ناگفتههای «وزیر رجایی» از انفجار دفتر نخست وزیری
گوشهوکنار این اتاق، تاریخ نجوا میکند؛ لبخندهای "رجایی"، حال و هوای انقلابی آن سالها و همه چیزهایی که شنیدهای و خواندهای همچون نواری در ذهنت میگذرند؛ انفجار ساختمان حزب جمهوری اسلامی، بمبگذاری ساختمان نخست وزیری و رفتن شخصیتهایی که هنوز نگاههایشان زنده است...
خبرگزاری ایسنا: گوشهوکنار این اتاق، تاریخ نجوا میکند؛ لبخندهای "رجایی"، حال و هوای انقلابی آن سالها و همه چیزهایی که شنیدهای و خواندهای همچون نواری در ذهنت میگذرند؛ انفجار ساختمان حزب جمهوری اسلامی، بمبگذاری ساختمان نخست وزیری و رفتن شخصیتهایی که هنوز نگاههایشان زنده است...
با مردی قرار گفتگو گذاشتیم که اتاق کارش رنگوبوی تاریخ دارد و پر است از قاب عکسهای سیاه و سفیدی که بیاعتنا به گذر سالها و دههها، لحظهلحظههای تاریخ معاصر ایران را با خود یدک میکشند و هنوز نگاههایشان زنده است، انگار نه انگار که گرد گذر زمان بر روی چهرههایشان نشسته و سالهاست که دیگر وجود ندارند.
دکتر هادی منافی - سومین وزیر بهداری بعد از انقلاب اسلامی بود که از آذر ماه ۱۳۵۹ تا مرداد ماه ۱۳۶۳ در این وزارتخانه مسؤولیت داشت. او به عنوان وزیر بهداری دولتهای محمدعلی رجایی، محمدجواد باهنر و دولت اول میرحسین موسوی شناخته میشود. همچنین در دولت دوم میرحسین موسوی و دولت اول و دوم آیتالله هاشمی رفسنجانی به عنوان معاون رئیس جمهور و رئیس سازمان حفاظت از محیط زیست ایران فعالیت میکرد. امروز، اما در گذر از ۷۷ سالگی در اتاق کارش نشسته، در ساختمانی با آجرهای قرمز رنگ و پلههای آهنی سفید رنگی که راه را نشان میدهند، همچون وصلهای دور از هیاهوی بیمارستان مهر.
دور تا دور اتاق کتابخانههایش مأمن عنوانهایی متفاوتند؛ از «بوستان سعدی» گرفته تا «زندگینامه استالین»، «اندیشههای سیاسی اسلام» و «یک کوله بار خواندنی» که طبق گفته خودش بیشترشان را در خانهاش جای داده است. تخته سفید کوچکی هم روبروی میز کارش گذاشته که نامهایی، چون «بهشتی»، «کشمیری» و... رویش نقش بستهاند. میگوید که بعضی از این نامها را نوشته تا یادش نروند و بعضیهایشان هم نام کسانیست که از آنها متنفر است.
حال این روزهای ایران هم چندان به مذاقش خوش نمیآید و نام «رجایی»، «باهنر»، «بهشتی» و... و از زبانش نمیافتد. معتقد است این روزها از اخلاق دور شدهایم؛ اخلاقی که در اوایل انقلاب درّی بود برای هر گروه و دسته، اما حالا ...
او میگوید: «امثال رجایی و بهشتی و... دیگر پیدا نمیشوند. بهشتی با دشمن خودش صحبت میکرد، بحث میکرد، اما اهانتی از دهانش بیرون نمیآمد.» در طول مصاحبه بارها به بهانههای مختلف این بیت از ملکالشعرای بهار را زمزمه میکند: «اقوام روزگار به اخلاق زندهاند، قومی که گشت فاقد اخلاق، مردنیست» ...
در آستانه روز پزشک و آغاز هفته دولت به دیدارش رفتیم. در ادامه گفتوگو با دکتر هادی منافی - سومین وزیر بهداری بعد از انقلاب را میخوانید:
- ابتدا خودتان را معرفی کنید؟
من هادی منافی، متولد ۲۴ اسفند ماه ۱۳۲۰ هستم. تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را که در تهران گذراندم. از آنجایی که پدرم دندانساز بود، من هم برای ادامه تحصیل در رشته دندانپزشکی به ترکیه رفتم، اما به امتحان دندانپزشکی نرسیدم. بعد هم در همانجا پزشکی امتحان دادم و قبول شدم. بعد از تمام شدن پزشکی، جراحی عمومی خواندم و برای ادامه تحصیل در سال ۱۳۴۵ دوباره به تهران بازگشتم. در تهران گفتند نمیتوانی ادامه تحصیل دهی و باید به سربازی بروی. خلاصه به سربازی اعزام شدم و بعد از چند ماه آموزشی در سپاه بهداشت در بندر بوشهر مشغول به فعالیت شدم. میدانید در آنجا مردم واقعا بدبخت بودند. ما ۲۴ ساعته سعی میکردیم به آنها رسیدگی کنیم و میگفتیم هر زمان که بیمار آمد، برای معاینه بفرستید و برایشان به صورت مجانی دوا میدادیم. آن زمان آنقدر وضعیت مردم این منطقه بد بود که داروهای تقویتی را از ما میگرفتند، در آنها نان تلیت میکردند و میخوردند. هیچ چیز نداشتند. گاهی لب دریا ماهیگیری میکردند، اما ژاندارمری با آنها درگیر میشد و باج میخواست. من خودم هم با ژاندارمری درگیر شدم و حتی در گوش یک ستوان یکم زدم و گفتم حتی اگر میخواهید اعدامم کنید. ما در این منطقه ماندیم و وقتی هم که میخواستم برای ادامه تحصیل برگردم، مردم جمع شده بودند و میگفتند، بمان. آدم در آنجا این محرومیتها را که میدید، واقعا متاثر میشد.
- بعد از بازگشت چه اتفاقی افتاد که با امام خمینی (ره) و اندیشههای انقلاب آشنا شدید و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی مسوولیت پذیرفتید؟
ما در آن زمان ضد شاه بودیم و شاه را خائن به همه چیز میدانستیم. امام خمینی (ره) را هم میشناختیم. شهید رجایی را هم خوب میشناختم. یک روز شهید رجایی مرا صدا کرد و گفت: میخواهیم تو را در سمت وزیر بهداری بگذارم. گفتم من اصلا نمیدانم وزارت بهداری را چگونه اداره کنم و چندین نفر را بهتر از خودم میشناسم؛ بنابراین چند نفر را معرفی کردم، اما شهید رجایی ۲۴ ساعت بعد آمدند و گفتند ما بررسی کردیم، خودت باید بیایی و امام خمینی (ره) هم شما را پیشنهاد داده است. همین شد که قبول کردم تا به عنوان وزیر بهداری انجام وظیفه کنم.
راستش حالوهوای کار کردن در کنار امام خمینی (ره) و شهید رجایی یک چیز دیگری بود. آدمها به هیچ چیز نمیاندیشیدند، جز اینکه هر آنچه را که دارند، در راه مردم بدهند، اما بعدا به این روز افتادیم که گروهی شروع کردند به غارت و مال جمع کردن. ما انتظار نداشتیم که اینطور شود. حالا همه میگویند همه چیز خوب است، اما باید برویم در بین مردم و ببینیم چه چیزی خوب است؟ شهید رجایی خودش صبحها از خانه بیرون میآمد، نان میخرید و به خانه برمیگشت. مردم وقتی میدیدند شوکه میشدند. شهد رجایی خصلتهای جالبی داشت.
- پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، وضعیت پزشکی و بهداشتی کشور خیلی بهسامان نبود و شاهد حضور پزشکان هندی، چینی و... در کشور بودیم. شما در دوران مسوولیت خودتان چه اقداماتی را انجام دادید و شرایط آن زمان را چطور ارزیابی میکنید؟
زمان قبل از انقلاب میدیدم که پزشکان هندی، چینی و ... به کشور ما میآمدند و اصلا خوب نبود. بعد از انقلاب در دو مرحله کار را شروع کردیم؛ اول اینکه افرادی را که انتخاب میکردم، میگفتم بروید و پزشکانی را که باسوادتر هستند از این کشورها بیاورید. چون متوجه شدیم افرادی که پزشک میآورند، پول میگیرند و پزشکان درجه چندم را به کشور میآورند. ما چند نفر از این افراد را شناسایی کردیم و گرفتیم؛ بنابراین افراد معتمدی را میفرستادیم که میرفتند و با پزشکان این کشورها مصاحبه میکردند و با سوادترینشان را میآوردند. از طرفی فکر کردیم نمیتوانیم به همین صورت پیش رویم و باید پزشک تربیت کنیم. بر همین اساس به سمت تربیت پزشک در کشور حرکت کردیم که به تدریج این اقدامات انجام شد.
- شما در زمان هشت سال جنگ تحمیلی هم به عنوان وزیر بهداری در دولت حضور داشتید، از شرایط جنگ و نحوه ارائه خدمات پزشکی به مجروحان بگویید؟
درباره جنگ نمیتوانم هیچچیز بگویم جز اینکه واقعا معجزه میشد. پزشکان ما داوطلبانه به جبهه میرفتند. بهطوریکه ما میگفتیم نیازی نیست، اینقدر پزشک به منطقه رود. هواپیماها به قدری سریع مجروحان را منتقل میکردند که در عرض نیم ساعت به تهران، تبریز و شهرهایی که در آنها دانشگاه علوم پزشکی داشتیم، میرساندند. در همین بیمارستان مهر ۲۰ تا ۳۰ مجروح داشتیم و وقتی مجروحی خوب میشد، بیمارستان و پزشک از جیبشان بلیت میخریدند تا بیمار را مرخص کنند و برای بیمار دوم جا باز کنند. در آن زمان همه مردم همکاری میکردند.
در آن زمان ما پزشکانی را به جبهه میفرستادیم که به صورت داوطلبانه میرفتند. البته من یک کار اشتباه هم در آن دوران انجام دادم؛ آن هم این بود که در مجلس قانونی را تصویب کردم که بر اساس آن هر پزشکی سالی یک ماه به جبهه برود. اما این کار درست نبود. زیرا پزشکی که به زور جبهه میرود، اقدام درستی انجام نمیدهد و از روزی که میرفت، به فکر بازگشتش بود. درحالیکه عدهای از پزشکان هم با اختیار، اراده، ذوق و به صورت داوطلبانه به جبهه میرفتند و این افراد بودند که وضعیت را اداره میکردند. آنها اقدامات درمانی لازم را برا مجروحان انجام میدادند و بعد هم آنها را به شهرهای دیگر منتقل میکردند. خدا در این روزها کمک کرد. انجام این اقدامات لیاقت میخواهد که خدا را شکر خداوند چنین نعماتی را به ما داد.
- مهمترین مشکلتان در زمان جنگ در حوزه پزشکی چه بود؟
من در دوران جنگ مشکل جدی ندیدم. واقعا خدا همه چیز را جور میکرد و شبیه به معجزه بود. فکر میکنم در حال حاضر مشکلات ما بیشتر از زمان جنگ است. در آن زمان به راحتی دارو پیدا میکردیم و همه همکاری میکردند، اما امروز میبینیم که برخی داروها در بازار پیدا نمیشوند. در زمان جنگ اصلا چیزی به عنوان "دارو نیست" نداشتیم. همه کمک میکردند، دارو را پیدا میکردیم و به بیماران و مجروحان میرساندیم. اینها گرفتاری ماست. میگویند «اقوام روزگار به اخلاق زنده است، قومی که گشت فاقد اخلاق، مردنیست». اگر اخلاقمان اخلاق اسلام نباشد، هیچچیز نداریم. زیرا هر کسی راهی را برای سوءاستفاده پیدا میکند. یک سیستم و مدیریت درست نیاز است که بتوان اولا انسانها را خوب تربیت کرده و در وهله دوم خوب کارها را اداره کند.
- یکی از فرزندان شما هم در جبهه به شهادت رسیدند، در این باره توضیح میدهید؟
بله. پسر من ۱۴ یا ۱۵ سالش بود که به جبهه رفت و شهید شد، پیکرش را چند سال بعد از شهادت پیدا کردیم. مادرم خیلی این پسر را دوست داشت و پیش خودش نگه میداشت. در آن زمان با یکی از دوستان رفتوآمد داشتیم و او یکبار پسرم را دید و گفت: قیافه تو جان میدهد برای شهادت.
روزی که پسرم عازم جبهه شد، قرار بود باهم برویم. من وزیر بهداری بودم و با چند نفر قرار داشتم. به پسرم گفتم من این چند روز نمیتوانم بیایم یا تو برو یا صبر کن بعدا باهم رویم. پسرم رفت و بعد به من خبر دادند که شهید شده است. دیگر او را ندیدم. در حال حاضر هم سه فرزند دارم؛ یک دختر که پزشکی خوانده و دو پسر هم دارم که مهندس شدند.
- در سال ۱۳۶۰ شما دو اتفاق بمبگذاری ساختمان حزب جمهوری اسلامی و شهادت شهید بهشتی و انفجار دفتر نخستوزیر و شهادت شهید رجایی و باهنر را شاهد بودید. درباره این دو اتفاق صحبت میکنید؟
قبل از بمبگذاری ساختمان نخستوزیری و شهادت شهید رجایی و باهنر، انفجار ساختمان حزب جمهوری اسلامی اتفاق افتاد. در آن زمان من وزیر بهداری بودم. شهید رجایی با تلفن اداره به من زنگ زد و اولین بار بود که خودش مستقیم زنگ میزد. من آن موقع بالای سر آقای خامنهای بودم که یک روز قبل در حادثه ترور نماز جمعه مجروح شده بودند. در همان موقع فردی هم به من زنگ زد که حتما در جلسه حزب شرکت کنید و من گفتم میآیم. در ماشین داشتم به دفتر حزب میرفتم که شهید رجایی زنگ زد و گفت: کجایی؟. گفتم در ماشین هستم و دارم به سمت ساختمان حزب میروم. گفت: در آنجا انفجاری رخ داده، برو بررسی کن و به من خبر بده؛ بنابراین من به سمت ساختمان حزب رفتم و وقتی که رسیدم دیدم همه چیز داغون شده است. اصلا جنازهها را نمیتوانستند بیرون آورند. یک دکتر لواسانی هم داشتیم که خیلی فرد باسوادی بود و تمام قرآن و مولانا را میدانست. او هم جزو افرادی بود که شهید شد. شهید بهشتی هم در آنجا به شهادت رسیدند. وقتی پیدایشان کردیم، دیدیم همه منفجر شدهاند و فقط سرشان بالا مانده بود.
کمی بعد شهید رجایی هم به آنجا آمدند. وقتی مجددا برای شناسایی پیکرها رفتیم، برای اولین بار بود که دیدم شهید رجایی منقلب شد. شهید رجایی هیچگاه خودش را از دست نمیداد و به خودش مسلط بود، اما با دیدن آن صحنه منقلب شد و من صندلی را گذاشتم و روی صندلی نشست. بعد از جریان انفجار حزب، بمبگذاری ساختمان نخستوزیری پیش آمد و رجایی هم شهید شد. بعد از بمبگذاری نمیتوانستند پیکر شهید رجایی را شناسایی کنند، چون کاملا سوخته بود. من، چون در جریان کارهای دندانپزشکیشان بودم، از روی دندانشان ایشان را شناسایی کردم.
- شما در آن زمان مستقیما با شهید رجایی کار کردهاید، درباره شخصیتشان برایمان بگویید.
در آن زمان امثال شهید رجایی دغدغه مردم را داشتند و مردم هم با آنها همراهی میکردند. شهید رجایی خودش کارهایش را انجام میداد و اصلا محافظ نداشت. شبی که حزب جمهوری اسلامی را منفجر کردند، شهید رجایی برای افطار به خانه ما آمد. خانه ما در خیابان شاپور قدیم کوچه مسجد قندی بود. من با پیکان خودم، دنبالش رفتم و سوار شدیم و آمدیم و کسی ما را نشناخت. در خانه پدرم میپرسید این آقا چقدر شبیه رجایی است. ما هم نگفتیم که این آقا واقعا شهید رجایی است و در آخر متوجه شدند. در خانه نشستیم، افطار کردیم و خودم دوباره شهید رجایی را رساندم. در آن زمان اصلا بحث اینکه فلانی بزرگ است، فلانی رییس است، فلانی وزیر است و ... مطرح نبود و اصلا این حرفها نبود. هنوز هم در خیلی از جاهای دنیا اینچنین است. کشورهایی مانند سوئد، نروژ و... میبینید که رییس مملکتشان با دوچرخه میرود سر کار و میآید. ما هم اینگونه بودیم، اما حالا ...
بالاخره دشمن همیشه میخواهد بازی را ببرد، اما ما نباید سواری دهیم. باید بهگونهای کار کنیم که به نفع مردم، کشور و خودمان باشد. پیغمبر خدا چه میکرد؟ مگر با همه میجنگید که مسلمان شوند؟. حتی برای برخی از کسانی که مسلمان نمیشدند، نگهبان میگذاشت تا کسی به آنها آسیب نرساند و مراقبت میکرد. آیا اسلامی که ما از آن حرف میزنیم، همان اسلام است؟.
امام خمینی (ره) خیلی آدم بزرگی بود. امام با یک لیوان آب وضو میگرفت. حواسش به همه چیز بود. هر زمان که ما در جماران میرفتیم، ما را به اتاقش میبرد و یک لیوان چای میداد و گاهی هم یک قِران به ما عیدی میداد. امام به همان پسرم که شهید شد، خیلی علاقه داشت و گاهی به او میگفت: دستت را جلو بیاور و یک، یک قِرانی به او عیدی میداد. یادم میآید یکبار یک دست دندان برای امام گذاشتیم که اذیتش میکرد، ما خواستیم دندان را تراش بدهیم. به همین دلیل به پسرم گفتم برو دستمال کاغذی بیاور تا تراشهایش روی فرش نریزد، محمد هم سه چهار تا دستمال آورد و روی فرش پهن کرد، دندان را سابیدیم و درست شد. داشتیم بیرون میآمدیم که امام به من گفت: تو برو من با آقازاده کار دارم. بعد محمد بیرون آمد و پرسیدم امام چه گفت؟. او هم جواب داد که امام گفت: دستمال کاغذی را برای چه کاری برداشتی؟، گفتم برای اینکه آشغال روی زمین نریزد، گفت: چند تا نیاز بود؟، گفتم یکدانه هم کافی بود. گفت: پس چرا چهارتا برداشتی؟. ببینید که تا کجا دقت میکرد و حتی خرج یک دستمالکاغذی را هم دقت میکرد. امام با یک لیوان آب وضو میگرفت، اما همان زمان کسانی را میدیدی که شیر آب را باز میگذاشتند و وضو میگرفتند. این فرق دو آدم است؛ یکی زندگیاش را با قناعت و صرفهجویی سر میکند و دیگری با اسراف.
اصلا همین الان دم درب مریضخانهها را ببینید که چقدر غذا بیرون میریزند. همین کیسههای نایلونی که در این حجم استفاده میکنیم، چقدر خطرناکند. چقدر حیوان بوده که اینها را خورده و در گلویش مانده و خفه شده است. قبلا یک سبد دستشان میگرفتند و میرفتند وسایلی را که میخواستند میخریدند، اما الان فرهنگمان تغییر کرده است. اسلام این نیست، اسلام این است که با کمترین مصرف، بزرگترین کار را انجام دهیم.
اگر به جماران بروید میبینید که در و دیوارها را پارچهکشی کردهاند. داستانش این است که میخواستند در آنجا یک گنبد درست و حسابی بسازند و دیوارها را هم مرمر کنند، اما امام اجازه نداد؛ بنابراین یک پارچه کشیدند. امام هدفش اسراف نبود، نمونهاش هم خودش بود.
- آقای دکتر در آستانه روز پزشک هستیم، به عنوان پزشکی که مسوولیت وزارت بهداشت را هم در اوایل انقلاب برعهده داشتید، شرایط پزشکی امروز را چطور ارزیابی میکنید؟
ببینید بهطور کلی میگویم که یا ما بلد نبودیم شرایط را در همه حوزهها مدیریت کنیم یا زرنگی دشمن بوده است. چرا قبلا خودمان همه چیزمان را تولید میکردیم، اما الان خیلی چیزها را وارد میکنیم. باز هم میگویم که اقوام روزگار به اخلاق زنده است، قومی که گشت فاقد اخلاق، مُردنیست. اگر کسی پزشک شده فقط برای اینکه پول در آورد، این خلاف است. پزشک اول باید حِرفه خودش را دوست داشته باشد. پزشک باید از این لذت ببرد که بیماری را به سلامتی بازگردانده است، نه اینکه از این لذت ببرم که از بیمار پول دریافت کنم. باید گفت: پول بگیر، اما خدمت هم بکن. اگر فقط به فکر پول باشیم، خوب نیست. این پولهای کلان که از آسمان نمیآیند، بالاخره باید جیب همدیگر را بزنیم تا پول کلان بدست بیاید. ما در گذشته در مملکتمان سه طبقه غنی، متوسط و فقیر داشتیم، اما الان یک غنی داریم که خیلی غنی است و یک فقیر که خیلی فقیر است. طبقه متوسط بسیار کمرنگ شده و دیگر به حساب نمیآید. چرا اینطور شده است؟. یا دشمن این کار را کرده یا از ناشیگری ما بوده است.
من در دولت آقای رفسنجانی هم چندین سال رییس محیط زیست بودم. اصلا آنجا حقوق نمیگرفتیم و وقتی میگفتند حقوق بگیر تا گوشهای آدم سرخ میشد. بعدا این حقوقهای اینچنینی اضافه شد. ما ۲۴ ساعت کار میکردیم و اضافهکار هم نداشتیم. زمانیکه وزیر بهداری بودم، ۷۰۰۰ تومان حقوق میگرفتم که به اندازه یک کارمند ساده بود و الان حدود ۳ تا ۵ میلیون تومان از وزارتی که بازنشسته شدم، دریافت میکنم. باید برای مسوولیتها دنبال لیاقت افراد بگردیم، مگر کسی که پول جمع کرده است، لیاقت دارد؟. شاعر میگوید «اقوام روزگار به اخلاق زنده است، قومی که گشت فاقد اخلاق مردنیست». اعتقادم این است که تا ما از نظر اخلاقی درست نشویم، تا تربیت درست نداشته باشیم، با این حرفها و شعارها هیچوقت هیچ چیز درست نمیشود. دشمن هم دشمن زرنگی است و میداند چکار کند. یا ما را میترسانند یا سرمان کلاه میگذارند؛ در هر صورت تقصیر خود ماست. البته زور هم میگویند، اما قرار نیست گوش کنیم، اما باید سیاست هم بلد باشیم و کاری کنیم که قضیه حل شود، اینطوری که چیزی حل نشده است.
- جریان این اسامی که روی تخته روبروی میزتان نوشتهاید، چیست؟ اینهمه قاب عکس از دورانهای مختلف چه حسی به شما میدهد؟
این کشمیری که من نوشتم، همان عامل بمبگذاری دفتر ریاستجمهوری است. در شب انفجار ساختمان حزب هم چندبار به من زنگ زد و گفت: جلسه حزب یادت نرود و حتما بیا، اما من بالا سر آقای خامنهای بعد از ترور نمازجمعه بودم و نرفتم. برخی از اسامی که نوشتهام برای این است که یادم نروند. از بعضی از آنها هم متنفرم.
این عکسها هم برایم یادآوری خاطرات است. من عکس زیاد دارم. حتی با شاه هم عکس دارم. اینها را نگه داشتهام، چون به نوعی تاریخ هستند. مثلا اگر عکسم را با شاه بسوزانم به این معنی است که پیش شاه نرفتم؟. خب رفتم دیگر. حالا یا کارم اشتباه بوده یا درست. اگر اشتباه بوده با دیدنش یاد اشتباه خودم میافتم و اگر هم درست بوده که هیچ. پاره کردن و نابود کردن چیزی را حل نمیکند.
- اگر توصیهای دارید، بگویید؟.
- من فقط یک چیز را میخواهم بگویم ما زمانی از این بیاخلاقی نجات پیدا میکنیم که به دنبال اخلاق باشیم. نباید به دنبال افکار فردی برویم. باید با خودمان بگوییم که من چه بکنم که علاوه بر خودم، جامعهام، مراجعم و ... هم خوب شوند. همین که ادب و تربیت انسانی داشته باشیم، همه چیز درست میشود. چرا باید همیشه مواظب باشیم که کسی جیبمان را نزند. تا اخلاق درست نشود، هیچ چیز درست نمیشود. باید توضیح دهیم که در طول جمهوری اسلامی برای اصلاح اخلاق مردم چه کردیم. آیا همین کافی است که قرآن را با قرائت بخوانیم بدون اینکه معنای آن را بفهمیم؟. ما باید بگوییم قرآن چه میگوید و ما چقدرش را عمل میکنیم. در این صورت میتوانیم روی اسلام حساب کنیم. ما چیزی به اسم اسلام ساختهایم، اما کجایش با اسلام منطبق است. خدا، پیغمبر را انتخاب کرد و گفت: بروید از پیغمبر یاد بگیرید. اسلام دموکراتیکترین بود. پیامبر به دشمن میگفت: میخواهید با ما بجنگید و آنها میگفتند نه، اما نمیخواهیم مسلمان شویم. پیامبر هم میگفت: باشد بروید. اسلام به زور نیامد، بلکه مردم ما از اسلام استقبال کردند. ما باید از اینها تبعیت کنیم.
- حرف آخر.
من فقط میتوانم بگویم که پزشک هم مثل بقیه افراد این مملکت آدم است. مگر بقالها، نجارها و... درست کار میکنند. آدمی که اخلاق دارد، با اخلاق هم پیش میرود، اما کسی که تابع اخلاق نیست، در هر رشتهای که برود یک حقهبازی و تقلبی میکند. باید دعا کنیم همه مردم مخصوصا پزشکان که با جان مردم ارتباط دارند و مریض با اعتماد خودش را در اختیار پزشک قرار میدهد، اخلاقمدار باشند. نباید بگذاریم اعتماد بین پزشک و بیمار از بین برود و کاری کنیم که در رابطه بین پزشک و بیمار اول خدا وسط باشد و بفهمیم برای خدا داریم کار میکنیم. نباید تبلیغات نادرست کنیم. اگر اخلاقمان را درست کنیم، همه چیز درست میشود وگرنه هیچ چیز درست نمیشود. برخی از پزشکان فکر میکنند که پولدار شوند، اما باید پرسید آخرش چه؟. ما نمیگوییم پول نداشته باشید، اما به اندازه کفایت داشته باشید. اگر کمی انسانیت را بالا ببریم و دلمان برای دیگران بسوزد، همه چیز درست میشود. من در وهله اول دارم خودم را نصیحت میکنم. آدم اگر بنده خدا باشد، مشکلی ندارد. به شرطی که همیشه خدا را بالای سرمان ببینیم. ما همه حرفهایمان درست است، شعار خوب میدهیم، اما در عمل کدام یک از شعارهایمان را اجرا کردیم؟. با حقهبازی نمیتوان کار را پیش برد. باید بدانیم که نمیتوانیم سر خدا را کلاه بگذاریم.
دیدگاه تان را بنویسید