهان ماتم و پریشانی حاصل اشک و آه زینب بود حرف های نگفته‌ی بسیار در غروب نگاه زینب بود: اگر امروز ماتمی دارم در کنارم شکوه احساس است این طرف قاسم و علی اکبر آن طرف شانه های عباس است چه کنم در غروب عاشورا که نه یاری نه همدمی دارم دشت پر می شود ز حرمله ها نه پناهی نه محرمی دارم در هجوم کبود بی رحمی با پر یا کریم ها چه کنم؟ آتش و تازیانه می بارد تو بگو با یتیم ها چه کنم؟ گفت بابا «ودیعةٌ مِنِّی» بار غم را به دوش من مگذار برو اما در این غریبستان خواهرت را به بی کسی مسپار
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت