خاطراتی خواندنی از همسرداری شهدا

کد خبر: 232060

شهدا الگوی عملی برای همه انسان ها محسوب می شوند، نقل خاطرات همسرانشان از توجه به امور خانه و خانواده و همسرداری آنان یکی از ویژگی های این انسان های ژرف نگر و صاحب معرفت است.

ایرنا: چند خاطره زیر از همسران شهدا، ویژگی های این انسان های ارزشمند را بیشتر به مخاطب معرفی می کند. *شیرینی زندگی (شهید سید مرتضی آوینی ) جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: می تونم یکی دیگه بردارم؟، گفت: البته سید جون، این چه حرفیه ؟ برداشت ولی هیچ کدوم را نخورد، کار همیشگی اش بود، هر جا غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش می کردند برمی داشت اما نمی خورد، می گفت: می برم با خانم و بچه هام می خورم. می گفت: شما هم این کار رو انجام بدید، اینکه آدم شیرینی های زندگیش رو با زن و بچه اش تقسیم کنه خیلی تو زندگی خانوادگی تاثیر می زاره. *برای تشکر (شهید علی صیاد شیرازی) زمان جنگ وقتی فرمانده نیروی زمینی بود، چند ماه خونه نیومده بود، یه روز دیدم در می زنند، رفتم پشت در دو نفر بودند، یکیشون گفت: منزل جناب سرهنگ شیرازی همین جاست؟، دلم هری ریخت، گفتم، حتما برایش اتفاقی افتاده، گفت : جناب سرهنگ براتون پیغام فرستاده و بعد یه پاکتی بهم داد، اومدم توی حیاط و پاکت رو بازکردم هنوز فکر می کردم خبر شهادتش را برایم آوردند، آن را باز کردم ، یه نامه توش بود با یه انگشتر عقیق، در آن نامه نوشته بود: ˈبرای تشکر از زحمت های تو، همیشه دعات می کنمˈ، ازخوشحالی اشک توی چشمام جمع شد. *فقط سکوت ( شهید محمد علی رجایی) یکبار که برای خرید لباس با محمد علی به خیابون رفته بودیم خریدمون خیلی طول کشید واز صبح تا ظهراز این مغازه به اون مغازه می رفتیم، دوست داشتم لباس دلخواهم را پیدا کنم، با اینکه مشغله ی کاریش خیلی زیاد بود ولی چیزی نگفت، فقط سکوت کرد، بدون اینکه کوچکترین اخمی بکنه یا حرفی بزنه بهم فهموند که داره رفتارم رو تحمل می کنه، همین سکوتش بود که من رو به فکر انداخت، چرا باید طوری رفتار کنم که بخواد تحملم کنه، در صورتی که اگر کار به بحث کردن می کشید، من هیچ وقت به این مسئله فکر نمی کردم. *خونسرد (شهید حمید باکری) صبح زود حمید می خواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز کرده بودم، وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود ، همین که تخم مرغ ها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش، هم عصبانی بودم که اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم که نکنه طوریش بشه. حمید سریع خودشو رسوند تو آشپزخانه و با خونسردی بهم گفت : آروم باش ،تا تو آروم نشی بچه رو دکتر نمی برم، این قدر با نرمی و خونسردی باهام حرف زد تا آروم شدم، یه هفته تموم می بردش دکتر بهم می گفت : دیدی خودتو بیخود ناراحت کردی دیدی بچه خوب شد.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندیها

تازه های سایت