بدرود کشور ابرقدرت؛ سلام تورم لجامگسیخته
اگر فکر میکنید اوضاعْ الان خراب است، فقط تا سال ۲۰۲۹ صبر کنید. آمریکا قرار است سیزده سال دیگر دوام بیاورد. دلارهای سبز همانقدر بیارزش خواهند شد که مارک در عصر وایمار بیارزش شده بود، جوری که با اسکناسهای پنجاه میلیون مارکیْ سیگار میپیچیدند. اندوختههایی که با سختی حاصل شدهاند دود میشوند. البته نه زامبیای در کار است و نه از انفجار و روباتهای هوشمند خبری هست. لاینل شرایور، در آخرین کتابش، فروپاشی آمریکا را ترسیم میکند.
این جهانی است که دوازدهمین و جدیدترین رمان شرایور، مندیبلها: یک خانواده، از ۲۰۲۹تا ۵۲۰۴۷، به تصویر میکشد. اغلبِ آثار شرایور در حال و هوای فرضیات میگذرند؛ شرایور شیفتۀ آن است که بگذارد داستانهایش از بذر «چه میشود اگر»ها جوانه بزنند، از تجربیات ذهنیای که به هیچ ژانر بهخصوصی محدود نیستند. «چه میشود اگر پسر من در مدرسهاش تیراندازی کند؟» همان سؤالی است که به رمان خیرهکنندۀ باید راجع به کوین حرف بزنیم۶، هفتمین اثر شرایور، منتهی شد، اثری که پس از انتشارش در سال ۲۰۰۳ نام شرایور را پُرآوازه کرد. شرایور آن زمان چهلوهشتساله بود و سالها بود در گمنامی قلم میزد (اقتباس سینمایی این رمان با بازی تیلدا سوئینتن در سال ۲۰۱۱ بر روی پرده آمد). «چه میشود اگر من مردی را ببوسم که شوهرم نیست؟» به نگارش جهان پساتولد۷ (۲۰۰۷) منتهی شد، رمانی که زندگیهای بدیل یک تصویرگر کتاب کودکان را، بسته به واکنشهایش در برابر این سؤال، پی میگیرد. «چه میشد اگر مجبور میشدم از برادر چاقم پرستاری کنم؟» به نوشتنِ برادر بزرگ۸ (۲۰۱۲) میانجامد، رمانی خیالی بر مبنای روایتی اتوبیوگرافیک که، به نحو دردناکی، ماجرایش هرگز در زندگی واقعی اتفاق نیفتاده است؛ برادر بزرگ شرایور در سال ۲۰۰۹ از عوارض ناشی از چاقیِ بیش از حد جان سپرد. «چه میشود اگر آمریکا فروبپاشد؟» سؤالی است که بیشتر رماننویسان مطرح کردهاند، البته اگر نخواهیم از بقیۀ آمریکاییهایی سخن بگوییم که هر سال، با تشویشی فزاینده، نوامبر را انتظار میکشند.۹ این پرسشی است که مدتها در ذهن شرایور جا خوش کرده است. اِوا، راویِ رمانِ باید راجع به کوین حرف بزنیم، در نامهای به همسرش فرانکلین مینویسد: «و این دید تو در مورد کشور خودت هم هست: اینکه قرار نیست ابدی باشد. درست است که آمریکا یک امپراتوری بوده، اما دلیلی برای شرمندگی نیست. تاریخْ انباشته از امپراتوریهاست و آمریکا تا بدینجا بزرگترین، ثروتمندترین و عادلانهترین امپراتوریای بوده که بر جهان تسلط پیدا کرده است. سقوط آمریکا گریزناپذیر است. امپراتوریها همیشه سقوط کردهاند». لحن اِوا اندوهبار است، خطابهای است که برای هشیاریِ آینده و به افتخارِ گذشتۀ درخشان و نزدیک سر داده شده: «اما تو میگفتی که اگر قرار باشد آمریکا در دوران زندگی تو سقوط کند یا از پا بیفتد، اقتصادش فروبپاشد، متجاوزان اشغالش کنند یا از درون تباه شود و به چیزی شرورانه بدل شود، اشک خواهی ریخت.» خانوادۀ مندیبل دیگر در آن ناز و نعمت نیستند که بتوانند برای چیزی اشکی بریزند. آیندهای که اِوا و فرانکلین خیال میکردند حالِ مندیبلهاست. آنها ناچارند آستینهایشان را بالا بزنند و با اوضاع در بیفتند. حرفۀ کارتر مندیبل روزنامهنگاری است، اما بعد از توقیف تایمز از کار بیکار میشود. دخترش فلارِنس در پناهگاه بیخانمانهای فورتگرین کار میکند. خواهر فلارنس، اِیوِری، در واشنگتن، پزشک شاخهای است به نام فیزهد۱۰، تلفیقی از تایچی۱۱ و صحبتدرمانی. هر سۀ آنها، به لطف ثروتی که اجداد کارخانهدارشان انباشتهاند، ارثیهای قابلتوجه دارند یا دستکم داشتهاند؛ تا اینکه اوراق سرمایهگذاریای که داگلاسِ نودوهفتساله، پدرسالارِ خاندان مندیبل، ادارهشان را بر عهده دارد قربانی خرابکاریهای بانکور میشوند. داگلاس لحظهای به دامان این امید میآویزد که همهچیز از دست نرفته است. او میگوید: «من هیچوقت دوروبر شاخصهای سهام نمیپلکم، اما دلیلش فقط این بوده که همیشه یک تکه از سهامِ تکتکِ کمپانیهایی که در شاخص داوجونز ردیف شدهاند مال من بوده. گاهی اوقات اوضاع ترازنامۀ این کمپانیها تیرهوتار میشود؛ اما من به غیر از اینها در صندوقهای سرمایهگذاری مشترکِ۱۲ طلا هم سرمایهگذاری کردهام. سهام معدن هم دارم که ارزش بعضیهایشان میلیونی است و توی یک صندوق امانت در مرکز شهرِ نیویورک نگهشان میدارم. همیشه ده درصد سهام را نقد نگه میدارم تا آدم بتواند وقتی به روستا میرود یک قرص نان بخرد؛ شما که قصد سفر ندارید، دارید؟» نه زامبیای در کار است و نه از انفجار و روباتهای هوشمند خبری هست: این ویرانشهری است مطابق با ذائقۀ خورههای سیاست. ناامیدی یا خوشحالیتان، بعد از خواندن خطوط بالا، شاید بستگی به این داشته باشد که از کدام گروه باشید: از آن دسته آدمهایی که مجبورند عبارت «صندوقهای سرمایهگذاری مشترک طلا» را در گوگل جستوجو کنند تا معنی آن را بفهمند، مثل خود من، یا از آن دسته که احتیاجی به این کار ندارند. (این عبارت را که در گوگل جستوجو کنید، تازه میفهمید چرا وقتی در چند صفحۀ بعدیِ کتاب، رئیسجمهور آلواردو، همچون رئیسجمهور روزولت در گذشته، تمامی اندوختههای طلای شخصی را طلب میکند، آنقدر برای داگلاس و خانوادهاش بد میشود). شخصیتهای رمان مندیبلها، یکریز و با هیجانِ تمام، دارند در مورد اقتصاد حرف میزنند؛ آدمهای عادی ِکارشناس و حتی بچههای عادیِ کارشناس در سرتاسر رمان ریختهاند. هر چقدر به ذهن خودم فشار میآورم، رمان دیگری را به خاطر نمیآورم که در آن نوجوانی سیزدهساله چیزی شبیه به این بگوید: «اون فکر کرده اگه بتونه حتی متحدای آمریکا رو از دسترسی به بازار آمریکا محروم کنه، اونوقت میتونه واحد پولِ تازه به دنیا اومده رو تو گهواره خفه کنه»؛ تازه این باهوشترین پسر سیزدهسالۀ کتاب هم نیست. شاید بخشی از این مسئله به این دلیل باشد که شرایور در پی رواج دادنِ اصول خاصی است. شرایور در مقالۀ نسبتاً دفاعیهوارِ «من دیوانه نیستم»۱۳، در نشریۀ تایمز، اذعان کرده است که یک لیبرتارینِ از منظرِ اجتماعی پیشرو و از منظرِ اقتصادی محافظهکار است. از روی تصادف نیست که شخصیتهای شرور رمان او بانکدارانی نیستند که با اندوختهها و سپردههای یک عمر زندگیِ مردم قمار میکنند، بلکه دولتی نالایق و فربه است که شهروندانِ زیر بارِ مالیاتْ لهشدهاش را، با وررفتن به اندوختههای پولی و لگدمال کردن آزادیهای مدنیشان، به باد فنا میدهد. اما شرایور یک رماننویس است، رماننویسی با نگاه اجتماعیِ بُرَنده و با رگههایی از طنز نیشدار. شرایور، با شیطنت، تمام جهانی را که ما بهوضوح میشناسیم روانۀ جهنم میکند. تمرکز او بر جزئیاتِ اقتصادیِ روایتش تنها بخشی از شیطنتِ شدید و نگرانکنندۀ اوست. بخش اعظمی از رمانْ در خانۀ فلارنس در فلتبوشِ شرقی در بروکلین میگذرد، خانهای که، بهسرعت، بدل میشود به یکجور کمپ پناهندگان برای بستگان گرفتارشان. وقتی که کتاب آغاز میشود، این محله حال و هوایی شبیه سواحل ویلیامزبرگ در نیویورک امروزی دارد، جایی که به تدریج نوکیسه شده است: «از مدتها قبل، رستورانهای ژاپنی ِواسابیْ ساکنانِ کارائیبیِ محله را بیرون کردهاند»؛ اما خیلی زود باز این مرفهها هستند که باید محله را ترک کنند. آدمهایی که به پناهگاهی میآیند که فلارنس در آن کار میکند لباسهایی با مارک ال.ال.بین پوشیدهاند و بچههایشان را لای پتوهایی از جنس کشمیر پیچیدهاند. مدیرانِ از کار بیکار شدۀ صندوقهای سرمایهگذاری مشترکْ مردم را با چاقوهای شیک آلمانی از سوپرمارکتها دور میکنند. بهتر است از وضعیت منهتن حرفی نزنیم. بیخانمانها، در برادوی، کمپ دایر کردهاند یا در آپارتمانهای پیش از جنگ ساکن شدهاند. فروشگاه زِیبارز را تخریب کردهاند. [...] این حرفها مستعدند که به گونهای مرموز از دوگانگی منتهی شوند. این مسئله بهخصوص وقتی محتمل است که شما هم مثل من در همان مکان روایتِ داستان با مندیبلها مواجه شوید: وقتی که در چمنزار وسیع پراسپکتپارک لمیدهای، در حالی که دوندهها و بچههای تاتیتاتیکنِ بازیکنان تو را احاطه کردهاند و در حالی که زوجی در نزدیکیات دارند در مورد مزیتهای آشپزی با چربی اردک بحث میکنند. در این حال، خواندن صحنهای که در آن همین چمنزارها به پایگاهی برای چادر زدنِ بیخانمانهای طبقۀ مرفه بدل شدهاند باعث میشود احساسی شبیه به کاساندرا۱۴ به آدم دست بدهد: متحیر از بیتفاوتی جهان نسبت به اضمحلال قریبالوقوعش. اما جهان ما هماکنون هم مسلماً با دوگانگی عمل میکند. آن روز صبح، پزشکی در رادیو دربارۀ وضعیت کمکهای اضطراری به قربانیان تیراندازی جمعی در اورلاندو صحبت میکرد؛ میگفت «اینکه زنده بمانی بستگی دارد به اینکه کجا زندگی میکنی»؛ این جملهای است که میتوانست نوشتۀ شرایور باشد. چند روز بعد، عازم خانۀ شرایور و همسرش، جف ویلیامز، که در یک گروه جازْ طبلزن است، در وینسرتراس شدم. یک روزِ تمامعیارِ ماه ژوئن بود، آبی و زنده. محلهشان تصویری از یک زندگیِ خوب آمریکایی بود: دوستان در ایوان خانهها با یکدیگر صحبت میکردند؛ بچهها داشتند در حیاط «مدرسۀ دولتیِ۱۵۴» فوتبال بازی میکردند؛ پرچمهای آمریکا جلوی خانهها تاب میخوردند. در اتاق نشیمن که آفتاب رویش پهن شده بود نشستیم. دکور نشیمن مثل ناهارخوریهای دهۀ ۱۹۵۰ چیده شده بود، با میزهای فورمیکایی به رنگ کاماروی قرمز۱۵ و صندلیهای وینیلیِ سفید و قرمز راهراه. شرایور فقط تابستانها در بروکلین است و بقیۀ سال را در لندن زندگی میکند. تازه از لندن رسیده بود و ذهنش تماماً درگیر مسئلۀ برکسیت بود. شش روز به همهپرسی مانده بود. بهترین لحظات سه دهۀ گذشتۀ زندگیاش را در لندن گذرانده بود، اما شهروند بریتانیا نبود و به همین خاطر مجبور بود به این دلخوش کند که در نظر از برکسیت هواداری کند: «طبیعت من ضد اقتدارگرایی است و اتحادیۀ اروپا روح اقتدارگرایی است». او برای توضیح حرفش بلند شد و ژل سفیدکنندۀ دندانش را آورد. چندی قبل، برند محبوبش نتوانسته بود استانداردهای سلامت اتحادیۀ اروپا را برآورده سازد و به همین دلیل از بازار انگلستان جمع شده بود؛ این برای شرایور فقط نمونهای از بوروکراسی آزاردهنده و قیممآبانۀ اتحادیۀ اروپا بود، رفتاری که هم حس استقلالش را خدشهدار کرده بود (به هر حال او بهعنوان مصرفکننده باید بتواند هر چیزی را که دلش میخواهد بخرد و هر خمیردندان شیمیایی مهلکی را که عشقش کشید استفاده کند) و هم، بهعنوان پیرزنی پنجاهونهساله، که در حال جنگ با گذار اجتنابناپذیر عمر است، غرورش را لکهدار کرده بود. در کودکی عصبهای دو تا از دندانهای ثنایایش در اثر حادثهای مرده بودند و برای اینکه دندانهایش قهوهای نشوند، تبدیل به قاچاقچی خردهپایی شده بود که از آمریکا ژل میخرید و آن را بر فراز اقیانوس اطلس در چمدانش جابهجا میکرد. «شما همین الان هم در دموکراسیها واقعاً احساس نمیکنید که هیچ جور کنترلی بر اوضاع دارید، اما در اتحادیۀ اروپا با چیزی شبیه هومیوپاتی۱۶ مواجهیم. این مفهوم در اتحادیۀ اروپا خیلی رقیقتر است، مثل اینکه در درون اقیانوس آرام یک قطره ید ریخته باشید». شرایور، علیرغم مشکل دندانهایش، زنی است متناسب؛ [...] پیراهن توری سیاهی پوشیده بود که به شلوارک خاکیاش و صندل لژدار کراکسش میآمد. چشمانش آبی روشن و موهایش عسلی طلایی بود. صورت کشیدهاش حالتی حسابگر و خشن داشت، با این حال، راحت به خنده میافتاد. مدام پکهای عمیقی به سیگار الکترونیکیاش که به همان رنگ قرمز میز بود میزد. شرایور بزرگشدۀ کارولینای شمالی است و افتخار میکند که هنوز لهجۀ آمریکاییاش را، که از آلودگی با لحن بریتانیایی در امان مانده، حفظ کرده است. وقتی بحث به جایی میرسد که خشمگین میشود -مثلاً دربارۀ نرخ منفی بهره، میزان بدهی ملی، و دنائت نسل بومِرِ۱۷ همروزگارش که با عمر طولانیشان زندگی را به کام نسل جوان زهر کردهاند- صدایش را بالا میبرد و لحنش گزنده میشود، چنانکه گویی میخواهد در مناظرهای عمومی مطلبی را به رقیبش بقبولاند. شیفتۀ واژۀ سرقت۱۸ است و به نظرش بهترین مشخصۀ وام بدون تضمینِ کافیْ همین واژه است. وقتی که به بدهی یونان به صندوق بینالمللی پول بهعنوان «سرقت آگاهانه»۱۹ اشاره میکند، زبانش روی حرف «T» ۲۰ تأکید مضاعفی میکند. میگوید «کتاب در عمیقترین لایههایش واجد خصیصهای پروتستانی است، وقتی پولی را قرض میگیری باید آن را پس بدهی». احساس میکند کشور هیچ برنامۀ درستوحسابی برای مواجهه با بحران مالی سال ۲۰۰۸ نداشته است. از اینکه «کل سیستم مالی در حال حاضر امکاناتش را بسیج کرده تا در خدمت وامگیرندگان باشد» خشمگین و عصبانی است. دربارۀ بحران فاجعهبار وامهای درجه دو۲۱ داستانهای بسیاری در ذهن دارد. مردم دروغ میگویند تا دیگران را فریب دهند و فراتر از توانشان وام بگیرند؛ اما برخی دیگر عامدانه از نقایص سیستم به سود خود بهره میبرند؛ آنان با چشمان باز دزدی میکنند. پیش از بحران، یکی از همین دست سارقان در همسایگیاش زندگی میکرده است. «با خوشحالی هر چه بیشتر آماده میشد تا اعلام ورشکستگی کند. برای اینکه برای کارتهای اعتباریش بدهی جعل کند، داشت اتومبیلش را به اسم خواهرش میزد تا بتواند آن را نگه دارد.» او فکر میکند که مردم هنوز دلیل جدیای برای احتیاط در امور مالی نمیبینند: «دلم به حال مردمی میسوزد که در این اوضاع میخواهند کلاهشان را دو دستی نگه دارند و دارند برای دوران بازنشستگیشان پسانداز میکند. آنها میخواهند از خودشان و مایملکشان مراقبت کنند نه اینکه سربار دیگران باشند؛ اما شرایط در حال حاضر طوری است که همین مردم تنبیه میشوند.» شرایور، لجوجانه، به باورهای خلافِ جریانش افتخار میکند. صدایش را بالا میبرد: «من مثل بقیۀ مردم وسواس نابرابری ندارم؛ تا اندازهای بدین خاطر که من آدم حرفشنویی نیستم و قرار نیست به خاطر چیزهایی که بدانها باور دارم خودم را سرزنش کنم.» البته نباید فکر کنیم دغدغۀ نابرابری ندارد، اما بهشدت مخالف افزایش مالیاتها بهعنوان راهحل است. مضافاً، به نظرش، این بزرگترین مشکلی نیست که اکنون پیش روی ما قرار دارد. «از منظر اخلاقی، من خیلی نگران کمبود۲۲ هستم» و منظورش از کمبودْ فقر است، اینکه افرادی مطلقاً چیزی نداشته باشند، نه اینکه برخی کمتر از بقیه داشته باشند. البته کمبودْ جنبههای مثبتی هم دارد، دستکم در مندیبلها. بحران در مقیاسِ بزرگْ مشکلات ناشی از بحرانهای کوچک را حل میکند. وقتی خودِ زندگیمان در پرتگاه نابودی باشد، «امور بیارزشی» مثل آلرژیها، عدم تحمل لاکتوز و اختلال کمتوجهی-بیشفعالی۲۳ بهسادگی از میان میروند. با سردی هرچه تمام اضافه میکند: «این گفته تااندازهای خوشبینانه است؛ اما فکر میکنم نکتۀ مثبتی که دربارۀ مشکلات زندگی در جوامع غربی وجود دارد این است که در جوامعی با شرایط وخیمتر حتی فکرِ حل کردن این مشکلات نیز به ذهن شما خطور نمیکند.» مثل همهجا، احتیاجْ مادرِ اختراع است. وقتی دستمال توالت تمام میشود، مندیبلها دستگاهی پارچهای به نام «دستمال نشیمنگاه» ابداع میکنند. بر خلاف فضای نومیدانه و تیرۀ کتاب و اوضاعی که در آن هر کس به فکر خودش است، میتوان رگههایی از امید را در لابهلای سطور مندیبلها یافت، این امید که اصلیترین بخشهای اجتماع بتوانند، حتی زیر فشار بیرحمانۀ ارعاب و تهدید، در کنار یکدیگر باقی بمانند. همیشه نمیتوان به غریبهها اعتماد کرد؛ دولت هم هر کاری که در توان داشته باشد انجام میدهد تا جیب مردم را خالی کند؛ اما خانوادهها، حتی خانوادههای آشفته و پر از جنگودعوا، راهی دارند تا به نحوی بتوانند در کنار یکدیگر باقی بمانند و مراقب یکدیگر باشند. درس اخلاقی داستان، به عبارت دیگر، این است که باغ خودتان را آباد کنید و این دقیقاً همان کاری است که مندیبلها در انتهای داستان، با ترکِ نیویورک، قصد انجامش را دارند. درست است که در راهشان یک خودکشی/جنایت زناشویی۲۴ اتفاق میافتد، اما این کار نوعی ازخودگذشتگیِ حسابشده است، کاری که بهخاطر منفعت گروه انجام شده است. شرایور مردم را دوست دارد. گفتوگوی ما دو بار قطع شد. یک بار به خاطر ورود همسرش، ویلیامز، مرد بلندقد و خوشرویی که با سیگاری الکترونیکی، درست مثل سیگار همسرش، وارد شد و بار دیگر بهخاطر همسایۀ دیوار به دیوارشان که به شرایور سر زده بود تا بازگشتش را خوشامد بگوید. شرایور با هر دو با گرمی و خوشحالی احوالپرسی کرد. حتی نمیتوانستید تصور کنید که او همین تازگیها صحنهای را نوشته که در آن چنین ملاقاتهای گهگاه و دوستانهای به سرقت خونسردانۀ خانه منجر میشود. شرایور آنقدر از دموکراسی سرخورده نشده است که آن را یکسره به کناری نهد. شرایور رأی دادن را یکی دیگر از امور بیارزش میداند، اما یکی از امور بیارزشی که با طیب خاطر بدان تن میسپارد. علیرغم اختلاف ایدئولوژیک با هیلاری کلینتون، تصمیم دارد در نوامبر به او رأی دهد. «هر وقت که او را در حال صحبت میبینم، بیتاب میشوم»۲۵ حتماً میتوانید حدس بزنید که شرایور از که سخن میگوید. «هر وقت به آن مرد فکر میکنم، کاریکاتوری از یک دلقک ِنتراشیدهنخراشیدۀ احمق در ذهنم رژه میرود که در واقع خودِ واقعی اوست. نمیتوانم تنور او را گرمتر کنم.» طُرفه آنکه شرایور بهنحوی چنین کرده است. در نیمۀ دوم کتاب، در سال ۲۰۴۷، حصاری الکتریکی در امتداد مرز مکزیک ساخته میشود، حصاری «الکتریکی و کامپیوتری که در تمام مسیر آن، از اقیانوس آرام تا خلیج مکزیک، دوربین مداربسته کار گذاشتهاند». مکزیک با هزینۀ خودش این دیوار را ساخته است، اما نه به آن دلایلی که دونالد ترامپ میگوید. حصار برای محصور داشتن مکزیکیها در درون مرز خودشان ساخته نشده، برای بیرون نگاه داشتن آمریکاییها ساخته شده است. شرایور علیرغم تمام شکاکیتهایش، و شاید بهخاطر آنها، وطنپرستی تمامعیار است. «من واقعاً ایدۀ این کشور را دوست دارم و ایکاش بدان وفادارتر باشیم. فکر میکنم ایدۀ اولیۀ جایی که شما بتوانید هر کاری که دلتان خواست انجام دهید اما به دیگران آسیب نرسانید، حقیقتاً، بینظیر است. بسیاری از کشورها بر هیچ ایدهای مبتنی نیستند. بسیاری از کشورها چیزی نیستند مگر مکانهایی با تاریخهای جمعی؛ اما ما ایدئولوژی داریم. ما اصولی از آن خودمان داریم و این همان اُسواساس مفهوم آمریکاست.» شور و هیجانش را جمع میکند و میگوید «این کشور بر یک مفهوم بنا شده است. فکر میکنم این خیلی باحال است». حتی اگر بخواهد از تابعیتش صرفنظر کند و تلاش کند تا لهجهاش را هم تغییر دهد، واقعیتهای زندگیاش ذرهای متفاوت نخواهند شد. او از این امر خوشحال است. «آمریکایی بودن اسباب شرمندگی نیست؛ هر کسی باید چیزی داشته باشد تا بدان چنگ بزند». اطلاعات کتابشناختی: شریور، لایونل. خانوادۀ مندبل؛ از ۲۰۲۹ تا ۲۰۴۷. انتشارات هارپر. ۲۰۱۹ Shriver, Lionel. The Mandibles: A Family, 2029-2047. Harper. 2016 پینوشتها: * این مطلب در تاریخ ۲۸ جولای ۲۰۱۶ با عنوان Lionel Shriver Imagines America's Collapse در وبسایت نیویورکر منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۳ آبان ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان بدرود کشور ابرقدرت؛ سلام تورم لجامگسیخته ترجمه و منتشر کرده است. [۱] bancor [۲] global reserve currency [۳] Alvarado [۴] مرجع بانکداری فدرال در آمریکا، که همان نقش بانک مرکزی را در این کشور ایفا میکند. [۵] The Mandibles: A Family, ۲۰۲۹-۲۰۴۷ [۶] We Need to Talk About Kevin [۷] The Post-Birthday World [۸] Big Brother [۹] در آمریکا، انتخاباتهای عمومی (نه محلی یا میاندورهای)، مثلا انتخابات ریاست جمهوری، در ماه نوامبر برگزار میشود. [۱۰] PhysHead [۱۱] tai chi یکی از محبوبترین هنرهای رزمی در چین و کل جهان است و برای بهبود سلامتی، افزایش طول عمر و آرامش روحی انجام میشود. [ویکیپدیا]. [۱۲] ETF (Exchange-traded fund) [۱۳] I Am Not a Kook [۱۴] Cassandra کاساندرا، در اسطورههای یونان، دختر پریاموس و هکابه است. آپولون عاشق او میشود و به او پیشگویی میآموزد. اما کاساندرا به عشق او پاسخی نمیدهد و آپولون نفرینش میکند که همیشه درست پیشگویی کند اما کسی پیشگوییهایش را باور نکند. [ویکیپدیا]. [۱۵] Camaro-red شورلت کامارو یکی از محبوبترین اتومبیلهای شرکت جنرالموتورز است [مترجم]. [۱۶] Homeopathy یکی از انواع روشهای پزشکیِ جایگزین که مبتنی بر این اصل است که همانندْ همانند را شفا میدهد؛ یعنی هر مادهای که در بدن نشانههای بیماری ایجاد کند، میتواند منجر به درمان بیماری هم شود. دربارۀ جایگاه علمی هومیوپاتی مناقشه وجود دارد [مترجم]. [۱۷] Boomer generation «کودکان نسل انفجار» یا بیبی بومر (baby boomer) به نسلی گفته میشود که در دورۀ انفجار جمعیتیِ پس از جنگ جهانی دوم، فاصلۀ سالهای ۱۹۴۶ تا ۱۹۶۴، زاده شدهاند [مترجم]. [۱۸] thievery [۱۹] witting thivery [۲۰] منظور T در واژۀ witting است [مترجم]. [۲۱] subprime [۲۲] insufficiency [۲۳] A.D.H.D [۲۴] marital murder-suicide [۲۵] شرایور در اینجا برای اشاره به فردی که «صحبت میکند» از ضمیر مذکر استفاده میکند که بدین معناست که از ترامپ سخن میگوید [مترجم].
دیدگاه تان را بنویسید